جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

به شعر من خوش آمدی




نمک ابعاد بلورینش را به تو داد

تا از جواهر

تعبیری تازه به دست شود.


دست هایت

گویا در پگاهی

میان بستر رودی زاده شدند

تا مرا پاک کنند.


حسادت، رنج می‌برد تا سپری شود

و شعر من

یکایک

می‌غرد و می‌لولد

تا بمیرد.


تا می‌گویم عشق

جهان، با تمام کبوتر هایش فرو می‌افتد

و هر هجایی از من

بهاری می‌شود

بهاری که شکوفه می‌زاید

و شکوفه ای که بستر تو خواهد بود.


تو را می‌نگرم که چونان برگ در کنارم خفته ای

درخزانی که زیباترین بهار را

به زیبایی

شرمگین می‌کند.


خورشید جوانه هایش را به صورت تو می‌فرستد

و من نگاه می‌کنم به بهشتی که تویی

و گام هایت

مرا با زندگی آشنا می‌کنند.


ماتیلده!

عشق من!

ای دیهیم افتخار

به شعر من خوش آمدی!



#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد