جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

داستان یک کشتی


داستان یک کشتی

دختری از جنس چوب
به ساحلی از سنگفرش مرجانی
سینه اش را با صدف های دریا آذین داشت.

انگار برنشسته به امواج بود و
ما آدمیان را به تماشا نشسته.

بودن، رفتن، ماندن
به روی خاکی که گلبرگ هایش
رفته رفته محو می‌شد.

بر سرش تاجی از امواج
در درون کشتی مغروق
در خلوصی دوردست
هم از زمان و آب
ما آدمیان را به تماشا برنشسته بود.

بی آنکه بداند
هیچ کس در زمین به او نمی‌اندیشد
به دختری از جنس چوب
و این، داستان کشتی به گل نشسته بود
در اعماق.



#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد