جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

هُبوط






به خاطرِ تنها

خوردن سیب نظر کرده‌ای

از بهشت

رانده شدم

تا همان آدمی باشم

که حوّا 

رویای همسری‌اش را

ـ در خواب مشترک خود با ابلیس ـ

دیده بود

و به دنیا آمدم

که دامن گیتی را

بِیَنبارم از پسرانی

که تنها

با تیغه‌ی شمشیرهای‌شان

سلام‌های به لب نیامده‌شان را

جواب می‌گویند

و در لباس یکی از همین پسرانم

از کلاغ آموختم

که زمین را

گورستانی کنم فراخ

که نعش تمام برادرانم را

بگنجد

و تنها شدم

با دستانِ به غارت نشسته‌ی قابیل

بر تنم

و داغ خلیفه اللهی 

بر پیشانی‌ام

بی آن که بدانم کدامم از این دو:

خلیفه‌ام بر خاک

یا خاکِ خلیفه‌ام؟



بازی با دکمه‌ی توفان

سامان سپنتا


#شعر #سامان_سپنتا




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد