جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

من و تو، درخت و بارون...

 

 

 

 

 

«  من و تو، درخت و بارون... »

 

من بهارم تو زمین

من زمینم تو درخت

من درختم تو بهار.

ناز ِ انگشتای بارون ِ تو باغم میکنه

میونه جنگلا تاقم می کنه.

 

تو بزرگی مثه شب.

اگه مهتاب باشه یا نه

تو بزرگی

مثه شب.

خود ِ مهتابی تو اصلا ً، خود ِ مهتابی تو.

تازه، وقتی بره مهتاب و

هنوز

شبه تنها

باید

راه ِ دوری رو بره تا دمه دروازه ی روز –

مثه شب گود و بزرگی

مثه شب.

 

تازه، روزم که بیاد

تو تمیزی

مثه شبنم

مثه صبح.

 

تو مثه مخمله ابری

مثه بوی علفی

مثه اون ململ ِ مه نازکی :

اون ململ ِ مه

که رو عطره علفا، مثل ِ بلاتکلیفی

هاج و واج مونده مردد

میونه موندن و رفتن

میونه مرگ و حیات.

 

مثه برفایی تو.

تازه آبم که بشن برفا و عریون بشه کوه

مثه اون قله ی مغرور بلندی

که به ابرای سیاهی و به بادای بدی می خندی...

*

من بهارم تو زمین

من زمینم تو درخت

من درختم تو بهار،

نازه انگشتهای بارونه تو باغم میکنه

میونه جنگلا تاقم میکنه.

 

ـ احمد شاملو ـ

 

 

 

 

من محکوم ِ شکنجه‌یی مضاعف ام – احمد شاملو

 

 

 

من محکوم ِ شکنجه‌یی مضاعف ام – احمد شاملو

 

من محکوم ِ شکنجه‌یی مضاعف ام:

این چنین زیستن،

و این چنین

درمیان ِ شما زیستن

با شما زیستن

که دیری دوستار ِتان بوده ام.

من از آتش و آب سر در آوردم.

از توفان و از پرنده.

من از شادی و درد

سر در آوردم،

گل خورشید را اما

هرگز ندانستم

که ظلمت گردان شب

چه گونه تواند شد!

 

*

دیدم آنان را بی شماران

که دل از همه سودایی عریان کرده بودند

تا انسانیت را از آن

عَلَمی کنند –

و در پس آن

به هر آنچه انسانی ست

تف می‌کردند!

 

دیدم آنان  را بی شماران،

و انگیزه های عداوتشان چندان ابلهانه بود

که مردگان ِ عرصه ی جنگ را

از خنده

بی تاب میکرد؛

و رسم و راه کینه جویی شان چندان دور از مردی و مردمی بود

که لعنت ابلیس را

بر می‌انگیخت...

 

- احمد شاملو -