شبتاب (یک)
شتابان
آبی به صورت خستهاش زد
دستی به سر و روی خود کشید اما
نه مثل همیشه
در گرگ و میشهای غروب
ملتمس و امیدوار
از کنار ما گذشت
با سوسوی ساده و معصومش
آری!
میخواست تمام شب را روشن کند
من به او خندیدم
پدرم اما
گریه میکرد
تیشه بزن فرهاد!
تیشه بزن!
در این شب محتوم
به جرقههی تیشهات محتاجیم
زندگی در قصر شیرین را
رونق و رواحی نیست
بی تو
بی حضور گرم سایه ات
با سایههای سرد
- از کوه –
باز میگردیم
مضطر، منکسر، مغلوب و
مسرور روزهایی که اتفاق میافتد
*
تیشه بزن!
بشکن!
به ریشه بزن
که هر چه هرز، تناور
*
آری،
تاریک و منقبض
بر عبث نفس میکشیم
جسورانه باز میآییم
از مدار گم شدن خویش
بردار خویش
ریش ریش
رهای، رهای، رها
مؤدب و حکیمانه میخندیم
بر شمعهایی بی سرو
پروانههای خاکستر
*
تیشه بزن
بر این سکوت
بر حجم این هنوز
این روزمرگی سُتُرگ
این قصر برافراشتهی
بر خواب
این برقرار
بی قرار
*
تیشه بزن
بر گوشهای من
که از کلاغهای قفس همسایه
بلبل مینوشند
بر بنیان هر چه دوستیست
که دوستانم
بر نخلهای بی سر
ماهواره نصب کردهاند
بزن
بر تیشهی من
که دیریست
از صورتک خویش
پیکر تراشیدهام و
- مسلمان – بر بت خویش
- به اخلاص –
سجده میبرم
تیشه بزن!
ظهور کن ابراهیم!
#شعر #سفر_سرخ #جبار_قدمی