جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

از طرف او - آلبا دِسِس پدِس

 

از طرف او - آلبا دِسِس پدِس

 

نام کتاب: از طرف او || Della Parte di Lei

نویسنده: آلبا دِسِس پدِس || Alba De Cespedes

مترجم: بهمن فرزانه

ناشر: انتشارات آگه

تعداد صفحات: 648 صفحه

نوبت چاپ: چاپ پنجم - 1380

خرید اینترنتی – معرفی نویسنده

 

داستان (منبع: سپیده دانایی)

«از طرف او» اعتراف‌نامه دختری به نام آلساندار است. تا صفحات پایانی کتاب نمی‌فهمیم که داستان زندگی آلساندرا برای چه نقل می‌شود. قصه در سه بخش روایت می‌شود. بخش اول دوران کودکی و نوجوانی آلساندار در منزل پدری واقع در شهر رم است. در این بخش، ما شاهد روابط پدر آلساندار، آریبرتو که کارمند است و مادر پیانیست او، الئونورا، هستیم. این بخش وقتی تمام می‌شود که الئونورا عاشق مردی به اسم هروی می‌شود و از شوهرش درخواست جدایی می‌کند، اما آریبرتو تقاضای او را رد می‌کند و در نهایت، مادر آلساندرا خودش را در رودخانه می‌اندازد. بخش دوم کتاب دوران زندگی آلساندرا با خانواده پدری در ده آبروتزو است. و بخش آخر بازگشت آلساندرا به رم، آشنایی با فرانچسکو‌ مینلی، ازدواج با او و شرح زندگی زناشویی‌شان است. فرانچسکو استاد دانشگاه و مبارز ضد فاشیست است. آلساندرا وقتی دانشجوی ادبیات و مشغول نوشتن پایان‌نامه‌اش است، او را ملاقات می‌کند. آنها دلباخته هم می‌شوند و ازدواجی عاشقانه می‌کنند، اما پس از عروسی به خاطر فعالیت‌های سیاسی فرانچسکو از یک طرف دچار فقر و نداری می‌شوند و از طرف دیگر، زندگی‌شان تحت تاثیر حوادث سیاسی قرار می‌گیرد. با سقوط موسولینی و اشغال ایتالیا به دست آلمان‌ها در خلال جنگ جهانی دوم، فرانچسکو ابتدا مخفی و سپس دستگیر می‌شود و پس از پایان جنگ، او که حالا از زندان آزاد شده و در عرصه سیاست مرد موفقی است، توسط آلساندرا با شلیک گلوله از پا در می‌آید. قتل فرانچسکو و بازداشت شدن آلساندرا به جرم کشتن شوهرش گره‌گشای قصه و دلیل نگارش این زندگی‌نامه است.

هنرمندی آلبا دسس‌پدس در نوشتن «از طرف او» انکارناپذیر است. این رمان نسبتا طولانی و بلند خواننده را خسته نمی‌کند و ذکر جزئیات زندگی و شخصیت آلساندرا چنان دقیق است که اقدام وی برای قتل شوهرش غیرمنطقی به نظر نمی‌رسد. شخصیت‌پردازی قهرمان داستان کامل است. آلساندرا از کودکی دختری احساساتی و خیالباف است. او که شاهد زندگی سرد مادر و پدر و همچنین، ازدواج‌های ناموفق اطرافیان است که اکثرا به خیانت انجامیده، عشق مادرش را ستایش می‌کند و خودکشی او را عملی فداکارانه برای آلوده نشدن به گناه می‌داند. تصور آلساندرا از عشق که مشابه تصور دیگر زنان داستان از جمله مادرش از عشق است، عشقی افلاطونی و غیرزمینی است. او فکر می‌کند اگر در زندگی مادر و پدرش عشق وجود داشت، الئونورا هرگز به چنان سرنوشتی دچار نمی‌شد و سعی می‌کند خودش بدون عشق ازدواج نکند. فرانچسکو اولین و تنها عشق اوست و آلساندرا انتظار دارد که عشق آنها با ازدواج دچار روزمرگی نشود و کیفیتش حفظ شود، اما به خاطر مشغله‌های فرانچسکو و شرایط خاص آنها در دوران جنگ این توقع آلساندرا برآورده نمی‌شود. آلساندرا بارها تلاش می‌کند تا با فرانچسکو درباره عشقشان صحبت کند، اما هر بار دیوار شانه‌های مرد که پشت به همسرش خوابیده مانع از برقراری این ارتباط می‌شود. دیوار بین این زوج، آنقدر قطور است که فرانچسکو متوجه نمی‌شود آلساندرا به خاطر او به همکاری با گروه‌های ضد فاشیستی پرداخته و مهم‌تر از آن، در مدتی که زندانی بوده با وجود تنهایی، پیشنهاد دوست فرانچسکو، تومازو را رد کرده و به شوهرش خیانت نکرده است.

«عشق»، «دیوار» و «عصیان» کلیدواژه‌های «از طرف او» هستند که بارها در رمان تکرار می‌شوند. تفاوت برداشت زن و مرد داستان از مفهوم عشق، ناتوانی آنها در برقراری ارتباط کلامی است که با استعاره «دیوار» تصویر می‌‌شود و تلاش آلساندرا برای تحمل آنچه رخ می‌دهد به این امید که روزی همه چیز بهبود می‌‌یابد و او می‌تواند عشق واقعی را تمام و کمال تجربه کند و ناکامی او پس از انتظاری طولانی به عصیان می‌انجامد این تراژدی را رقم می‌زند.

  

توضیحات (منبع: کتابناک)

آلبا دسس پدس روزنامه نگار و نویسنده ایتالیایی-کوبایی است. رمان‌های آلبادسس پدس، نماینده زنان قرن بیستم ایتالیا است، سال‌های جنگ جهانی دوم و چندین سال پس از پایان جنگ، که تقابل پیدا و پنهان فضای ناهماهنگ زندگی خانوادگی و زندگی اجتماعی و چالش زنان با محیط اطرافشان را نشان می‌دهد. رمان از طرف او در سال 1949 منتشر شد و داستان دختری به نام الکساندرا را روایت می کند که در جستجوی عشق تمام عمر سرگردان است و در پی کشف عشق که آن را وسیله ای برای رضایت خود در زندگی می داند در برزخی به سر می برد که قبل از او مادرش نیز آن را تجربه کرده بود.

  

پ.ن

فقط می تونم بگم که، دقیقا می دونم شخصیت اول داستان، چی میگه، چرا در نهایت این کار رو کرده. یا چرا ... خیلی دلم پُر است. من همین طوری ش نسبت به «فرانچسکا» ها، دید خوبی ندارم. یه همچین داستان های واقعی هم که بخونم ... کلا احساس تنفرم بیشتر میشه... در حال حاضر، دلم میخواد، زار زار گریه کنممممم.