جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جونم در اومد

See the source image


جمعه یی که گذشت، ساعت 16:30 تا 21، مشغول تمیزکردن دو طبقه از کمد دیواری بودم.

فقط بگم جونم در اومد.

بحث خالی کردن کمد دیواری یه طرف.

تمیز کردن و تعویض اون پلاستیک هایی که کف پهن میشه...

من فقط میخواستم که این پلاستیک ها رو تعویض کنم. بعد یه جاروبرقی. 

بعد دوباره همه چی بره سرجاش.

ولی مادر محترمه گفت نه! باید همه ی نایلون ها رو عوض کنی.

هیچی دیگه...

بماند که کارتن هایی که در آوردم سنگین بوده. به کمرم فشار اومد.

موقع خواب خیلی درد گرفته بود.

داشتم می گفتم.

برای تعویض نایلون ها، باید دونه دونه چک می کردم.

موقع باز کردن جعبه ها و نایلون ها، یه سری لوازم دیدم، گفتم نمی خواهم.

یه سری پارچه و لوازم خیاطی بود، از دوران راهنمایی که درس حرفه و فن داشتیم.

همه رو دادم دست مامان. 

یه سری عروسک داشتم، همه رو گذاشتم بره.

یه سری کتاب درسی و غیر درسی داشتم که قرار بود بدم کتابخونه، گفتم نمی روم که.

گذاشتم برای بازیافت.

میشه گفت به اندازه یک کارتن کتاب گذاشتم بره.

یه سری خورده ریزه بود که جمع شده بود، همه رو گذاشتم برای بازیافت.

در کل میشه گفت از خستگی تلف (شاید هم طلف) شدم.

خسته هستم. خسته...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد