جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

اندر احوالات من

 

 

 

اندر احوالات من (03/08/89)

 

سلام.

چیه؟ چرا این طوری نگاه می کنین؟ خب مگه چیه؟ اصلاً روو مُد آپدیت کردن نبودم دیگه! الانم هم نیستم یه جورایی. واقعاً اعصاب ندارم. هر جوری که فکر کنین.

مُرده شور بعضی از  اساتید محترم رو ببرن! نمی خوام گله و شکایت کنم، ولی واقعاً داره بهم فشار میاد. بهتره درباره ش حرف نزنم.

از اون ور «فانوس خیال» درباره ی کلاس های ارشدش میگه و ... نمی دونم واقعاً ...

چقدر دلمون می خواست قبول شیم دانشگاه، اون وقت حالا که قبول شدیم، هر کدوم به نوعی داریم شدیداً ناله می کنیم. اوضاع خوبی نیست ...

من، مرز تخیل و واقعیت رو گم کردم. الان به یه چیزهایی فکر می کنم، مطمئن نیستم اینا تخیلات من هستن یا واقعاً این اتفاق ها افتاده بودن ... خیلی خطرناکه! مجبورم لال مونی بگیرم. چون واقعاً نمی تونم در حال حاضر از هم جداشون کنم ...

امروز بعدازظهری با خانواده رفتیم جشنواره ی انار! بدک نبود. نمی دونم چرا این قدر زود خسته شدم، سرم درد گرفت. فقط یه دور غرفه ها رو نگاه کردیم. پفک هندی (غرفه ی تبریز)، شیرینی خرمایی (غرفه ی کرمان)، قطاب (غرفه ی یزد)، نقل گردویی (غرفه ی ارومیه)، لواشک انار و آلو (غرفه ی خوزستان) و انار (غرفه ی محمود آباد) گرفتیم و برگشتیم خونه. شاید اگه این قدر زود توانم تموم نمی شد، برام بیشتر از اینا جالب می بود. یه قسمت بود که مردم نشسته بودن به عنوان تماشاچی، یه سری هم پشت میزها نشسته بودن و کلی دسر درست کرده بودن با انار و آورده بودن توو مسابقه شرکت کنن. داورها هم داشتن می چشیدن اینا رو. همشون خانم بودن، بین اون همه شرکت کننده، فقط یه آقا نشسته بود. :D به نوعی تازه داورها شروع کرده بودن به تست کردن دسرها!

یه سفره خانه ی اناری بود که آش رشته می داد. یه غرفه بود که شمع های تزئینی می فروخت. یه غرفه ی دیگه مربوط به فروش محصولات موسیقی درمانی بود.

الان که نگاه می کنم می بینم که جالب بوده ها، ولی من ...

تازگی ها خیلی زود توانم تموم می شه. سردرد و چشم درد می گیرم. تحمل نور رو ندارم بعضی وقت ها. عصرها که تعطیل می شم، ماشین نیست واسه تهران. بیشتر از یک ساعت باید توو صف «ون» وایستیم تا ماشین بیاد و نوبت ما بشه. دیروز یه مینی بوس اومد، که نوبت من هم رسید سوار شم، نامرد، 1000 تومن گرفت تا تهران!!! قیمت ون ها 900 تومن است، قیمت مینی بوس های داخل شهر هم 700 تومن است. اون وقت این یارو 1000 گرفت. اگه اول گفته بود، من سوار نمی شدم. یه خوبی داره اینه که ایستگاه اصلی شون همون دانشگاه است. دیگه لازم نیست یه ماشین سوار شی بری داخل شهر و از ترمینال ماشین سوار شی بیایی تهران.

دیروز ساعت 18 گذشته بود رسیدم خونه، ولی توانم تموم شده بود. دراز کشیدم تلویزیون نگاه کردم تا ساعت 20. بعدش هم اومدم توو اتاق، برق رو خاموش کردم. تحمل نور رو نداشتم. شب هم ساعت 23:30 گرفتم خوابیدم. صبح هم زود بیدار شدم، کلاس داشتم.

بعضی از راننده های ون خیلی باحال می رن. ممکن است حتی کمتر از 30 دقیقه برسی دانشگاه! به خصوص اگه جاده خلوت باشه و جاجرود و پردیس ترافیک نباشه. ولی معمولاً بومهن ترافیک صبحگاهی داره همیشه. ولی خدا نکنه که توو جاده تصادف شده باشه ... یا مثلاً بخوان آسفالت کنن! هر چند الان سمت پردیس رو دارن عملیات عمرانی انجام می دن و کلی راه باریک شده ...

این ترم ظاهراً از ترم پیش اوضاعم وخیم تر است. 16 واحد گرفتم، درسی از درس دیگر وحشتناک تر و اساتید ... چی بگم والا ... الان که نگاه می کنم، با این وضع تدریس اینا، من هم می تونم برم دانشگاه تدریس کنم و پول بگیرم. به جونه خودم راست می گم. من هم بلدم برم بشینم روو صندلی و یه کتاب در بیارم و از روش بخونم تا بچه ها جزوه بنویسن. بدون هیچ حرف اضافه یی. یه حضور و غیاب و خداحافظ شما!

می تونم خیلی راحت بهشون بگم فلان قسمت برعهده ی خودتون ... توو امتحان هم ازش سوال میدم. مهم هم نیست که درسش حفظ کردنی و خوندنی نیست و باید حتماً تدریس بشه و این حرفها ...

یا مثلاً مثل اساتید «فانوس خیال» می تونم هیچ کتاب و منبعی هم معرفی نکنم، درس هم ندم، هی بیام بگم که بیایین پروژه و کنفرانس و ارائه و ... بدین ... امتحان هم حالا دیگه ... واقعاً یعنی چی؟

خیلی دوست دارم برم کلاس موسیقی، خیلی دوست دارم پیانو و سنتور یاد بگیرم. پیانو که شرایط مالی ش مهیا نیست. هیچ وقت هم احتمالاً نخواهد شد. ولی سنتور رو فکر کنم بشه، ولی خانواده مخالف هستن شدید! من دلم می خواد.

دیروز سر یکی از کلاس ها، یکی از دخترهایی که جلوی من نشسته بود دفتر نوت گذاشته بود جلوش، مال پیانو بود. دلم خواست شدید!

دختر عمه هم از وقتی رفته سر کار، حس و حال هیچ کاری نداره.

چرا بچه های هم سن و سال من اینقده اوضاعشون خراب است؟ بیشتری هامون به نوعی واقعاً افتضاح هستیم ...

خیلی چرت و پرت گفتم؟ نه؟ در همین حد کفایت می کنه واسه این سری. امیدوارم اوضاعتون بهتر از من باشه. شب خوش.

 

نوشته شده توسط ویروس، دوشنبه مورخ 03 آبان 1389 ـ تهران، جزیره ی تنهایی

25 اکتبر 2010

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد