جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

خدایان





به وقتی می‌اندیشم که دوستم داشتی

به زمانی که رفت

و درد به جای خالی اش نشست.


پوستی دیگر بر این استخوان ها پوشیده خواهد شد

و چشمانی دیگر بهار را خواهد دید

و آنگاه هیچ یک از آنها که آزادی را به بند می‌کشیدند

آنها که میان غبار، معامله می‌کردند

آن مقام های دولتی و تجار

هیچ یک

در حصار زنجیرشان قادر به حرکت نخواهند بود.


خدایان بی رحمی‌که عینک آفتابی بر چشم زده اند

خواهند مرد


و هم حیوان هایی که خود را به کتاب آذین بسته اند

و آنگاه خواهیم دید

که دانه گندم

بی گریستن هم می‌تواند آراسته باشد.




#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد