جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

مسلخ

 

 

مسلخ

 

تو می‌آیی

چونان نسیمی‌که از دل کوه.

تو می‌آیی

چونان رودی که از بطن سطحی برف آگین

و گیسوانت آرایش خورشید را شرمگین می‌کنند

آنگاه که در من تکرار می‌شوی.

 

نور کوتاپوس

به تمامی

از میان بازوان تو سرریز می‌شود

بازوانی که رود، ناخنکش خواهد زد

با قطره هایی که به پیراهنت خواهد پاشید.

 

چندان که قصدت می‌کنم

سرشانه هایت چونان یکی شمشیر

چه بی رحمانه می‌درخشند

                        به بستری که خواهی خفت

                                  به مسلخی که خواهم مرد.

 

#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد