سلام.
راستش نمی دونم چی شد که همچین شد.
ولی چند دقیقه ی قبل، یه نمایی از آینده م رو دیدم.
آینده یی نه چندان دور.
من کارتن خواب شدم!
من هیچی نداشتم. فقط یه کوله پشتی که همه ی زندگی م تووش است.
حتی پول غذا نداشتم.
من استرس گرفتم.
حالا که فکر می کنم، خیلی امکان ش زیاد است که من در آینده یی نه چندان دور، توو خیابون بخوابم، توو پارک ها بخوابم.
من نمی دونم باید چی کار کنم.
من از پسش بر نمیام.
من یه بچه سوسول وسواسی و در پر قو بزرگ شده، از پس آوارگی بر نمیام.
این موضوع با رفتن به جزیره ی مخصوص خودم، خیلی فرق داره.
این که اینجا بمونی و آواره بشی، با این که بری یه جزیره دور از انسان ها زندگی کنی، زمین تا آسمون فرق داره.
این که اینجا، حتی نمی تونی غذا بخری.
این که همیشه کثیف باشی.
اون وقت تازه با این شرایط، با لباس های کهنه یی که تنت است، کجا می تونی بری دنبال کار بگردی که لاااقل بتونی پول واسه غذا داشته باشی و گدایی نکنی.
وقتی توو فرم های مصاحبه باید آدرس منزل بنویسی، چی می خوایی بنویسی؟
بنویسی پارک فلان؟! یا حیاط بیمارستان؟ یا ...
این که از بچگی، بدون امکانات بزرگ بشی و کارتن خواب باشی، با این که بعد از سی و خورده یی سال، این طوری بشی، خیلی فرق داره.
در خودم توانش رو نمی بینم که بتونم طاقت بیارم.
هییییییی
چه آینده ی یهویی بود که دیدم! نه؟
تا حالا این طوری آینده رو ندیده بودم.
آینده ی من، همیشه مرگ راحت بود.
ولی حالا دارم جور دیگه یی آینده م رو می بینم.
توو همین چند دقیقه!
نوشته شده توسط ویروس - جمعه مورخ 28 فروردین 94