سلام. الان دارم روی کاغذ می نویسم. اون هم بعد از مدت ها. یادم نیست آخرین بار کی روی یک برگه ی کاغذ برای خودم حرف زدم. حتی در این جا هم خودسانسوری کردم. تا جایی که دیگه هیچی ننوشتم.
در حال حاضر که دارم اینو می نویسم، نصفه شب است، با نور چراغ قوه، روی تخت نشستم و ...
بد جوری نیاز دارم گریه کنم. احساس می کنم یه چیزی توی گلوم گیر کرده.
خسته ام ... از بیهودگی و پوچی تمام عمرم.
عذاب وجدان برای لذت هایم ... درد ... تنهایی ...
بعضی وقت ها احساس می کنم طرد شدم.
همه راه ها رو به رووم بستن.
من یه موجود بی ارزش و نابود شده هستم. دنیایی که خودم ساخته بودم رو هم از دست دادم. دیگه هیچی ندارم. حتی یک خیال، یک رویا، یک آرزو ... یک امید!
دیگه شاید مرگ رو هم نمی خوام ... نمی دونم ...
الان دارم در مورد موضوعات مختلف می نویسم. قاطی پاتی، همیشه همین طوری بودم، فکر کنم.
در حال حاضر هیچ هویتی به جز «ویروس» ندارم که می شه گفت اون رو هم ازم گرفتن ...
شاید دیگه «ویروس» یی هم وجود نداره ... دیگه حتی خودم رو حس نمی کنم، حتی وجود فیزیکی خودم رو.
زمان و مکان برام بی معنا شده. روزهای هفته بدون این که چیزی بدونم در موردشون، میان و میرن و من ...
شاید روحم را فروخته ام، شاید معامله یی با شیطان داشته ام، شاید من دیگر یک انسان نباشم، چیزی کمتر از یک حیوان ... آری، من فاصله یی بیش ندارم با نابودی ...
هیچ درخواست کمکی نکردم، هیچ توبه یی نکردم، می دونم اون خدایی که وجود داره، می بخشه، می دونم، ولی من اون قدر ارزش ندارم که چیزی بخوام. در خودم این حق رو نمی بینم که چیزی بخوام ...
شاید اینا رو تایپ کنم و توی وبلاگ بگذارم ... شایدم نه ... نمی دونم.
خیلی خطرناک و درد آور است، باور کنین، وقتی هیچ آرزویی نداشته باشین ...
وقتی همه ی دنیای خیالی تون نابود بشه ...
وقتی دیگه نتونین خواب ببینین ...
خیال بافی کنین ...
خیلی خطرناک و درد آور است ...
نوشته شده توسط «ویروس» مورخ 11/01/90 ساعت 01:56 بامداد