چنان سیبی سرخ
چنان سیب سرخی
در دست میفشارمت
چنان سب سرخی که آب شیرین را از خاک مینوشد
تو را مینوشم.
در تملکم نیستی
نه شبت
نه هوایت
و نه سپیده دمت
نه
من تو را با دست هایم محصور نمیکنم
که بوی خوش تو
متعلق به تمام سرزمین من است
به تمام کاج های بلند سرزمین من.
تنها، گاه گاه
چنان سیب شرخی در دست میفشارمت
چنان سیب سرخی که آب شیرین را از خاک مینوشد
تو را مینوشم.
از کوئین چی مالی جایی که چشم هایت آغاز شدند
تا فرونترا جایی که پاهایت، برای من متولد گشت
دانه دانه خاکش را میبویم
دانه دانه اش را
که زادگاه من است.
پیش از این شاید
مرده بودم من
پیش از آنکه بیایی
قبل از اینکه عاشقت باشم
پیش از این شاید
مرده بودم من.
تا تو آمدی
و تا
دهانت به قلب من بوسه ای زد
و تا
عشق در من زاده شد.
تداعی بوسه هایت
از پس خیابانی بلند
خیابانی بلند با نام زندگی
ادامه ام داد
ادامه ام داد چونان مردی مجروح
که دست بر دیوار
خود را به کلبه معشوقه اش میکشاند
مردی در آستانه مرگی.
تا در پس خیابانی بلند تو را یافتم
تو را شناختم
و من
امروز
در سرزمین خویش خوشبختم
سرزمینی از بوسه هایت
و آتشفشان سینه هایت.
شاخه کوچک فندق
نفیر شکستن یکی شاخه
چنان ضجه باران
یا زنگ کلیسایی متروک
و یا قلبی
پاره پاره است.
نفیر شکستن یکی شاخه
چنان فریاد پاییزی است
شکسته در سکوت برگی
در خاطره ای خوش
از رطوبتی.
"شاخه کوچک فندق"
ترانه ای است در خودآگاه تنم
در خودآگاهی که در ان
ریشه ام فریاد میزند:
سرزمین من مجروح است.
#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه