جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

ترسوی اعظم



پنجشنبه مورخ 21 تیرماه 1403


وای وای وای وای

اگه بدونی چی شد؟!

بگذار تعریف کنم.

ساعت 19:30 گذشته بود، یه چند دقیقه از پشت سیستم بلند شدم و رفتم بیرون اتاق. 

وقتی برگشتم، دیدم یه چی کنار پنکه است. جلوتر رفتم...

چشمتون روز بد نبینه!

یک عدد جانوری بود سریع‌السیر، کوچک، رنگ خاک!

یک عدد مارمولک کوچک.

من هم که یک ترسوی اعظم! شروع کردم به جیغ و داد.

خاندان با مگس‌کش و دستکش و سم و ... اومدن توی اتاق.

اینقده سریع حرکت می‌کرد، حتی از راه دور هم نگاهش می‌کردی متوجه میشد و فرار می‌کرد.

نزدیک بود پدر محترم، کامپیوتر من رو بندازه زمین! از بس محکم به میز خورد. اگه افتاده بود که من الان رسماً مُرده بودم.

بماند که بالاخره با بدبختی با مگس‌کش زدنش که دیگه نتونست حرکت بکنه. 

بعدش هم با دستکش بلندش کردن و از بالکن انداختنش بیرون.

نه، واقعاً از کدوم گوری اومده بود توی اتاق من!

پنجره که توری داره. درب بالکن که توری داره!

بعد از پایان عملیات، نشستم اون قسمت از اتاق که با مگس‌کش گیرش انداخته بودن، با کف صابون تمیز کردم.

ماسک زدم و سمت بالکن، لای درب بالکن، پنجره و یک تیکه‌هایی از اتاق رو سم زدم.

یادم نمیاد توی اتاقم مارمولک دیده بوده باشم.

آی مُرده شورش رو ببرن. حالا من شب چی جوری بخوابم؟

همه‌ش چشم می‌چرخونم یه وقت چیز دیگه‌یی نباشه.

شاید بهتر بود از خودم می‌پرسیدم که برای چی اینقدر ترسو هستم!!! لعنتی! بزدل!





نظرات 1 + ارسال نظر
Zahra پنج‌شنبه 21 تیر 1403 ساعت 21:30

اوه اوه مارمولکککک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد