جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

راه




راه


شاید آن مرد صورت تراشیده را به خاطر بیاوری

هم او که در تاریکی، همچون تیغه ای لغزید

و پیش از آنکه دانیم، می‌دانست

چه رویدادی در راه است.

او با دیدن دود، آتش را نتیجه گرفت.


زنی رنگ پریده با گیسوان سیاه

چونان یکی ماهی

از درون حفره ها برخاست

و دستادست مردی

باغی را سراسر دِرویدند.


آن زمان

عشق می‌دانست که عشق نامیده می‌شود

و من، همچنان چشم هایم را به سوی نام تو گشودم

و یکباره قلب تو

راه را نشانم داد.



#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد