جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

بازیِ سیب

 

 

سیبی از شاخه جدا گشت و به مرداب افتاد

در دلِ آب، از این حادثه صد تاب افتاد

آن طرف‌ت دلِ بی طاقت ِ یک زیبارو

منتظر بود و نگاهش به لبِ آب افتاد

سیب را دید که در بازیِ بی‌مانندش

دست از شاخه جدا کرد و به غرقاب افتاد

صورتِ آب، پُر از چین شد و در بازیِ سیب

نقش اول زد و در چهره‌ی قصاب افتاد

دخترک خم شد و دستی به سرِ آب کشید

آب، آرام شد و در نَفَسـَش خواب افتاد

روی مهتابیِ دختر به دلِ آب نشست

عکس او راست در آن آینه‌ی ناب افتاد

آب، از فرصت پیش آمده تصویر گرفت

عکس خوبی شد و در پنجره‌ی قاب افتاد

آسمان، در به درِ چهره‌ی زیبایی بود

عکس را دید و از آن در دهنش آب افتاد

گفت: در موزه‌ی زیباییِ بی‌مانندم

مثل این عکس جگر پاره چه نایاب افتاد!

رونوشتی زد و یک نسخه از آن را برداشت

با خودش گفت: که تیپ همه از باب افتاد

چهره‌ی منظره جراحی زیبایی شد؛

آسمان روی لبش پولکِ مهتاب افتاد

سیب سرخی که در این حادثه خوش بازی کرد

دل ِ من بود که در سینه به گرداب افتاد

 

 

بازی با دکمه‌ی توفان

سامان سپنتا

 

#شعر #سامان_سپنتا

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد