ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
میراث (2)
صندلی رو زیر پایم میزارم و با احتیاط بالا میرم. بعد از یک ماه بلاخره گردهمایی های مکرر تموم شده و میتونم جاهای دیگه ی عمارت رو ببینم. البته همه جایش رو نه طبقه سوم و دوم رو نباید ببینم وگرنه مجازاتش سنگینه. طبقه اول و چهارم موردی نداره. حتی نمیدونم این مجازات سنگین قراره چه جور مجازاتی باشه. بزرگتر از چیزیه که فکر میکردم.
۴طبقه بزرگ. خود ساختمون روی یه تخت سنگ عظیمی ساخته شده که باعث شده ارتفاع عمارت بیشتر هم بشه. فقط طبقه ۴ که من هستم ۳۱ اتاق داره بقیش بماند. دیوارها و راهرو ها با اشیای گران قیمتی تزیین شده و جا به جای عمارت دسته های بزرگ گل خودنمایی میکنه. اینجور که فهمیدم کیتسونه ها عاشق گل و گیاه هستند. واقعا جالبه. چه جور موجودی به این خطرناکی میتونه از یه همچین چیز کوچک و ظریفی خوشش بیاد؟
اکثر اتاق های طبقه من، مختص مهمان ها هستن. البته یه چیزی هم بعدها فهمیدم. سایر مستخدم ها درباره ی زیر زمین صحبت میکردن و زمانی که پرسیدم و گفتم تازه اومدم، اونوقت حاضر شدن جواب بدن اون هم چون خودم رو مستخدم معرفی کردم. ظاهرا این سنگ بزرگ و عظیمی که عمارت روی ان ساخته شده، با کندهکاری تبدیل شده به زیر زمین که خودش دو طبقه هسن. یه جورایی این دو طبقه رو از نظر محو کرده. ورودی هم در انتهایی راهرو پشت خانه، کنار سالن غذاخوریه.
برعکس بقیه خدمتکارها یوکی به من اجازه میده با اون غذا بخورم.در عوض هر از گاهی درباره ی انسان ها صحبت میکنه. تفریحات، کار، علایق، و سایر موارد دیگه.
میراث (1)
زیر طاق قوسی خرابههای کلیسا مینشینم. پاهایم رو در اغوش میکشم. تنها پوششم دربرابر این کولاک وحشتناک و کشنده پتویی کهنه ای است که بزور از لای سنگ ها پیدا کردم. با وجود این هیچ تاثیری دربرابر این سرما نداره. کم کم احساس میکنم انگشت هایم در حال یخ زدنه. از یادآوری تصاویر آدم هایی که در کولاک یخ زدن و تبدیل به مجسمه های انسانی شدن، وحشت میکنم. حتی یادآوری اینها وحشتناکه چه برسه به اینکه خودم یکی از اونا بشم. اما میدونم... میدونم که آخر کار منم همینه.
بیشتر خودم رو جمع میکنم اگه حداقل دست هایم پوششی داشتن یه دیوار برفی درست میکنم اما الان اگه این کار رو کنم یعنی حکم مرگ خودم رو امضا کردم. از لای چشمهای غرق خوابم کالسکه ای رو میبینم که جلویم ایستاده. هیبت بلندی رو میبینم و چند ثانیه بعد انگار از هوش میرم.