داستان یک کشتی
دختری از جنس چوب
به ساحلی از سنگفرش مرجانی
سینه اش را با صدف های دریا آذین داشت.
انگار برنشسته به امواج بود و
ما آدمیان را به تماشا نشسته.
بودن، رفتن، ماندن
به روی خاکی که گلبرگ هایش
رفته رفته محو میشد.
بر سرش تاجی از امواج
در درون کشتی مغروق
در خلوصی دوردست
هم از زمان و آب
ما آدمیان را به تماشا برنشسته بود.
بی آنکه بداند
هیچ کس در زمین به او نمیاندیشد
به دختری از جنس چوب
و این، داستان کشتی به گل نشسته بود
در اعماق.
#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه