جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

قربانیان خورشید



سبز بود و سکوت بود و شرجی

و ژوئن

چون پروانه ای می‌لرزید

و تو

ماتیلده!

می‌گذشتی از دریا و سنگ و جنوب.


از سفر که آمدی

پوستت سنگ کاملی بود

و انگشتانت، قربانیان خورشید

و لبانت سیراب از شادمانی ها.


اما اینجا در خانه ام

جایگاهی از دریا

در شن

فراموش شده بود.



#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد