جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

تصادف


داشتم می‌رفتم کتابخانه، یک هویی یه صدای بلند اومد. 

شبیه به این که آهنی چیزی افتاده باشه...

فکر کردم این مغازه داره بار خالی می‌کنه (چون مغازه لوله و لوازم ساختمانی و ایناست).

بعد دیدم مغازه‌دارها اومدن بیرون که ببین صدای چی بود.

رسیدم سر کوچه. همه جمع شده بودن نگاه می کردن.

کوچه رو در نظر بگیر.

اول کوچه به اندازه‌ی سه تا ماشین جا برای پارک بود، بعد یک پراید پارک بود.

یک تاکسی هم پشتش.

یه ماشین محترمی، اومده پارک کنه، کوبونده به پراید، انداخته بودش داخل جوب.

در همین حین، پراید به تاکسی هم خورده بوده!

یعنی ببین این راننده چه کرده! 

خودش به کنار، دو تا ماشین دیگه رو هم داغون کرده. 

و اون پراید به نظرم کلاً نابود شده. چون هم افتاده توی جوب، هم جلو، هم پشت...

هر جوری فکر می‌کنم، نمی‌فهمم یارو چی جوری تونسته تصادف کنه؟!

پارک دوبل که نبوده، از سر کوچه به اندازه‌‌ی سه تا ماشین جا خالی بوده. بعد اینا پارک بودن.

چی جوری کوبونده که پراید پارک شده، افتاده توی جوب!

زنگ زدن پلیس بیاد و اینا...

من هم دیگه رفتم. نمی‌دونم به کجا رسید کار.





نظرات 1 + ارسال نظر
پرنده مهاجر پنج‌شنبه 25 آبان 1402 ساعت 20:51 http://salhayebibahar.blogfa.com

تـو مـگر بر لـب آبـی بـه هـوس بـنـشـینی

‌ورنه هر فتنه که بینی همه از خود بینی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد