جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

باغبان‌ها




باغبان‌ها


از تو گفتن آه ...! قادر نیستم

من خدا ناکرده شاعر نیستم

من فقط گاهی تلاطم می‌کنم

خویش را در چشم‌تان گم می‌کنم

این نشانی‌های تقلای من است

روح سرگردان و رسوای من است

کاش می‌شد باز عاشق می‌شدیم

در شب پرواز لایق می‌شدیم

کاش می‌شد زخم‌ها را پینه زد

کاش می‌شد گل، سر ِ آیینه زد

مرهمی بر زخم‌های سینه زد

آه را از سینه‌ی زخمی کشید

مُهر بر لب‌های هر آیینه زد

باز چشمانم به لب‌های شماست

بر سکوت و نیمه شب‌های شماست

می‌شود ردّ تو را پیدا کنیم؟

ردّ مُمتد تو را پیدا کنیم؟

ای تمام مهربانی‌ها بخند!

آسمان آسمانی‌ها بخند!

با تمام تشنگی گل می‌کنیم

ما زمستان را تحمّل می‌کنیم

*

تشنگی را گل تحمل می‌کند

باز باران عطش گل می‌کند

باد، وَز هر سو تلاطم‌های او

خوشه‌های شیب و گندم‌های او

ای امید هر شب خورشیدها

سایه‌سار روزهای بیدها

یک نوای تازه کن دل! دیر شد

هان گِل امروز دامن گیر شد

. . .

در دل یک شیعه شب بی معنی است

بر لبان چشمه تب بی معنی است

شیعه یعنی تشنگی‌های مدام

تشنگی یعنی شدن، پیدا شدن

اولین اقدام تا دریا شدن

تشنگی یعنی که ما لایق‌تریم

تشنگی یعنی که ما عاشق‌تریم

تشنگی یعنی تمام عشق و ... هیچ

تشنگی یعنی امام عشق و ... هیچ

*

باغبان‌ها دست‌های سبز کو؟

از هزاران یک صدای سبز کو؟

عاشقانه‌های باغ دین کجاست

سایه‌ساران بلند آیین کجاست؟

سر به باغی می‌زنیم و می ‌کم است

جام داغی می‌زنیم و نی کم است

آه ...! دیشب هم سراغی از تو بود

هر شقایق چلچراغی از تو بود

چشم‌هایم غرق اقیانوس تو

اشک‌هایم عاشق پابوس تو

بعد از این باید سراغ سنگ رفت

در مسیر باد و نام و ننگ رفت

بعد از این باید ز خود پنهان شویم

عشق را گم کرده سنگستان شویم

وحشت شب‌های تنهایی سلام!

غربت شب‌های تنهایی سلام!

یک نفر جام نگاهی تر کند

موج‌های تشنه را باور کند

یک نفر دعوت کند خورشید را

یک نفر در سایه گیرد بید را

یک نفر از ما به فکر هیچ نیست

هیچ کس این جا به فکر هیچ نیست

آدمی آلوده‌ی دردی کجاست

طاق شد طاقت خدا مردی کجاست؟

یک نفر در زیر باران جان سپرد

بی کس و بی چتر و عریان جان سپرد

خیس بود اما لبی خشکیده داشت

من گمان کردم که باران جان سپرد

*

شب رسید و شهر در سرما نشست

روز و خورشید و توان از پا نشست

آخر شب بود اما یک نفر

در پناه داغ تاول ها نشست

*

گم شده یاد شما با آن نبرد

در نبرد غربت و ما بازگرد!

هر کسی رد تو می‌داند ولی

هیچ کس جای تو را پیدا نکرد


#شعر #سفر_سرخ #جبار_قدمی




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد