جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

گوئیا عزم ندارد که شود روز امشب

 

 

گوئیا عزم ندارد که شود روز امشب

 

گوئیا عزم ندارد که شود روز امشب

یا در آید ز در آن شمع شب افروز امشب

 

گر بمیرم بجز از شمع کسی نیست که او

بر من خسته بگرید ز سر سوز امشب

 

مرغ شب خوان که دم از پرده ی عشاق زند

گو نوا از من شب خیز بیاموز امشب

 

چون شدم کشته پیکان خدنگ غم عشق

بر دلم چند زنی ناوک دلدوز امشب

 

همچو زنگی بچه ی خال تو گردم مقبل

گر شوم بر لب یاقوت تو پیروز امشب

 

هر که در شب رخ چون ماه تو بیند گوید

روز عید است مگر یا شب نوروز امشب

 

بی لب لعل و رخت خادم خلوتگه انس

گو صراحی منه و شمع میفروز امشب

 

تا که آموختت از کوی وفا برگشتن

خیز و باز آی علی رغم بدآموز امشب

 

بنشان شمع جگر سوخته را گرچه کسی

منشیناد به روز من بد روز امشب

 

اگر آن عهد شکن با تو نسازد خواجو

خون دل می خور و جان میده و میسوز امشب

 

تا مگر صبح تو سر بر زند از مطلع مهر

دیده بر چرخ چو مسمار فرو دوز امشب

 

- خواجوی کرمانی -

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد