جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

دریا



دریا

آرزوهای سراب
دشت، صحرا بود و آب
جست و جو کردیم آب
آرزو کردیم آب
چشمه‌ای جویی نبود
آسمان بود و کبود
دور دست و موج موج
تشنگی تا بام اوج
در خطرها سوختیم
مثل مولا سوختیم
در جگرهامان عطش
ریشه زد تا سوختیم
دست افشان شعله سان
تا سراپا سوختیم
در خیال بوسه‌های خیس دریا سوختیم
بس که وا دریا زدیم
عین دریا آمدیم
آنچنان م من در او
«من» کجایم؟ «او» بگو
هیچ ... مولانا شدیم
ما خود ِ دریا شدیم
هان مسیر از سوی ماست
اصل مقصد کوی ماست

#شعر #سفر_سرخ #جبار_قدمی


خاطره‌ی بیست و پنجم




خاطره‌ی بیست و پنجم

(برای حلبچه)


پاک کنی روی زمین بود

آن را برداشتم

به هوا پرتاب کردم

وقتی که فرود آمد

واژه‌های هوا پاک شدند

کلمات زندگی

روی نردبان شب

آبشار، آبشار

- سرد –

چون موزاییک

کف پوش حیاط می‌شوند

*

در مرثیه‌ی سکوت و

باد

واژه‌های مرگ

- هلهله کنان –

از نردبان صبح بالا می‌رفتند

*

آن بالا

شرمگین می‌تابد

آفتاب ناگزیر


#شعر #سفر_سرخ #جبار_قدمی


او همه‌ی باغ بود




او همه‌ی باغ بود


روی یک رشته خیال نشسته است

ننشسته است در جریان است

در جریان نیست نظاره گر جریانی ست

بی خیال به خدش تکیه داده است

تکیه نداده است آویزان است

ساکت است مثل درخت‌ها اما رشد نمی‌کند

تحلیل می‌رود

مثل این که با کسی حرف می‌زند

نه!

انگار دارد به کسی گوش می‌دهد

در ازدحام باغ و برگ

مثل برگی رها مثل شاخه‌ای بریده

بریده است از چیزی، تکیده است در چیزی

او درخت بی برگ است نه! او برگ بی درخت است

نه! اصلا ً درخت است علت درختان است

او باد است او باد نیست خالی شده است که پر است

*

در باغ است در باغ نیست، خودش باغ است

اما باغ نیست دنیایی ست

هست نیست

متهم است

مهتم به قتل خویش

فرار می‌کند از خویش / نه!

فرار نمی‌کند در جست و جوی خویش است

مرده

نفس می‌کشد

مرده است که می تواند نفس بکشد

بوی آشنایی می‌دهد

او رد ّ آشنایی ست

او ردّی آشناست

او ردّ آشناست

او تا اوست

او

اوست

او ...

*

او همه‌ی باغ بود دیروز اینجا بود

این جا چقدر خلوت است

این جا چقدر سرد است



#شعر #سفر_سرخ #جبار_قدمی



شهید گمنام زنده



شهید گمنام زنده


هر روز 

با چشم‌هایی که می‌فهمند

با همین چشم‌ها

شهیدانی را بدرقه می‌کنم

شهیدانی زنده

فردا که مشعل معرکه

راه بیافتد

کسانی بدرقه‌اش را می‌سوزند

پا برهنگانی 

بی که بپرسند

بی که دیروز را برگردند

بی که فردایی را بیاندیشند

متاع دنیا را به عطایی می‌گذرند

که لقای عشق صید لاغرش باشد

*

امروز قبل از آغاز سرشماری

پلاکم را به آدرس

گرگ و میش‌های اروند

پُست می‌کنم


#شعر #سفر_سرخ #جبار_قدمی




تاول


تاول

به تاریکی و سرما
تن داده اند
بی که بدانند
خورشید
هر بامداد
از خاکستر ردّپای تو بر می‌خیزد

#شعر #سفر_سرخ #جبار_قدمی



شبتاب (دو)




شبتاب (دو)

شبتاب چراغش را
پشت سرش می‌گیرد.
برای کسانی که هیچ وقت
دنبالش راه نیفتادند

#شعر #سفر_سرخ #جبار_قدمی