جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

آدما

 

 

 

 

آدما

عاشقی از یاد آدما می ره
وقتی که حافظه ها کوکی باشن.
دنیای آهنی عشق می‌خواد چیکار؟
آهن و دود و زمستون با هاشن
توی این شهر شلوغ و مه زده
آدما گم می شن و پیدا می شن
حتی اونها که یه روزی آشنان
فردا از جنس غریبه ها می شن
مه گرفته س همه خیابونا
کوچه ها بوی اقاقی نمی ده
تو حیاط خونه ها، دست خزون
برگ زرد بی وفایی پاشیده
خیلی وقته آسمون آفتابی نیست
خورشید از ماه داره رو می گردونه
نکنه به آخر خط برسیم
جایی که غصه فقط آب و نونه؟!

 

شاعر: ؟؟؟

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد