جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

فرمانروای من

 

 

فرمانروای من

 

ای عشق!

بی آنکه ببینمت

بی آنکه نگاهت را بشناسم

بی آنکه درکت کنم

              دوستت می‌داشتم.

 

شاید تو را دیده ام پیش از این

در حالی که لیوان شرابی را بلند می‌کردی

شاید تو همان گیتاری بودی که درست نمی‌نواختمت.

 

دوستت می‌داشتم بی آنکه درکت کنم

دوستت می‌داشتم بی آنکه هرگز تو را دیده باشم

و ناگهان تو با من- تنها

در تنگ من

در آنجا بودی.

 

لمست کردم

بر تو دست کشیدم

و در قلمرو تو زیستم

چون آذرخشی بر یکی شعله

که آتش قلمرو توست

                        ای فرمانروای من!

 

#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه

 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد