جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

خاطره‌ی بیست و پنجم




خاطره‌ی بیست و پنجم

(برای حلبچه)


پاک کنی روی زمین بود

آن را برداشتم

به هوا پرتاب کردم

وقتی که فرود آمد

واژه‌های هوا پاک شدند

کلمات زندگی

روی نردبان شب

آبشار، آبشار

- سرد –

چون موزاییک

کف پوش حیاط می‌شوند

*

در مرثیه‌ی سکوت و

باد

واژه‌های مرگ

- هلهله کنان –

از نردبان صبح بالا می‌رفتند

*

آن بالا

شرمگین می‌تابد

آفتاب ناگزیر


#شعر #سفر_سرخ #جبار_قدمی


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد