جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

تا تو آمدی

 

 

تا تو آمدی

 

در گیسوان تو

درختان کاج غنوده اند

درختانی سترگ

از مجمع الجزایری که منم.

 

در پوست تو

قرن ها خفته اند

و در خلوت سبزت

حافظه ام آرمیده است.

 

این قلب گمشده را هیچ کس

درمان نتواند کرد.

(چنین می‌اندیشیدم)

تا تو آمدی

و بال و نهال

با نفست طلوع کرد

              در همیشه ظلمات من

و با لمس دستانت

              تنم را

                        دوباره آفریدی.

 

 

#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد