جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

خدا چه حوصله ای داشت




 

خدا چه حوصله ای داشت روز خلقت تو

که هیچ نقص ندارد تراش قامت تو

نشسته شبنم حرفی لطیف و روشن وپاک

بروی غنچه ی لبهای پر طراوت تو

از این جهنم سوزان دگر چه باک مرا

که آرمیده دلم در بهشت صحبت تو

درون سینه ی من اعتقاد معجزه را

دوباره زنده کند دست پر محبت تو

فدای این دل تنگم که بی اشاره تو

غبار ره شد و راضی نشد به زحمت تو

 

- عمران صلاحی - 


#شعر #عمران_صلاحی



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد