جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

برای تو



برای تو

و جسارت تو این بود
که روزهای سمج را
با کفش‌های تنگ
به سلامت بگذری
و شب را با شبانه‌هایش بگذاری
*
در آسمان بی‌صله
دستی به تنفس برآوری
تنی به شبنم
سری به صبح
و شاخه‌ای
به میوه برسانی
با دست‌های خالی تنها
*
ستاره ای!
در شبی تاریک
که ریشه در خویش دارد
که جسارتش را
شبانه‌های سرد و زمخت
بر می‌آشوبد
*
بزن!
به گُرده‌ی زمین
چار نعل
که فصل‌هایی پیوسته
تو را به نبردی سُترگ می‌خوانند
که روشنایی را
بهایی سنگین تراشیده‌ا‌ند
*
پیش تر
از دست‌های خالی‌ات
بی نصیب نمی‌گذاری
شاخه‌های شکفته‌ی در سنگلاخ را
که،
در دست‌های خالی چیزی ست
که در دست‌های پُر
نیست


#شعر #سفر_سرخ #جبار_قدمی



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد