اندر احوالات من (31 فروردین 95)
========
من یه منبع درآمد می خوام.
ولی نمی تونم خودم رو با محیط کار و آدم های دیگه وفق بدم.
یه کاری نیاز دارم که کاری به کسی نداشته باشم.
تایپ برام بهترین گزینه س.
ولی هر چی آگهی تایپ بود، مال انتشارات بود. تمام وقت.
========
توو اتوبوس که نشسته بودم، یه پورشه ی قرمز دیدم!
آقا، همه ی چشم ها رو به دنبال خودش می کشوند.
عمرا فکر کنم حسودی کردم.
========
دیشب نمی دونم کی رفتم بخوابم.
ولی ساعت 2 نشده بود.
رفتن برای خواب همانا و نخوابیدن همانا.
تا 4 رسما بیدار بودم.
تا 6 وول وول خوردم.
از 6 تا 9 خواب و بیدار بودم.
باید صبح کله سحر هم پا میشدم می رفتم جایی.
کلا خستگی تلنبار شده برام.
========
می دونی.
احساس می کنم این چند روز.
قراره صبر من مورد امتحان واقع بشه.
بله.
مثل این که اینجوریاس.
========
به این زودی، یک ماه از سال جدید گذشت.
بدون این که اصلا چیزی بفهمم!
این که درکی از گذشت روزها داشته باشم.
هی روزگاررررر
========
درسته.
من بی رحم هستم.
وقتی کسی به این سن و سال می رسه.
دیگه حتی گوشش درست درمون نمی شنوه.
مغزش تعطیل شده.
باید یه چیزی رو با صدای بلند بگی.
صد بار بگی تا بفهمه!!
برای چی باید زنده بمونه؟
حتی اگه پدربزرگت باشه.
جزء دردسر و ناراحتی برای خودش و اطرافیان نداره.
بمیره از شرش خلاص شیم.
========
همممم
اصلا نمی خوام به اون سن و سال برسم.
به هیچ عنوان.
درسته می دونم که سن بالا می ره.
ولی تا قبل از این که باعث آزار و اذیت دیگران بشم.
باید بمیرم.
نباید وقتی سنم بالا میره، این طوری بشم.
نمی خوام.
========
درسته یه عالمه برام روضه خوندن.
که نگران آینده نباش.
یه چیزهایی بهت ارث می رسه.
اون هم حقت است.
ولی نمی دونم چرا، تحت هیچ شرایطی، همچین آینده یی رو نمی بینم.
========
همه ش آینده رو در این می بینم که
قراره فقیر و بی پول، گوشه ی خیابون زندگی کنم.
شاید برای همین است که دارم دوباره دنبال کار می گردم.
می ترسم.
درسته. از آینده ی خودم می ترسم.
از این که مجبورم باشم توو خیابون زندگی کنم.
اونم من!
یه موجود وسواسی! یه موجود نازک نارنجی.
========
برای کسی که از اول توو همون شرایط اسفناک به دنیا اومده.
بزرگ شده، کنار اومدن با شرایط براش راحت تر است.
ولی یکی مثل من وامثال من، که یه هویی قرار باشه،
همه چی رو از دست بده...
نمی تونم فکر کنم.
من آدمش نیستم.
من جنبه ندارم. من تحمل ندارم ...
من نباید اون طوری زندگی کنم.
========
یه جورایی امروز قاط زدم.
درسته.
کم خوابی، خستگی، درد ...
همه چی دست به دست هم داده.
کلا دارم تطعیل می شم امروز.
========
تب ندارم ها.
ولی احساس می کنم بدنم داغ است.
سرما خوردم؟
درسته عطسه کردم چند تا.
آبریزش بینی هم داشتم.
ولی دیگه عصر به این ور نبوده.
البته قرص سرما خوردگی هم خوردم.
یا بهتره بگم: ریختن توو حلقم.
========
عصری از پشت پنجره، یه پورشه ی دیگه دیدم.
این یکی نقره یی بود.
خوشا به حال مرفهین بی درد.
می دونم خدا تومن پولش است.
بعضی ها مثل من، در حسرت داشتن خونه هستن.
(منظورم خونه برای خودشون است)
بعضی ها، ماشین هایی سوار میشن که اندازه ی دو تا خونه، پولش است.
========
بر اساس آرشیو، داشتم تعداد پست های فروردین 94 رو نگاه می کردم.
یه خورده از خودم خجالت کشیدم.
300 تا پست فروردین 94 کجا و این 100 پست فروردین 95 کجا!!!
اصلا هر سال دریغ از پارسال.
========
اومدم یه بیت شعر بنویسم.
هر چی فکر کردم، چیزی به ذهنم نیومد.
مغز و حافظه هم به فنا رفته دیگه ...
========
20 آوریل 2016