جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

پنجره‌ای سرخ



پنجره‌ای سرخ


از پنجره‌ای سرخ پر از پروازیم

وقتی که به چشمان تو می‌پردازیم

یک قطره از آسمان چشمت کافی‌ست

گر معتقد ِ اصالت ایجازیم



#شعر #سفر_سرخ #جبار_قدمی


ای زخم





ای زخم

چه بوی آشنایی داری ای زخم
چه درد با صفایی داری ای زخم
زبان دردهایت چون غزل آه ...
عجب حال و هوایی داری ای زخم


#شعر #سفر_سرخ #جبار_قدمی

دریا




دریا

از جزر تو با عالم بالا دریا!
ای غرق شما شد آسمان‌ها دریا!
از داغ تو هر شقایقی می‌خشکد
در تشنگی محض تو دریا دریا

#شعر #سفر_سرخ #جبار_قدمی

بر آن درمان هست




بر آن درمان هست


تا هست در این زمانه‌ات انسان هست

دردی هم اگر هست بر آن درمان هست

اینجا عطش جاده غنیمت دارد

آن قدر که لب تر بکنی باران هست



#شعر #سفر_سرخ #جبار_قدمی


با تو



با تو


در قصه‌ی تو ردّ شقایق دیدم

جز آب به لب‌هات موافق دیدم

وقتی که بلا «با تو» به پایان آمد

آن وقت تو را بر همه لایق دیدم


#شعر #سفر_سرخ #جبار_قدمی


هم‌دردی با فلسطین


هم‌دردی با فلسطین

تا هفت پدر پشت شقایق خون است
رمز شجره فلسفه‌ی مجنون است
این داغ زبانزد که به پیشانی توست
یادآوری نخل‌های بی سر ِ زیتون است


#شعر #سفر_سرخ #جبار_قدمی

خواب از چشمان او




خواب از چشمان او

تشنه بود و بی خیال آب بود
او به دنبال حضور ناب بود
مقتدای تشنه‌اش، مولا حسین (ع)
او ادب می‌دید و در آداب بود
خواب از چشمان اون رم کرده بود
خستگی را غرق ماتم کرده بود
با خلوص و پاکی و افتادگی
خوب روی خاک را کم کرده بود

#شعر #سفر_سرخ #جبار_قدمی

مادر پروانه‌ها




مادر پروانه‌ها

مادر پروانه‌ها از من سلام
چلچراغ خانه‌ها از من سلام
باغ تا باغ بهشت از روی توست
گرمی کاشانه‌ها از من سلام
لاله لاله پیچک بر شاخه‌ها
نرگس مستانه‌ها از من سلام
مکتب پیران سر در آستین!
وادی دیوانه‌ها از من سلام
عشق هم در آستینت ره نداشت
جَذبه‌ی افسانه‌ها از من سلام
جرعه جرعه عشق می‌نوشانی‌ام
مستی پیمانه‌ها از من سلام
مأمن گرم شقایق‌های مست
با خلوص شانه‌ها از من سلام
شمع را تفسیر می‌کردی به اشک
مادر پروانه‌ها از من سلام

#شعر #سفر_سرخ #جبار_قدمی


قمقمه‌ی گم شده




قمقمه‌ی گم شده

*
«پای فوّاره‌ی جاوید اساطیری» ماند
قصه‌ی پای تو در آن شب و درگیری ماند
هیچ کس ردّ قدم‌های تو را هم نگرفت
شرح این غصه و این قصه به تعبیری ماند
*
نخل با نخل به نجوا – تن بی سر – می‌خواند
باد از لاله‌ترین غنچه‌ی پرپر می‌خواند
باغ از فصل هماغوشی ترکش می‌گفت
آه از غربت آیینه فراتر می‌خواند
*
آی مردانه‌ترین! باز خطر بارانم
تشنه‌ای گم شده‌ای مانده‌ی در بارانم
راه میثاق تو را جاده و معبر بستند
باز با جرم درختم که تبر بارانم
*
باز زخم دلم از غربت تو وا شده است
باز این پنجره‌ی سرخ شکوفا شده است
با لب رود بگویید که صحرا شده است
آخرین قمقمه‌ی گم شده پیدا شده است

#شعر #سفر_سرخ #جبار_قدمی


در پیشواز شهدای گمنام



در پیشواز شهدای گمنام

در پیشواز شهدای گمنام که در شهرک دانشگاهی واحد اراک به خاک سپرده شدند سال 84 - به یاد شهید احمد زارعی

استخوان بود ولی نه! خبری آوردند
خبر کبوتر بی اثری آوردند
با تو ای آن که همیشه ز خبر می‌پرسی
خبری نه! همه‌ی کبوتری آوردند
این تمام خبر آمده از یاران نیست
بیش از این بود ولی مختصری آوردند
گفتنی نیست ولی محض گواه آوردن
از شب حادثه‌شان چشم تری آوردند
شب و میدان و کسی بی خبر از معبر بود
ناگهان یک نفس شعله‌وری آوردند
در مسیری که بلند است و زمان کوتاه است
آسمان و خبر بال و پری آوردند
و برای شب محتوم تو تا برخیزی
خبر یک سحر تازه‌تری آوردند

#شعر #سفر_سرخ #جبار_قدمی


شاخه‌های یقین




شاخه‌های یقین

گرچه گاهی دور، آسان می‌رسیم
لب که تر کردی به باران می‌رسیم
در سکوت جسم می‌پیچد صدا
چون تپش در نبض بی جان می‌رسیم
ما ز نسل ظلمت و شب نیستیم
ما به خورشید گل افشان می‌رسیم
خانه مان همسایه‌ی باغ و گل است
ما به پونه ما به ریحان می‌رسیم
چشمه‌های صبح هم از سمت ماست
تا دل شب زنده‌داران می‌رسیم
گرچه که شب باشد ولی ما مثل روز
مهر می‌ورزیم و تابان می‌رسیم
شاخه‌های ما یقین آورده است
شکن نداریم و به قرآن می‌رسیم
مثل باران بر تن حتی کویر
ما به دل‌ها با دل و جان می‌رسیم
آب در آغوش دریا مَد گرفت
ما برای جزر طوفان می‌رسیم
باغ‌های واژه‌ها یخ زد ولی
ما به داد لفظ انسان می‌رسیم
ما بهاریم و پُر از رشد و نفس
با خروش آبشاران می‌رسیم
عاقلانه عشق می‌ورزیم و صبح
عاشقانه زیر باران می‌رسیم
از تبار ما نباشد هیچ کس
ما به ایران ما به ایران می‌رسیم
رنگ و بوی ما شقایق گونه است
ما ز گلزار شهیدان می‌رسیم
گر شهادت در طریق ما نبود
عشق ما این گونه با معنا نبود
سنگ‌ها بود و سپرها راه را
در مسیر عاشقان اما نبود
*
در تب و هنگامه‌ی باران تیر
یک مجال چون،اگر، اما، نبود
روز بود و روز بود و روز بود
هیچ آثاری ز شب پیدا نبود
عشق ایثار و شهادت عشق بود
بهتر از خون، عشق را معنا نبود
خون زبان عشق بود و بر کسی
فرصت یک لحظه‌ی حاشا نبود
قطره‌ای بودیم ما دریا شدیم
جز شهادت نام آن دریا نبود
مُهر داغ عشق بر دل داشتیم
غیر از این مِهری به قلب ما نبود
جنگ بود و عشق بود و آرمان
انتظار عاشقان پر زدن بی جا نبود
*
بادبان افتاده لنگر یخ زده‌ست
ناخدا هم ای برادر یخ زدهت
یک نفر، ای وای حتی یک نفر
پشت خطها نیست سنگر یخ زده‌ است
*
هیچ برقی در نگاه خسته نیست
شوق حتی پشت این در یخ زده است
آن ور دریا خبر خشکیده است
آسمان هم با کبوتر یخ زده‌ست
آن که یک دم درل به دریا می‌زند
لحظه‌ای دیگر – شناور – یخ زده است
یک نفر این ماجرا را گریه کرد
یک نفر از نسل برتر یخ زده است
این که فردا بی تحقق مانده است
- پشت محورها – منوّر یخ زده است
هیچ دلگرمی به این تقویم نیست
دست‌های ما برادر! یخ زده است


#شعر #سفر_سرخ #جبار_قدمی


آشنایان غریب 2




آشنایان غریب 2

خاک در خاکت به خاک افتاده است
در مسیرت چاک چاک افتاده است
تشنه‌ی چشم تو اقیانوس‌ها
وام می‌گیرد ز تو فانوس‌ها
خانه‌ی خورشید در شب‌های توست
رهنمای خانه ردّ پای توست
آرزوی روزهای روشنی
آبروی روزهای روشنی
شب برای خلوتت شب می‌شود
ابتدای خلوتت شب می‌شود
ای که در پروانگی‌ها محرمی
با می و مستانگی ها محرمی
فاش کن «لب‌های بر هم دوخته!»
راز این شب‌های درهم دوخته
فاش کن مستان بی جام و شراب
محرمان آسمان و ابر و آب
*
در خیابان‌های تو خاکی شدیم
در خیال چشمت افلاکی شدیم
آسمان در چشم تو پر می‌زند
در هوایت چشم، ساغر می‌زند
عصمت آیینه آیین شماست
زخم‌های سینه آیین شماست
گفتن از آیینه آسان نیست که
سرفه، بغض و سینه آسان نیست که
ناله‌های بی صدا یعنی شما
یک غم بی انتها یعنی شما
قصه‌ی بارانی از احساس‌هاست
پر کشیدن در یَد عباس‌هاست
با غم چشم شما بیگانه کیست
زخمتان از جنس این ویرانه نیست
زخم تو زیبایی آیینه‌هاست
سرفه‌ات با سینه‌هامان آشناست
هیچ ... اما وضعمان مطلوب نیست
گفتن از این نقص‌ها هم خوب نیست
آه اما این قرار ما نبود
این همان فصل بهار ما نبود
یک نفر امروز عاشق می‌شود
خواب او رویای صادق می‌شود
ماه می‌تابد بر این شب‌ها؟ نخیر
هیچ کس می‌گوید از فردا؟ نخیر
مشق‌های عشقمان را خط زدند
جمعه را این بی خداها خط زدند
درد همزادست و همراه‌ست آی ...
شب همیشه یار و همراه‌ست آی ...
شمع‌ها را تا سحر آتش بزن
خویش را یک مختصر آتش بزن
گشت از هر سو که تاریکی عمیق
هر چه بت دیدی ببر آتش بزن
ما که از لطف شماها شلعه‌ایم
شعله‌ها را بیش تر آتش بزن
دوستان را دوستان آتش زدند
همسفر را همسفر! آتش بزن
خاطر ما از تلاطم خالی است
دستمان از سیب و گندم خالی است
ما ز دستان خدا دم می‌زنیم
از غریب آشنا دم می‌زنیم
نسل ما نسل خمینی‌های سبز
از حسینی‌ها حسینی‌های سبز
نسل ما از پشت عباس آمده
چون غزل سرشار احساس آمده
نسل ما نسل ابوذرهای عشق
چکه چکه ریختن در پای عشق...
آه! یادم آمد از بازی دراز
قصه‌ی سیمرغ و شب‌های دراز
دوستان و خلوت آیینه‌ها
زیر بارانی ز ترکش سینه‌ها
دست‌ها گلدانی از احساس بود
لشکری آن جا پر از عباس بود
پای در پای رکاب دوست داشت
چشم را هر شب خراب دوست داشت 
خوش به حال چشم‌های عاشقش
آن که چشم بی نقاب دوست داشت
خوش به حال دست‌های بی تنش
آن که برگی در جواب دوست داشت
خوش به حال گام‌های روشنش
آن که هر لحظه حساب دوست داشت

#شعر #سفر_سرخ #جبار_قدمی


آشنایان غریب 1






آشنایان غریب 1


ای تمام مهربانی‌ها بخند

آسمان آسمانی‌ها بخند

چشمه‌ساران پر از جوش و خروش!

یک همین امشب صدایم را بنوش

جویبار باغ از سیلاب‌هاست

باغ‌ها در انحصار قاب‌هاست

باغبان از بت شکن چیزی بگو

شاخه‌ی هرزم به من چیزی بگو

ما که بیمار تب و تابیم آی ...!

گرچه بیداریم در خوابیم آی ...!

وحشت و غربت غم و بیداد شد

کوله بار من نصیب باد شد

جلوه‌گاه صبح‌گاه کبریا

ای رکابت شاهراه کبریا

خنده کن ای وسعت اردیبهشت

آیت حقّی، نشانی از بهشت

غربتت از زخم‌های تازه نیست

کیستی تو، غم در این اندازه نیست

شرم می‌گیرد تمامم را به اشک

آتشی در شعر می‌افتد ز رشک

نیست در اندازه‌ی من نام تو

این که چرخ عشق گشته رام تو

در شکوه عشق خندانی به رزم

از غروب و درد نالانی به بزم

عشق هم در غبطه‌ی آن قامت است

وحشت از نام تو هم در وحشت است

علت باران شکوه سبز توست

ابتدای عاشقی از مرز توست

آنک آنک عاشقانه می‌شوم

در تمام خود زبانه می‌شوم

اینک اینک شعله‌های آتشم

مثل پروانه سرای آتشم

باز آیی و سر و دامان دشت

باز قرآن و سر نی زارها

آه تو باران عطش افزایش عشق

آه! می سوزد تو را نی زارها

*

ای تمام مهربانی‌ها بخند

آسمان آسمانی‌ها بخند

با تمام تشنگی گل می‌کنیم

ما زمستان را تحمل می‌کنیم


#شعر #سفر_سرخ #جبار_قدمی




باغبان‌ها




باغبان‌ها


از تو گفتن آه ...! قادر نیستم

من خدا ناکرده شاعر نیستم

من فقط گاهی تلاطم می‌کنم

خویش را در چشم‌تان گم می‌کنم

این نشانی‌های تقلای من است

روح سرگردان و رسوای من است

کاش می‌شد باز عاشق می‌شدیم

در شب پرواز لایق می‌شدیم

کاش می‌شد زخم‌ها را پینه زد

کاش می‌شد گل، سر ِ آیینه زد

مرهمی بر زخم‌های سینه زد

آه را از سینه‌ی زخمی کشید

مُهر بر لب‌های هر آیینه زد

باز چشمانم به لب‌های شماست

بر سکوت و نیمه شب‌های شماست

می‌شود ردّ تو را پیدا کنیم؟

ردّ مُمتد تو را پیدا کنیم؟

ای تمام مهربانی‌ها بخند!

آسمان آسمانی‌ها بخند!

با تمام تشنگی گل می‌کنیم

ما زمستان را تحمّل می‌کنیم

*

تشنگی را گل تحمل می‌کند

باز باران عطش گل می‌کند

باد، وَز هر سو تلاطم‌های او

خوشه‌های شیب و گندم‌های او

ای امید هر شب خورشیدها

سایه‌سار روزهای بیدها

یک نوای تازه کن دل! دیر شد

هان گِل امروز دامن گیر شد

. . .

در دل یک شیعه شب بی معنی است

بر لبان چشمه تب بی معنی است

شیعه یعنی تشنگی‌های مدام

تشنگی یعنی شدن، پیدا شدن

اولین اقدام تا دریا شدن

تشنگی یعنی که ما لایق‌تریم

تشنگی یعنی که ما عاشق‌تریم

تشنگی یعنی تمام عشق و ... هیچ

تشنگی یعنی امام عشق و ... هیچ

*

باغبان‌ها دست‌های سبز کو؟

از هزاران یک صدای سبز کو؟

عاشقانه‌های باغ دین کجاست

سایه‌ساران بلند آیین کجاست؟

سر به باغی می‌زنیم و می ‌کم است

جام داغی می‌زنیم و نی کم است

آه ...! دیشب هم سراغی از تو بود

هر شقایق چلچراغی از تو بود

چشم‌هایم غرق اقیانوس تو

اشک‌هایم عاشق پابوس تو

بعد از این باید سراغ سنگ رفت

در مسیر باد و نام و ننگ رفت

بعد از این باید ز خود پنهان شویم

عشق را گم کرده سنگستان شویم

وحشت شب‌های تنهایی سلام!

غربت شب‌های تنهایی سلام!

یک نفر جام نگاهی تر کند

موج‌های تشنه را باور کند

یک نفر دعوت کند خورشید را

یک نفر در سایه گیرد بید را

یک نفر از ما به فکر هیچ نیست

هیچ کس این جا به فکر هیچ نیست

آدمی آلوده‌ی دردی کجاست

طاق شد طاقت خدا مردی کجاست؟

یک نفر در زیر باران جان سپرد

بی کس و بی چتر و عریان جان سپرد

خیس بود اما لبی خشکیده داشت

من گمان کردم که باران جان سپرد

*

شب رسید و شهر در سرما نشست

روز و خورشید و توان از پا نشست

آخر شب بود اما یک نفر

در پناه داغ تاول ها نشست

*

گم شده یاد شما با آن نبرد

در نبرد غربت و ما بازگرد!

هر کسی رد تو می‌داند ولی

هیچ کس جای تو را پیدا نکرد


#شعر #سفر_سرخ #جبار_قدمی




برای تو



برای تو

و جسارت تو این بود
که روزهای سمج را
با کفش‌های تنگ
به سلامت بگذری
و شب را با شبانه‌هایش بگذاری
*
در آسمان بی‌صله
دستی به تنفس برآوری
تنی به شبنم
سری به صبح
و شاخه‌ای
به میوه برسانی
با دست‌های خالی تنها
*
ستاره ای!
در شبی تاریک
که ریشه در خویش دارد
که جسارتش را
شبانه‌های سرد و زمخت
بر می‌آشوبد
*
بزن!
به گُرده‌ی زمین
چار نعل
که فصل‌هایی پیوسته
تو را به نبردی سُترگ می‌خوانند
که روشنایی را
بهایی سنگین تراشیده‌ا‌ند
*
پیش تر
از دست‌های خالی‌ات
بی نصیب نمی‌گذاری
شاخه‌های شکفته‌ی در سنگلاخ را
که،
در دست‌های خالی چیزی ست
که در دست‌های پُر
نیست


#شعر #سفر_سرخ #جبار_قدمی



شبتاب (یک)





شبتاب (یک)

شتابان
آبی به صورت خسته‌اش زد
دستی به سر و روی خود کشید اما
نه مثل همیشه
در گرگ و میش‌های غروب
ملتمس و امیدوار
از کنار ما گذشت
با سوسوی ساده و معصومش
آری!
می‌خواست تمام شب را روشن کند
من به او خندیدم
پدرم اما
گریه می‌کرد
تیشه بزن فرهاد!
تیشه بزن!
در این شب محتوم
به جرقه‌هی تیشه‌ات محتاجیم
زندگی در قصر شیرین را
رونق و رواحی نیست
بی تو
بی حضور گرم سایه ات
با سایه‌های سرد
- از کوه –
باز می‌گردیم
مضطر، منکسر، مغلوب و
مسرور روزهایی که اتفاق می‌افتد
*
تیشه بزن!
بشکن!
به ریشه بزن
که هر چه هرز، تناور
*
آری،
تاریک و منقبض
بر عبث نفس می‌کشیم
جسورانه باز می‌آییم
از مدار گم شدن خویش
بردار خویش
ریش ریش
رهای، رهای، رها
مؤدب و حکیمانه می‌خندیم
بر شمع‌هایی بی سرو
پروانه‌های خاکستر
*
تیشه بزن
بر این سکوت
بر حجم این هنوز
این روزمرگی سُتُرگ
این قصر برافراشته‌ی 
بر خواب
این برقرار
بی قرار
*
تیشه بزن
بر گوش‌های من
که از کلاغ‌های قفس همسایه
بلبل می‌نوشند
بر بنیان هر چه دوستی‌ست
که دوستانم
بر نخل‌های بی سر
ماهواره نصب کرده‌اند
بزن
بر تیشه‌ی من
که دیری‌ست
از صورتک خویش
پیکر تراشیده‌ام و
- مسلمان – بر بت خویش
- به اخلاص – 
سجده می‌برم
تیشه بزن!
ظهور کن ابراهیم!

#شعر #سفر_سرخ #جبار_قدمی



تنها، شب، جاده



تنها، شب، جاده

و غروب جاده‌ای ست که تو را به تنهایی می‌خواند
جاده را قدم بزن
آنور جاده
شب است
و آنور شب 
طلوع
تنها
باید زد به شبی که بر سر راه است
و طلوع
که اتفاق افتاد
آغاز باید کرد
آغاز باید شد

#شعر #سفر_سرخ #جبار_قدمی

هوا روشن شده است



هوا روشن شده است

آرام پرده را بکش
شب بند آمده است
بیرون خبری نیست
* * * 
هوا روشن شده است

#شعر #سفر_سرخ #جبار_قدمی



هر روز





هر روز


در تمامی جهات

با تمامی ابعاد

رفتارمان

دود می‌کند

*

حالا

در شهر فراگیر

همین نزدیک

بازار کیف و عروسک

مثل تنهایی

بد نیست

*

با این همه داغ

در باغ‌های بی سایه

تا خورشید

تحمل نمی‌کنم


#شعر #سفر_سرخ #جبار_قدمی



از طلوع



از طلوع


یک روز آغاز می‌شوی

طلوع می‌کنی

با شاخه‌های گرم در وسعتی بلند

بیش تر و

بالاتر

که می‌درخشی

شب است که به قصدت

کمر می‌بندد

خیلی طول نمی‌کشد

خیلی طول نمی‌کشد و

غروب می‌کنی

شب می‌شود

آن گاه مجلس رقیبان گرم است

با سوسوی تُرد و شکننده‌شان

در سکوتی پوچ و سماعی هرز

*

روز را در شب مچاله کرده است

بی رمق از خویش می‌گذرد

در رقّتی دُشخوار

*

عابری

پس مانده‌های روز را

از زیر پای خفاشی بر می‌دارد

که چشم‌هایش را هر صبح

از دست آفتاب سرمه می‌کشد.



#شعر #سفر_سرخ #جبار_قدمی