جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

عمر




عمر، همچون ریزباری است

و زمان

بلند و غمگین و خسته کننده.

باران، صورتت را لمس می‌کند

و قطرات آن، پیراهن خیسم را به تحلیل می‌برد.


زمان 

تمایز میان دست های من

و سبر پرتقال دست های تو را درک نمی‌کند

اما انگور ها به زمین باز خواهند گشت.


تا همیشه، زمان جاری است

و به شوق از میان بردن غیبت غروب

باران، به روی غبار ها خواهد بارید.



#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد