جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

زمستانی دیگر در راه است



خانه ات

چونان قطاری در صلات ظهر

 آبشارت

باردار بارانی

که آواز کتری ها

نشانی از زندگیست.


تو از راه می‌رسی

چونان پسر بچه ای روستایی

که نامه ای را می‌خواند

بلند، بلند

از میان تپه ها و درختان انجیر

چنان می‌آیی که گویی هومر

با سندل های بی صدایش.


نه فریادی، نه کرنایی، نه غوغایی

سکوت است و سکوت است و سکوت.


بر می‌خیزی، آواز می‌خوانی، می‌دوی

قدم می‌زنی،سجده می‌کنی، می‌کاری

می‌دوزی، می‌پزی، کار می‌کنی

می‌نویسی، باز می‌گردی و این چنین

من حدس می‌زنم

زمستانی دیگر در راه است.



#شعر #پابلو_نرودا #ابدیت_یک_بوسه


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد