جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

آشنایان غریب 2




آشنایان غریب 2

خاک در خاکت به خاک افتاده است
در مسیرت چاک چاک افتاده است
تشنه‌ی چشم تو اقیانوس‌ها
وام می‌گیرد ز تو فانوس‌ها
خانه‌ی خورشید در شب‌های توست
رهنمای خانه ردّ پای توست
آرزوی روزهای روشنی
آبروی روزهای روشنی
شب برای خلوتت شب می‌شود
ابتدای خلوتت شب می‌شود
ای که در پروانگی‌ها محرمی
با می و مستانگی ها محرمی
فاش کن «لب‌های بر هم دوخته!»
راز این شب‌های درهم دوخته
فاش کن مستان بی جام و شراب
محرمان آسمان و ابر و آب
*
در خیابان‌های تو خاکی شدیم
در خیال چشمت افلاکی شدیم
آسمان در چشم تو پر می‌زند
در هوایت چشم، ساغر می‌زند
عصمت آیینه آیین شماست
زخم‌های سینه آیین شماست
گفتن از آیینه آسان نیست که
سرفه، بغض و سینه آسان نیست که
ناله‌های بی صدا یعنی شما
یک غم بی انتها یعنی شما
قصه‌ی بارانی از احساس‌هاست
پر کشیدن در یَد عباس‌هاست
با غم چشم شما بیگانه کیست
زخمتان از جنس این ویرانه نیست
زخم تو زیبایی آیینه‌هاست
سرفه‌ات با سینه‌هامان آشناست
هیچ ... اما وضعمان مطلوب نیست
گفتن از این نقص‌ها هم خوب نیست
آه اما این قرار ما نبود
این همان فصل بهار ما نبود
یک نفر امروز عاشق می‌شود
خواب او رویای صادق می‌شود
ماه می‌تابد بر این شب‌ها؟ نخیر
هیچ کس می‌گوید از فردا؟ نخیر
مشق‌های عشقمان را خط زدند
جمعه را این بی خداها خط زدند
درد همزادست و همراه‌ست آی ...
شب همیشه یار و همراه‌ست آی ...
شمع‌ها را تا سحر آتش بزن
خویش را یک مختصر آتش بزن
گشت از هر سو که تاریکی عمیق
هر چه بت دیدی ببر آتش بزن
ما که از لطف شماها شلعه‌ایم
شعله‌ها را بیش تر آتش بزن
دوستان را دوستان آتش زدند
همسفر را همسفر! آتش بزن
خاطر ما از تلاطم خالی است
دستمان از سیب و گندم خالی است
ما ز دستان خدا دم می‌زنیم
از غریب آشنا دم می‌زنیم
نسل ما نسل خمینی‌های سبز
از حسینی‌ها حسینی‌های سبز
نسل ما از پشت عباس آمده
چون غزل سرشار احساس آمده
نسل ما نسل ابوذرهای عشق
چکه چکه ریختن در پای عشق...
آه! یادم آمد از بازی دراز
قصه‌ی سیمرغ و شب‌های دراز
دوستان و خلوت آیینه‌ها
زیر بارانی ز ترکش سینه‌ها
دست‌ها گلدانی از احساس بود
لشکری آن جا پر از عباس بود
پای در پای رکاب دوست داشت
چشم را هر شب خراب دوست داشت 
خوش به حال چشم‌های عاشقش
آن که چشم بی نقاب دوست داشت
خوش به حال دست‌های بی تنش
آن که برگی در جواب دوست داشت
خوش به حال گام‌های روشنش
آن که هر لحظه حساب دوست داشت

#شعر #سفر_سرخ #جبار_قدمی


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد