جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

مِه





یک بار دستم را از مِه پر کردم.

سپس دستم را باز کردم؛ بیا و ببین، مِه به کِرمی بدل شده بود.

دستم را بستم و دوباره گشودم؛ بنگر، پرنده ای در میان دستم بود.

باز دستم را بستم و گشودم؛ د رمیان گودی دستم انسانی ایستاده بود.

سیمایی غمگین داشت و به بالا می نگریست.

باز هم دستم را بستم؛ وقتی آن را گشودم، چیزی جز مِه ندیدم؛

اما ترانه ای شنیدم در نهایت زیبایی.


- جبران خلیل جبران - 


#شعر #جبران_خلیل_جبران






نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد