جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جراحت


جراحت


گرچه خونم نمی‌رود

لیک، به گمانم که مجروحم.


در شعاع شعله ات گام می‌نهم

و قلب باران را

با پوستم لمس می‌کنم.


او کیست؟

او کیست که نامی‌ندارد

شاید برگی یا لجنی خفته در دل جنگلی تیره

یا گنگی که در طول راهی

با تنهایی خویش زمزمه می‌کند.


آری من مجروح بودم

ولی جز سایه در شبی تاریک

هیچ کس رفیقم نبود

هیچ کس،

جز بوسه باران.



#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد