جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

از طلوع



از طلوع


یک روز آغاز می‌شوی

طلوع می‌کنی

با شاخه‌های گرم در وسعتی بلند

بیش تر و

بالاتر

که می‌درخشی

شب است که به قصدت

کمر می‌بندد

خیلی طول نمی‌کشد

خیلی طول نمی‌کشد و

غروب می‌کنی

شب می‌شود

آن گاه مجلس رقیبان گرم است

با سوسوی تُرد و شکننده‌شان

در سکوتی پوچ و سماعی هرز

*

روز را در شب مچاله کرده است

بی رمق از خویش می‌گذرد

در رقّتی دُشخوار

*

عابری

پس مانده‌های روز را

از زیر پای خفاشی بر می‌دارد

که چشم‌هایش را هر صبح

از دست آفتاب سرمه می‌کشد.



#شعر #سفر_سرخ #جبار_قدمی



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد