جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

ادبیاتی از آهن



ادبیاتی از آهن

کشیده تیغ بر شاعری که چونان بیگانه ای

ناآشنای خیابان ها

سرگردان آواز می‌خواند

تا نترسد.


آه، من آکاردئونم را از جزایری طوفانی آورده ام

و دندان تیز ادبیات، پاهایم را درید

و ندانست که من با آواز

از تاریکی ها

بی تردید، گذر خواهم کرد.


به سوی تاب کودکی ام

به سوی جنگل سرد جنوب

به سوی آنجا که قلبم

از عطر خوش

پر شده باشد.



#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد