جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

بگذار بگریم




بگذار بگریم من و بگذار بگریم

بگذار در این نیمه شب تار بگریم

در ماتم پژمردن گل های امیدم

بگذار که چون ابر به گلزار بگریم

مرغ دل من پر زد و افتاد به دامش

بگذار بر این مرغ گرفتار بگریم

غمخوارِ منِ خسته به جز دیده ی من نیست

بگذار به غمخواری ِ خود زار بگریم

او رفت و امید دل من دور شد از من

بگذار که در دوری دلدار بگریم

در ورطه ی دیوانگیم می کشد این عشق

بگذار بر این عاقبت کار بگریم

او خنده زنان رفت و مرا اشک فشان کرد

بگذار بگریم من و بگذار بگریم


- دوشیزه مریم ملک ابراهیمی -


#شعر #مریم_ملک_ابراهیمی