جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

او باشد، حتی با دیگری


او باشد، حتی با دیگری


او فهمیده بود که باید دوست داشت بی امید وصل!

باید عشق ورزید بی امید در برگرفتن معشوق،

دورادور باید دوستش داشت.

و از هر حرکتش به وجد آمد،

با هر پیروزی اش شاد شد،

هر گامش را بر زمین جشن گرفت.

هر لبخندش را به دیگران - حتی به رقیب - با نگاه نوشید.

هر کلامش را - حتی با دیگران - در پنهان ترین زوایه ی جان پنهان کرد!

اصلاً غنیمت دانست هر نفسش را در عالم،

که آری،

این معشوق من است که نفس می کشد!

این اوست که با هر نفسش جان می دهد به من!

او باشد، حتی با دیگری،

همین برای من کافی است!

احساس سنگینی اش بر کرهی خاکی،

احساس بودنش،

همین بزرگترین  غنیمت است برای من!


نویسنده: ؟؟؟


نظرات 1 + ارسال نظر
Zorororonoa دوشنبه 13 دی 1400 ساعت 19:17

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد