جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

یادآوری یه موضوع

 

 

https://cdn140.picsart.com/239227077098212.png?r1024x1024

 

یادآوری یه موضوع

 

داشتم گوشی خوشگلم رو نگاه می کردم. دیدم در قسمت نوت، یه چی یادداشت گذاشتم.

باز کردم. دیدم مربوط به تابستان است.

وقتی داشتم از کتابخانه بر می گشتم.

توی راه برگشتن، یه پسری از کنار دستم رد شد.

داشت با موبایل حرف می زد.

مخاطبش یه پسر دیگه بود.

داشت پشت تلفن می گفت:

«پول داشتیم با دختر بودیم، حالا که به خنسی خوردیم، مجبوریم با پسر باشیم.»

نه، خدایی! با شنیدن این حرف ها، از یه فوجوشی محترم چه انتظاری داری، هان؟

انتظار نداری که به این جمله واکنش نشون نده و توهمات فانتزی درست نکنه.

ها ها ها

الان یادم افتاد دوباره، خنده م گرفت.

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد