جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

صدای باران را می‌شنوی؟

 

 

 

 

 

صدای باران را می‌شنوی؟

 

منتظر نباش که شبی بشنوی

از این دلبستگی های ساده، دل بریده ام!

که عزیز بارانی ام را،

در جاده ای جا گذاشتم!

یا در آسمان، به ستاره ی دیگری سلام کردم!

توقعی از تو ندارم!

اگر دوست نداری،

در همان دامنه ی دور دریا بمان!

هر جور تو راحتی! باران زده ی من!

همین سوسوی تو

از آن سوی پرده ی دوری

برای روشن کردن اتاق تنهاییم کافیست!

من که این جا کاری نمی کنم!

فقط گهگاه

گمان دوست داشتنت را در دفترم حک می کنم!

همین!

این کار هم که نور نمی خواهد!

می دانم که به حرفهایم می خندی!

حالا هنوز هم وقتی به تو فکر می کنم

باران می آید!

صدای باران را می شنوی؟!

 

شاعر: ؟؟؟

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد