جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

باید امشب بروم ...

 

 

 

باید امشب بروم...

 

 

باید امشب بروم

باید امشب چمدان هایم را بردارم

باید امشب بروم

فکر ها کرده ام

باید که مدت ها پیش می رفتم

باید امشب چمدان هایم را بردارم

به فراسوی مرزهای زندگی خواهم رفت

نه!

چمدان به کارم نمی آید

چمدان نمی برم

فارغ از هر وسیله ای

آزاد

رها

باید که بروم

دیر شده است

زندگی را به کناری باید انداخت

باید که بروم

آسمان امشب هوای گریه دارد، خوب می داند

ماه!

باید امشب بروم ...

باید امشب بروم ...

بدرود ...

 

شاعر: ؟؟؟

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد