جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

حرفهایی برای خودم

 

" حرفهایی برای خودم "

 

چه بسیار حرفها که با خود می اندیشید برای گفتنشان! آن چنان بسیار بودند که توان گفتنش را در خود نمی دید... آنچنان دردناک که احساس می کرد با بیان حرفهایش همه را اندوهگین خواهد کرد... پس سکوت اختیار می کرد، ولی حال، چنان به خشم آمده است از درد... تویی که گویی حرف زدن باعث سبک شدن انسان می شود، وقتی حرف زدن باعث ناراحتی دیگران می شود، یا وقتی حرف زدن باعث داغون تر شدن آدم میشه؟! بازم باید حرف زد؟ بازم باید گفت؟ اگه با حرف زدن مشکلات حل شدنی بود، مسلما ً حرف زده می شد. و تویی که فکر می کنی سارا به دور خودش یه دنیای خاکستری کشیده، آره، شاید سارا دور خودش یه دنیای خاکستری می بینه، ولی سارا، مینا نیست که هر وقت خواست بیاد از این دنیا بیرون، شاید دلش نخواد به صدا کمک کنه! می فهمی چی می گم؟ شاید اصلا ً نخواد که دنیای خاکستری اطرافش رو نابود کنه؟! چون براش فرقی نداره! همه چی تموم شده است... گذشته ها بر نمی گرده... حتی اگه خودش بخواد... به نظر تو اگه دنیای نیستی ها رو تبدیل به دنیای هستی ها کنه، چه فایده ای می تونه براش داشته باشه؟ و تویی که میگی می خوام از احساست برام بگی شاید آروم بشی؟ فکر کردی که من چی باید از احساسم به تو بگم؟! شقایق؟ تو به این فکر کرده بودی من باید به تو چی بگم درباره احساسم؟ من چی می تونم بگم؟ وقتی نمی تونم احساسم رو تشریح کنم؟ وقتی حس می کنم با حرف زدن درباره احساس فقط خودم و تو رو، بیتا و از همه مهمتر « دوست » رو ناراحت می کنم، برا چی از احساسم بگم؟ برا چی حرف بزنم؟ "ع" تو که میگی حرف بزن، آروم میشی؟ برا چی؟ حرف بزنم، بعد پشیمون بشم از حرف زدنم؟ وقتی حرف زدن باعث ناراحتی میشه؟ وقتی باعث دوری بیشتر میشه؟ بهتره که گفته نشه؟! فایده ای هم نداره... حالا اگه باعث میشد که آدم آروم بشه، شاید! یه چیزی... ولی وقتی باعث میشه که آدم بیشتر اعصابش خورد بشه، وقتی دوباره بخواد فکر کنه! و تو "م"، چرا میگی با خاطرات زندگی نکنم؟ چرا؟ دلیلی هست؟ تو این دنیا دیگه چی برام مونده؟ تو می تونی بگی؟ "آ"، من مینا نیستم که بخوام به کمک صدا برم، من فرق دارم، آره من با بقیه فرق دارم... شاید "ع" تو بگی یعنی چی؟ بگی داری به خودت تلقین می کنی؟ نه من به خودم تلقین نمی کنم، فوقش هم تلقین کرده باشم... کار از کار گذشته... سارایی که یه عمر با پسرها بزرگ شده، تمام هم بازی های دوران بچگیش پسرها بودن، چه توقعی میره مثل یه دختر رفتار کنه، تا این که "دوست" اومد، باعث شد که سارا بفهمه اونم یه دختره، می تونه احساس داشته باشه، می تونه گریه کنه، می تونه دوست داشته باشه و دوست داشته بشه... ولی حالا که "دوست" رفته، سارا تو یه دنیایی دست و پا میزنه که خودش هم نمی دونه جی جوری باید از این دنیا خارج بشه، خودشم نمی دونه اصلا ً می خواد از این دنیا خارج بشه یا نه؟ نمی تونه تصمیم بگیره باید به کدوم دنیا برگرده، به دنیای قبل از دوست یا بعد از دوست؟ از وقتی دنیای بعد از دوست رو دیده، دلش نمی خواد به دنیای قبل از دوست برگرده، ولی حالا که دوست نیست، دنیای بعد از دوست رو هم نمی خواد... تو این برزخ وسط مونده و دست و پا میزنه... خودش هم هیچی نمی دونه... نمی تونه تصمیم بگیره... "م" چرا نباید با خاطرات بمونم؟ چرا؟ شاید خاطرات تو همین برزخ است، همین دنیای وسطی که دارم توش دست و پا می زنم؟! تو این طور فکر نمی کنی؟ "آ" تو فکر نمی کنی که من دارم تو دنیای دست و پا می زنم که طوفان شده، و با هر حرکت من، حتی سکوت و آرامش من، این طوفان قطع نمی شه؟!

تا به حال فکر کردین اگه جای سارا بودین باید چه احساسی می داشتین؟ بیتا؟ شقایق؟ تا به حال فکر کردین؟ دلم نمی خواد درباره این مطلب نظر بدین... نمی خوام... شقایق؟ چرا فکر می کنی تشریح احساسات می تونه به من کمک بکنه؟ چرا فکر می کنی؟ تا اونجایی که دارم می بینم همه چیز برای بیتا و تو داره آروم میشه... و این خیلی خوبه... بیتا و شقایق چقدر از زندگی شون رو از دست دادن؟ آره من خودخواهم که دارم به خودم فکر می کنم، می دونم! تو این بازی که شما راه انداختین به جز من، کدومتون بیشتر لطمه خوردین؟! ببین بزار بگم! بزار برا یه بار هم شده بگم! آره بگم، مگه چی میشه؟ دارم منفجر می شم، به اینجام رسیده... نمی تونم فریاد بزنم... دارم خفه میشم تو فریادی که در نمیاد... می دونم که میدونین، می دونم... ولی باید بگم، من همه چی رو از چشم شما دو تا می بینم ودیدم، همه چی رو... من به شما ها اعتماد داشتم... حالا چی؟ نمی دونم... چون چیز مهمی نیست که اعتماد احتیاج داشته باشه... چیزی نیست که احتیاج داشته باشم... درباره  "دوست" حرف نزنین! شاید اون هم تقصیر داشته باشه... ولی من! من! من! و شاید هم من!!!! ولی این بازی رو کی شروع کرد؟ هیچ کدوم به من نگفتین! درسته؟ شما دوتا میگین "دوست"؟! می دونم! اگه دوست هم شروع کرده باشه این بازی رو، شما چرا ادامه دادین؟ میشه بدونم؟!! هزاران سوال بی جواب... مثل زالو افتاده تو تنم!؟ داره من و می خوره.... نمی خواستم بنویسم... ولی نوشتم... "آ" من مینا نیستم که بخوام از این دنیای خاکستری فرار کنم، حتی به خاطر کمک به صدا، می دونی، خودم هم نمی دونم... سارا فکر می کنه که برفها نباید به درون بیان، نباید آخرین شعله ها رو خاموش کنن، نباید... چون سارا دلیلی برای خاموشی این شعله ها نمی بینه... سارا هیچی نمی دونه... همیشه این سارا بوده که تو یه جمع اضافی بوده و هست... همیشه همین طور بوده، لا اقل سارا این طور فکر کرده... مگر غیر از این است؟ آره؟ فکر این که یه اضافی هستی بین یه جمع، همچین احساس خوبی نیست.... شایدم باز اشتباه فکر می کنم... شاید خودش خواسته تو جمع دیده نشه، نمی دونه، در عین حال که می خواد تو یه جمع دیده بشه، در عین حال دوست نداره که دیده بشه، در همون حالی که می خواد شناخته بشه، در همون اندازه هم می خواد ناشناس بمونه... سارا تو یه دنیایی دست و پا زده که خودش هم نمی دونه می خواد چی کار کنه؟! شاید فقط وقتی "دوست" اومد می تونست کمی تصمیم بگیره، ولی حالا بدتر از هر زمان دیگری داره دست و پا می زنه... در عین حال از یه چیزی تنفر داره، دلش اون چیز رو می خواد... در عین حال که دوست داره با بیتا و شقایق باشه، در عین حال می خواد با اونا نباشه... خیلی بده که آدم تو یه برزخ این چنینی دست و پا بزنه... و خودش ندونه میخواد از این برزخ بیاد بیرون یا نه؟ شاید باز نباید چیزی می نوشتم، نباید حرف می زدم... نمی دونم... حس این که نباید می نوشتم... در عین حال که میخوام بنویسم، در عین حال اصلا ً دوست ندارم بنویسم...

برزخ وحشتناکی است... بدون این که بدونی می خوایی فرار کنی یا نه؟ "م" خاطرات بخشی از وجود است، می تونی اینو درک کنی؟ می تونی درک کنی که خاطرات تنها چیزی است که شاید باعث موندن شده، گو این که نباید باشه؟! و حال چه اصراری بر نبود خاطرات می بینی من نمی دانم...

      " حرفی نیست...

                در سکوتم فریاد را نظاره کنید...

 فریاد در گلو خشکیده است...

                          حرفی نیست...

چشمان بی فروغ

          به دنبال کوچکترین روزنه رهایی...

زبان قاصر از بیان...

        حرفی نیست... "

نه، حرفها بسیارند... ولی مرا یارای گفتن نیست... این چنین سخن گفتنم را به فراموشی بسپار...

تا به حال به این فکر کردی که ممکن است امید داشتن از ناامیدی برای سارا بدتر است؟ تا به حال فکر کردین که اگه سارا ناامید بود، اینجا نبود؟ تا به حال خودتون رو جای سارا گذاشتین؟ نه نذاشتین؟ من هم خودم رو جای کس دیگه ای نداشتم... درسته... نمیشه این کار رو کرد... پس چرا فکر می کنین میشه خیلی چیزها رو فراموش کرد؟ شاید این بازی رو فراموش کنین روزی، ولی من؟ به نظر شما، من هم می تونم همچین بازی رو فراموش کنم؟ می تونم؟ بازی که باعث نابودی همه چیز شد؟! شاید اگه نا امیدی در وجودم پر می زد این چنین دست و پا نمی زدم تو این برزخ، شاید که بیش از حد معقول امیدوارم؟! تا به حال به نوع امیدواری فکر کردین؟ در اوج ناامیدی سوسوی امیدی داری که هنوز تو رو سر پا نگه داشته؟ با این که می دونی هیچ فایده ای نداره این کورسوی امید! می دونی خیلی دردناک است وقتی می دونی امیدی که داری بر پایه ی یه ناامیدی بزرگ است... نمی تونم بیشتر از این شرح بدم، بلد نیستم... دیگه باید رفت، بهتر از سخن کوتاه شود، سخن کوتاه...

بدرود...

سارایی که همیشه بوده و نبوده، سارایی که وجودش مهم است و نیست... سارایی که خودشم نمیدونه چی است، کی است، چی کار می خواد بکنه؟!....

 

نوشته شده توسط ویروس – مورخ 5 اسفند 1383

 

 

حرفهایی برای خودم

 

 

"حرفهایی برای خودم"

 

چه بسیار حرفها که با خود می اندیشید برای گفتنشان! آن چنان بسیار بودند که توان گفتنش را در خود نمی دید ... آنچنان دردناک که احساس می کرد با بیان حرفهایش همه را اندوهگین خواهد کرد ... پس سکوت اختیار می کرد، ولی حال، چنان به خشم آمده است از درد ... تویی که گویی حرف زدن باعث سبک شدن انسان می شود، وقتی حرف زدن باعث ناراحتی دیگران می شود، یا وقتی حرف زدن باعث داغون تر شدن آدم میشه؟! بازم باید حرف زد؟ بازم باید گفت؟ اگه با حرف زدن مشکلات حل شدنی بود، مسلما ً حرف زده می شد . و تویی که فکر می کنی سارا به دور خودش یه دنیای خاکستری کشیده، آره، شاید سارا دور خودش یه دنیای خاکستری می بینه، ولی سارا، مینا نیست که هر وقت خواست بیاد از این دنیا بیرون، شاید دلش نخواد به صدا کمک کنه! می فهمی چی می گم؟ شاید اصلا ً نخواد که دنیای خاکستری اطرافش رو نابود کنه؟! چون براش فرقی نداره! همه چی تموم شده است ... گذشته ها بر نمی گرده ... حتی اگه خودش بخواد ... به نظر تو اگه دنیای نیستی ها رو تبدیل به دنیای هستی ها کنه، چه فایده ای می تونه براش داشته باشه؟ و تویی که میگی می خوام از احساست برام بگی شاید آروم بشی؟ فکر کردی که من چی باید از احساسم به تو بگم؟! شقایق؟ تو به این فکر کرده بودی من باید به تو چی بگم درباره احساسم؟ من چی می تونم بگم؟ وقتی نمی تونم احساسم رو تشریح کنم؟ وقتی حس می کنم با حرف زدن درباره احساس فقط خودم و تو رو، بیتا و از همه مهمتر « دوست » رو ناراحت می کنم، برا چی از احساسم بگم؟ برا چی حرف بزنم؟ "ع" تو که میگی حرف بزن، آروم میشی؟ برا چی؟ حرف بزنم، بعد پشیمون بشم از حرف زدنم؟ وقتی حرف زدن باعث ناراحتی میشه؟ وقتی باعث دوری بیشتر میشه؟ بهتره که گفته نشه؟! فایده ای هم نداره ... حالا اگه باعث میشد که آدم آروم بشه، شاید! یه چیزی ... ولی وقتی باعث میشه که آدم بیشتر اعصابش خورد بشه، وقتی دوباره بخواد فکر کنه! و تو "م"، چرا میگی با خاطرات زندگی نکنم؟ چرا؟ دلیلی هست؟ تو این دنیا دیگه چی برام مونده؟ تو می تونی بگی؟ "آ"، من مینا نیستم که بخوام به کمک صدا برم، من فرق دارم، آره من با بقیه فرق دارم ... شاید "ع" تو بگی یعنی چی؟ بگی داری به خودت تلقین می کنی؟ نه من به خودم تلقین نمی کنم، فوقش هم تلقین کرده باشم ... کار از کار گذشته ... سارایی که یه عمر با پسرها بزرگ شده، تمام هم بازی های دوران بچگیش پسرها بودن، چه توقعی میره مثل یه دختر رفتار کنه، تا این که "دوست" اومد، باعث شد که سارا بفهمه اونم یه دختره، می تونه احساس داشته باشه، می تونه گریه کنه، می تونه دوست داشته باشه و دوست داشته بشه ... ولی حالا که "دوست" رفته، سارا تو یه دنیایی دست و پا میزنه که خودش هم نمی دونه جی جوری باید از این دنیا خارج بشه، خودشم نمی دونه اصلا ً می خواد از این دنیا خارج بشه یا نه؟ نمی تونه تصمیم بگیره باید به کدوم دنیا برگرده، به دنیای قبل از دوست یا بعد از دوست؟ از وقتی دنیای بعد از دوست رو دیده، دلش نمی خواد به دنیای قبل از دوست برگرده، ولی حالا که دوست نیست، دنیای بعد از دوست رو هم نمی خواد ... تو این برزخ وسط مونده و دست و پا میزنه ... خودش هم هیچی نمی دونه ... نمی تونه تصمیم بگیره ... "م" چرا نباید با خاطرات بمونم؟ چرا؟ شاید خاطرات تو همین برزخ است، همین دنیای وسطی که دارم توش دست و پا می زنم؟! تو این طور فکر نمی کنی؟ "آ" تو فکر نمی کنی که من دارم تو دنیای دست و پا می زنم که طوفان شده، و با هر حرکت من، حتی سکوت و آرامش من، این طوفان قطع نمی شه؟!

تا به حال فکر کردین اگه جای سارا بودین باید چه احساسی می داشتین؟ بیتا؟ شقایق؟ تا به حال فکر کردین؟ دلم نمی خواد درباره این مطلب نظر بدین ... نمی خوام ... شقایق؟ چرا فکر می کنی تشریح احساسات می تونه به من کمک بکنه؟ چرا فکر می کنی؟ تا اونجایی که دارم می بینم همه چیز برای بیتا و تو داره آروم میشه ... و این خیلی خوبه ... بیتا و شقایق چقدر از زندگی شون رو از دست دادن؟ آره من خودخواهم که دارم به خودم فکر می کنم، می دونم! تو این بازی که شما راه انداختین به جز من، کدومتون بیشتر لطمه خوردین؟! ببین بزار بگم! بزار برا یه بار هم شده بگم! آره بگم، مگه چی میشه؟ دارم منفجر می شم، به اینجام رسیده ... نمی تونم فریاد بزنم ... دارم خفه میشم تو فریادی که در نمیاد ... می دونم که میدونین، می دونم ... ولی باید بگم، من همه چی رو از چشم شما دو تا می بینم ودیدم، همه چی رو ... من به شما ها اعتماد داشتم ... حالا چی؟ نمی دونم ... چون چیز مهمی نیست که اعتماد احتیاج داشته باشه ... چیزی نیست که احتیاج داشته باشم ... درباره  "دوست" حرف نزنین! شاید اون هم تقصیر داشته باشه ... ولی من! من! من! و شاید هم من!!!! ولی این بازی رو کی شروع کرد؟ هیچ کدوم به من نگفتین! درسته؟ شما دوتا میگین "دوست"؟! می دونم! اگه دوست هم شروع کرده باشه این بازی رو، شما چرا ادامه دادین؟ میشه بدونم؟!! هزاران سوال بی جواب ... مثل زالو افتاده تو تنم!؟ داره من و می خوره .... نمی خواستم بنویسم ... ولی نوشتم ... "آ" من مینا نیستم که بخوام از این دنیای خاکستری فرار کنم، حتی به خاطر کمک به صدا، می دونی، خودم هم نمی دونم ... سارا فکر می کنه که برفها نباید به درون بیان، نباید آخرین شعله ها رو خاموش کنن، نباید ... چون سارا دلیلی برای خاموشی این شعله ها نمی بینه ... سارا هیچی نمی دونه ... همیشه این سارا بوده که تو یه جمع اضافی بوده و هست ... همیشه همین طور بوده، لا اقل سارا این طور فکر کرده ... مگر غیر از این است؟ آره؟ فکر این که یه اضافی هستی بین یه جمع، همچین احساس خوبی نیست .... شایدم باز اشتباه فکر می کنم ... شاید خودش خواسته تو جمع دیده نشه، نمی دونه، در عین حال که می خواد تو یه جمع دیده بشه، در عین حال دوست نداره که دیده بشه، در همون حالی که می خواد شناخته بشه، در همون اندازه هم می خواد ناشناس بمونه ... سارا تو یه دنیایی دست و پا زده که خودش هم نمی دونه می خواد چی کار کنه؟! شاید فقط وقتی "دوست" اومد می تونست کمی تصمیم بگیره، ولی حالا بدتر از هر زمان دیگری داره دست و پا می زنه ... در عین حال از یه چیزی تنفر داره، دلش اون چیز رو می خواد ... در عین حال که دوست داره با بیتا و شقایق باشه، در عین حال می خواد با اونا نباشه ... خیلی بده که آدم تو یه برزخ این چنینی دست و پا بزنه ... و خودش ندونه میخواد از این برزخ بیاد بیرون یا نه؟ شاید باز نباید چیزی می نوشتم، نباید حرف می زدم ... نمی دونم ... حس این که نباید می نوشتم ... در عین حال که میخوام بنویسم، در عین حال اصلا ً دوست ندارم بنویسم ...

برزخ وحشتناکی است ... بدون این که بدونی می خوایی فرار کنی یا نه؟ "م" خاطرات بخشی از وجود است، می تونی اینو درک کنی؟ می تونی درک کنی که خاطرات تنها چیزی است که شاید باعث موندن شده، گو این که نباید باشه؟! و حال چه اصراری بر نبود خاطرات می بینی من نمی دانم ...

      " حرفی نیست ...

                در سکوتم فریاد را نظاره کنید ...

 فریاد در گلو خشکیده است ...

                          حرفی نیست ...

چشمان بی فروغ

          به دنبال کوچکترین روزنه رهایی ...

زبان قاصر از بیان ...

        حرفی نیست ... "

نه، حرفها بسیارند ... ولی مرا یارای گفتن نیست ... این چنین سخن گفتنم را به فراموشی بسپار ...

تا به حال به این فکر کردی که ممکن است امید داشتن از ناامیدی برای سارا بدتر است؟ تا به حال فکر کردین که اگه سارا ناامید بود، اینجا نبود؟ تا به حال خودتون رو جای سارا گذاشتین؟ نه نذاشتین؟ من هم خودم رو جای کس دیگه ای نداشتم ... درسته ... نمیشه این کار رو کرد ... پس چرا فکر می کنین میشه خیلی چیزها رو فراموش کرد؟ شاید این بازی رو فراموش کنین روزی، ولی من؟ به نظر شما، من هم می تونم همچین بازی رو فراموش کنم؟ می تونم؟ بازی که باعث نابودی همه چیز شد؟! شاید اگه نا امیدی در وجودم پر می زد این چنین دست و پا نمی زدم تو این برزخ، شاید که بیش از حد معقول امیدوارم؟! تا به حال به نوع امیدواری فکر کردین؟ در اوج ناامیدی سوسوی امیدی داری که هنوز تو رو سر پا نگه داشته؟ با این که می دونی هیچ فایده ای نداره این کورسوی امید! می دونی خیلی دردناک است وقتی می دونی امیدی که داری بر پایه ی یه ناامیدی بزرگ است ... نمی تونم بیشتر از این شرح بدم، بلد نیستم ... دیگه باید رفت، بهتر از سخن کوتاه شود، سخن کوتاه ...

بدرود ...

سارایی که همیشه بوده و نبوده، سارایی که وجودش مهم است و نیست ... سارایی که خودشم نمیدونه چی است، کی است، چی کار می خواد بکنه؟! ....

 

 

نوشته شده توسط ویروس

در تاریخ 5 اسفند 83

 

اندراحوالات من

 

 

اندراحوالات من (2 اسفند 83)

 

 

" یک اصطلاح "

 

ماژلان: دایرکتوری از وب می باشد که توسط Magellan پرتقالی اختراع شد. این دایرکتوری سایت های مختلف وب را طبقه بندی می کند.

 

" سازگاری با ویندوزهای قدیمی "

 

در Win2000 یک فناوری به نام Application Compatibility Mode وجود دارد. این فناوری در Win2000 محیطی را فراهم می کند که بعضی نرم افزارهای قدیمی تر که روی ویندوزهای 98 & NT اجرا می شدند ولی بر روی Win2000 امکان اجرا شدن نداشتند، بتوانند اجرا شوند. به این ترتیب امکان انتقال بسیاری از نرم افزارهای ویندوزهای قبلی به 2000 فراهم می شود. برای فعال کردن Application Compatibility Mode باید دستور زیر را اجرا کنید:

Regsvr32 C:Winntapplication\slayeui.dll

در دستور بالا فرض شده است که ویندوز در درایو C و در شاخه Winnt نصب شده است. اگر ویندوز شما در جای دیگری نصب شده است، باید C:Winnt را به مسیر صحیح ویندوز تغییر دهید.

 

" معرفی دو تا سایت "

 

شعر در ایران

 

شعر آنلاین + گپ زنی + کتاب

 

البته گفته باشم، من خودم هنوز این دو سایت رو نرفتم، برا همین نمیدونم هنوزم وجود دارن یا نه، دیگه شرمنده...

راستی یه کتاب الکترونیکی درباره سهراب بود، حیف که لینکش رو ندارم، این قده خوشگل بود که نگو، ولی چون من برا کسی فایل EXE سندی نمی کنم، برای همین برای کسی سند نکردم، البته برای فانوس و ستاره و پری سند کردم ها، ولی خب برا بقیه سند نکردم.

آهان تا یادم نرفته، برو بچ! یه نموره به خودتون زحمت بدین، بیایین عضو گروه من تو یاهو بشین، تازشم من برا هرکی که آدرس میلش رو داشتم، دعوت نامه My Space و Gazzag رو سند کردم. البته با وضعی که داره پیش میره به احتمال زیاد این دو تا رو هم مثل اورکات می بندن. من میدونم...

تا سلامی دوباره خدا نگهبان

 

* * * * * * * * * * * * *

 

رفتی و ندیدی چه محشر کردم

 

            با اشک تمام کوچه را تر کردم

 

* * * * * * * * * * * * *

 

 

 

چه دردی است در میان جمع بودن و تنها گریستن

 

 

« چه دردی است در میان جمع بودن و تنها گریستن »

 

به من گفت: تو حتی ارزش و لیاقت مردن نداری ؛ مردن لیاقت می خواد، تو یه موجود ِ مفلوک هستی، یه موجود ضعیف، پست... تو مجبوری زندگی کنی، حتی اگه خودت نخوایی...

آره، شاید حق با تو باشه، من یه موجود مفلوک هستم که حتی مرگ هم حاضر نیست به طرف اون قدم برداره...

ای کاش توان رهایی داشتم...

چه دردی است در میان جمع بودن و تنها گریستن...

 

در فردا روزی، پا به عرصه ی پهناور خاکی نهادم، بدون آنکه از من سوالی شود که آیا می خواهی بدین عرصه قدم بگذاری؟

و حال دنیایی را به خود آلوده ام..........

ای کاش قدم به این عرشه ی پر تلاطم نمی گذاشتم....

 

=====

 

سلام، می خواستم از اونایی که تو راهپیمایی شرکت کردن تشکر کنم... هیچی مثل ِ غیرت ایرونی نمیشه، اینو همه میدونن، هیچ کسی ایرونی نمی شه، دیدن رسانه های خارجی چیا بلغور کردن؟ فقط هزاران نفر؟!! حالا خوبه چشم داشتن و دیدن، بازم میگن هزاران نفر.... فوتبال رو هم که دیدین! جدی جدی ما نمی تونیم بدون اما و اگر ها به طرف جام جهانی قدم برداریم...

 

نوشته شده توسط ویروس – مورخ 23 بهمن 1383

 

 

 

 

تو دهنی به بوش

 

« تو دهنی به بوش »

 

امروز برا این اومدم آپدیت کنم که بگم بیایین با هم، با شرکت در راهپیمایی 22 بهمن، یه تو دهنی به « بوش » بزنیم. این بوش ِ گور به گور شده فکر می کنه جوونای ایران غیرت ندارن و کشورشون رو فراموش کردن...  بیایین با شرکت تو راهپیمایی امسال یه ضد حال بزنیم به این امریکایی ها و اسرایئلی ها!

مگه مهم است که فکری داری، مگه مهم است که طرفدار کدوم جناج سیاسی هستی، مگه مهم است اصلا به سیاست کار داری یا نه، مگه مهم است که از فلانی خوشت میاد یا نمی اد... نه دوست من، این چیزا هیچ مهم نیست... فقط مهم این است که دوباره ما جوونا دست به دست هم بدیم و امسال تو راهپیمایی شرکت کنیم.

حالا به ما میگی تروریست، خودت رو چی میگی پس؟ هان؟ اون  شارون گور به گور شده رو چی می گی؟!

به تو ( بوش ) چه ربطی داره که ما بمب اتم می سازیم یا نه؟! به تو چه ربطی داره؟ هان؟ آشغالهای عوضی....

دلم می خواد جوونای ایرونی امسال شاهکار کنن، دلم می خواد دست به دست هم بدن و تو راهپیمایی شرکت کنن.

موضوع این است که این بوش گوربه گور شده داره میگه میخوام به ایران حمله کنم، فکر می کنه جوونای ایرونی غیرتشون رو از دست دادن! فکر می کنه اگه بخواد حمله کنه همه طرفدارش میشن! داداش ِ من اینا کشکه، برو بمیر، ما جوونای ایرونی بیدی نیستیم که با این بادا بلرزیم... آره به ما میگن جوون ایرونی...

ما شاید که تو سیاست و طرز تفکر فرق داشته باشیم، شاید مخالفت کنیم با هم، شاید دعوا کنیم با هم، ولی هر چی باشه، در مقابل حیوونی مثل تو و شارون، جلوتون وای میستیم، متحد میشیم....

به ما میگن جوون ایرونی... اومدی به عراق حمله کردی که چی چی بشه؟ هان؟ می خواستی نجاتشون بدی از دست ِ صدام؟ آره؟ حالا گیر کدوم خری افتادن؟ یکی مثل تو و شارون.... ولی خداییش بلا نسبت خر، بلا نسبت حیوونا! آخه این موجودات بی گناه چی کار کردن که من به شما دو تا میگم حیوون، بلا نسبت حیوون!!!

 

من متنظر همتون هستم...

وعده دیدار ما: راهپیمایی 22 بهمن سال 1383

 

بیایین نشون بدیم که به ما میگن: ایرونی! ایرونی برقراره همیشه! پس منتظر همتون هستم...

 

« خمینی ای امام »

 

خمینی ای امام، خمینی ای امام ( 2 )

ای مجاهد ای مظهر شرف

ای گذشته ز جان در ره هدف

هر زمان می رسد از تو این ندا

ای اسیران و مستضعفان به پا

زیر بار ستم زندگی بس است

نزد طاغوتیان، بندگی بس است

تود شعار تو به راه حق پیام

ز ما تو را درود زما تو را سلام

خمینی ای امام، خمینی ای امام  (2 )

ای مجاهد ای مظهر شرف

ای گذشته ز جان در ره هدف

چون نجات انسان شعار توست

مرگ در راه حق افتخار توست

این تویی، این تویی، پاسدار حق

خصم اهریمنان، دوستدار حق

بود شعار تو به راه حق قیام

ز ما تو را درود، زما تو سلام

خمینی ای امام ، خمینی ای امام ( 2 )

ای مجاهد ای مظهر شرف

ای گذشته ز جان در ره هدف

چون تو عزم صف دشمنان کنی

ترک سر، ترک تن، ترک جان کنی

....

 

 

نوشته شده توسط ویروس – مورخ 20 بهمن 1383

 

 

چی بگم....

 

 

 

“چی بگم....”

 

امروز مورخ 16-11-83، سالروز مرگ “اشک“ است. پارسال در یه همچین روزی وبلاگ “اشک مهتاب“ مرد، حذف شد، قرار بود که دیگه “اشک“ نیاد تو پرشین بلاگ؛ ولی بعد دوباره برگشت، ولی با یه اسم دیگه، با یه وبلاگ دیگه و یه عنوان دیگه! سالروز مرگ “اشک“ رو به خودم تسلیت میگم، گو اینکه هنوزم از این کارم پیشمون نشدم. و اگه مطمئن بودم که دیگه طرف نوشتن نمی آم، اینو هم حذف می کردم. ولی بازم می دونم که می رفتم یه جای دیگه رو می ساختم. پس بهتره که همینطوری ادامه بدم...

کلی حرف داشتم که بگم، کلی حرفها باید می گفتم، هم یادم نیست، هم نمی خوام بگم...

به یه سکوت ابدی احتیاج دارم. به سکوتی بس ابدی....

 

من به مرگم راضی ام، اما نمی آید اجل

بخت بد بین، از اجل هم ناز باید کشید

 

فرا رسیدن دهه ی فجر، همچنین 12 بهمن، سالروز ورود تاریخی حضرت امام خمینی (ره)، 22 بهمن، بیست و ششمین سالروز پیروزی انقلاب اسلامی را به شما تبریک می گویم....

 

این روزا بارها و بارها با خودم کلنجار رفته بودم دنبال حتی یه روزنه. یا  راه دیگه ای که نخوام مشکلم رو اینجوری حل کنم. اما نشده بود. باور کن نشده بود.

 باور کن نمی خوام بهونه بیارم و یا اینکه کارم رو توجیه کنم. خودت هم می دونی که من یکی اصلا اهل توجیه نیستم. اونم اینجا. اینجا که دیگه خود خودمم. رو راست.

 

 

آغوشت
اندک جائی برای زیستن
اندک جائی برای مردن

 

“به امید اون روزی که هیچ وقت کسی دل کسی رو نشکنه. گرچه هیچوقت به این دوران نخواهیم رسید چون همیشه دختری روی زمین هست....”

من  برات  بی  تابم    مهربون سنگ  صبور»

وبلاگ “جایی برای خودم“ رو برین بخونین. این یکی از بچه هایی که دارای بیماری “هرمافرودیتم”؛ به خاطر این بیماری خیلی رنج کشیده، عمل کرده، امیدوارم که خوب بشه... همیشه فکر می کردم اینایی که “دو جنسی” هستن، خیلی خوش به حالشون است، ولی تو این دو سال که مشکلاتشون رو فهمیدم، خدا رو شکر می کنم که همچین بیماریی ندارم.

 

“باز بی خوابی چون لباسی تنگ بر تنم نشسته است.دیر وقت است و من مبهوت بی پروایی سقفی گشته ام که سالهاست مرا به تمسخر مینگرد.”

 

 

نوشته شده توسط ویروس – مورخ 16 بهمن 1383

 

 

سکوتی ابدی

 

 

 

 

سکوتی ابدی

 

احتیاج به سکوتی ابدی دارم.

حال چه اهمیت دارد احساس من، برای تو؟!

خودت گفتی با سرنوشت، نمی‌شود جنگید ... یادت هست؟

و در جمع شما بس زیادی هستم ...

گفتی نمی‌توانم تو را خفه کنم با دست‌هایم؟!

اگر توانش را داشت خود را نابود می‌ساختم، پس چرا تو را؟

هنگامی که وجود تو برای دیگری عزیر است ...

اگر توانش بود، همه را راحت می‌کردم با نابودی خودم ...

تا چندی پیش نگران می‌بودم که بعد از مرگ من، چه حرف‌هایی بر سر زبان‌ها خواهد اتفاد.

ولی مدتی است دیگر این موضوع ترسی ندارد.

پس منتظرم ...

منتظر بهترین راه ...

و هیچ اهمیتی نمی‌بینم برای آنان که می‌گویند: چرا فرار می‌کنی؟!

فرار کردن من از زندگی به سالیان پیش باز می‌گردد.

و اکنون مصمم‌تر از هر زمان دیگری، احتیاج به سکوتی ابدی دارم ...

آری، اگر من نباشم، دشمنی‌های ایجاد شده به خاطر من، تبدیل به دوستی مجدد می‌شود ...

فقط با نبود من ...

این را می‌دانم ...

فقط اندکی طول می‌کشد، راهش را خواهم یافت ...

پس برایم دعا کن زودتر و هر چه زودتر ...

و تو این لیلای من، از من مرنج، دل آزردن ِ تو را ندارم ...

دعایم کن تا تمام شود ...

احتیاج به سکوتی ابدی دارم ...

در نبود من، همه خوشی‌ها را تجربه کن ...

می‌دانم که می‌خوانی ...

احساسم نشان می‌دهد تو را در بند بند وجودم.

لیلای من، مجنون، همیشه مجنون خواهد ماند ...

می‌دانم که می‌دانی ...

 

 

نوشته شده در تاریخ 12 بهمن 1383

 

پ.ن: باز یکی دیگه پیدا کردم. این قدیمی‌تر است. نمی‌خوام یادم بیافته ... انگار دقیقا می‌دونم اینا رو برای چی نوشتم! انگار در اون لحظه هستم ... هنوز بعد این همه سال ...

پس اون قضیه‌ی که میگن زمان اینا رو درست می‌کنه چی شد؟

نمی‌خوام دوباره آتیش زیر خاکستر رو روشن کنم.

نمی‌خوام دوباره با دست‌های خودم، زخم‌های خوب نشده رو بازتر کنم ...

 

 

 

اندراحوالات من

 

4 Jan 2005

 

اندراحوالات من (14 دی 1383)

 

سلام به همه ی برو بچ! حال و احوالتون چه طوره؟ سال نو میلادیتون مبارک باشه. خوشین؟

به رضازاده رای دادین یا نه؟ تا 18-10-83 تمدید شده ها! اگه رای ندادین زود باشین. جای دوست و آشنا و فامیل هم رای بدین. ضرر نمی کنین.

خب اول باید اون فایل Word رو دانلود کنین، بعد اسم و فامیل و کشور خودتون رو بنویسین. بعدش به ایمیل مربوطه اتچ کنین و سند کنین. امیدوارم که اول بشه. به قولی دختر عمم که میگه : اگه رضازاده اول بشه، هر چی بهش بدن، باید نصفش رو بدن به تو که این همه تبلیغ کردی. ولی خداییش من تبلیغ نکردم زیاد. برای اطلاعات بیشتر به اینجا یا اونجا مراجعه کنید.

البته نمی دونم هنوزم این لینک کار میکنه یا نه، ولی فرم پر شده رو داره که فقط باید اسم و فامیل خودتون رو بنویسین و نام کشور. بعدشم اتچ کنین به این میل.

از وقتی توی اورکات بچه های دانشگاه منو ادد کردن، یا من ادد کردمشون، مجبورم خود سانسوری کنم؛ دیگه نمی تونم اتفاقات دانشگاه رو بنویسم... شانس است دیگه.... حالا بماند.

یکی از بچه های اورکات یه میل سند کرده بود که آی اس پی ها دارن اورکات رو فیلتر می کنن، و داتک اولین آی اس پی است فعلا راستش من دلیلی برای فیلتر شدن این سایت نمی بینم. جای تاسف داره اگه واقعا ً بخواد فیلتر بشه.

چقدر نوشته های « فریاد خاموش » قشنگه، هم تو وبلاگ خودش هم  تو وبلاگ « این چند نفر »

خصوصیات دخترها و پسرهای 14 تا 28 ساله رو اینجا بخونین.

هفته ی پیش این پرشین بلاگ اعصاب منو ریخت به هم، اومده بودم آپدیت کنم، ولی بازسازی وبلاگ کار نمی کرد. تازه 5شنبه دیدم که درست شده. دیوونم کرد.

حالا امشب هم می خوام بیام آپدیت کنم اگه مشکلی پیش نیاد.

برام دعا کنین که این ترم آخری همه درس ها رو پاس کنم....

 

 

 

دوست

 

 

« دوست »

 

سارا پیش خودش داشت فکر می کرد که واقعا ً موندنش تو این دنیا فایده نداره. بیش تر از هر زمان دیگه ای مصمم شده بود دیگه وجود نداشته باشه. وقتی وجودش برای کسی اهمیت نداشت، وقتی باعث ناراحتی دوستاش می شد....

بهترین راه دیگه نبودن است. باید فکر می کرد. چند بار خواست فرار کنه، از دانشگاه دیگه برنگرده خونه، ولی برگشت... مثل همیشه... سارا بدون بیتا و شقایق؟!!!...... نمی تونست ادامه بده... وقتی فقط این دوتا رو به عنوان دوست خودش قبول داشت. تاحالا کی شنیده بود که سارا بچه های دانشگاه رو " دوست " خطاب کنه؟؟! همیشه اونا رو به عنوان " یکی از بچه های دانشگاه " معرفی می کرد. هیچ وقت نمی گفت که "دوستم بود ".

وقتی شقایق و بیتا حرف می زدن و می گفتن "دوستم " تو دانشگاه اینو گفت، اونو گفت، خیلی ناراحت می شد. تعریفی که سارا از "دوست " داشت، یه چیز فرا طبیعی بود. یه دوستی معمولی نبود. وگرنه می تونست به بقیه هم بگه "دوست ".......

ولی حالا! سارا تنهای تنهاست.... شقایق قول داده بود دوستیشون بیشتر از این خراب نشه! ولی نشد... انگاری بد تر شد.  شایدم سارا حس کرده بود که داره بد تر میشه...

« اندکی صبر سحر نزدیک است » نه! دیگه سحری در کار نیست. فکر می کرد می تونه فراموش کنه! فکر می کرد می تونه قبول کنه! گو این که تاحالاش هم همه چی رو انکار می کرد.

این همه وقت گذشت و هیچ چیز بهتر نشد، که بدتر شد. اونقدر قرص تو خونه داره که بخواد یه کاری بکنه! همه رو حل کنه تو آب و شب موقع خواب همه رو بخوره و دیگه پا نشه! می ترسه، از مرگ نه! از خودکشی می ترسه!

شایدم  بیشتر به خاطر این می ترسه که وقتی بخواد کلک خودش رو بکنه، خانواده چی میشن؟! نه این که مهم باشه براش، نه! تو دنیا فقط بیتا و شقایق و دوست براش از همه مهم تر بودن و هستن!

نمی خواد بیشتر ازا ین بمونه که باعث ناراحتی اونا بشه! به بن بست رسیده. برا هیچی جواب نداره. مدت هاست که ننوشته! تا میاد یه چیزی تو دفترش بنویسه، دفتر رو پرت میکنه یه ور دیگه!

شاید اونا فقط سارا رو از دست داده باشن! ولی سارا همه چی رو از دست داده! سارا اعتقاداتش رو از دست داده. مصمم تر از پیش به سوی نابودی می ره!

معلوم نیست چقدر دیگه بتونه دووم بیاره و کاری دست خودش نده! ولی زیاد طول نمی کشه. سارا خیلی تنهاست... خیلی...

 

« ای عشق می گفتی آبادت می کنم من

                              ویران ترم کردی که آبادم نکردی »

 

* * * * * * * * *

سلام به همه برو بچ! حال و احوالتون چه طوره؟ اومدم قالب رو یه کم دست کاری کنم و یه چیزایی اضافه کنم، بعدش نمیدونم چی شد که افتضاح شد! شرمنده ی « اشک مهتاب » شدم. دیگه باید ببخشید.

اینجانب « ویروس » افتخار دادم به برو بچ « شاخه امید » و اونجا قلم فرسایی می کنم. یه مدت هم تو « اشک مهتاب » می نوشتم. ولی چون دامنه‌ی اصلی « اشک مهتاب » رو ازش گرفتن وانگاری قرار نیست بهش پس بدن، برا همین « اشک مهتاب » برگشته جای خودش می نویسه.  « اسپاگتی » یکی از بچه های دانشگاه است که تازه کشفش کردم.

می دونین، من میگم که ما نباید قانون کپی رایت رو قبول کنیم! خیلی به ضرر ما است. دیدین تو « کلیک » نوشته بود که لینوکس شده سیستم عامل ملی! من که تاحالا لینوکس ندیدم. اصلا ً چرا ما باید قانون کپی رایت رو رعایت کنیم؟ هان؟ حالا کاری به برنامه هایی که خودمون تولید می کنیم ندارم، ولی برنامه هایی که خارجکی ها درست می کنن چرا بابتش این همه پول بدیم؟ هان؟

گفته شده که قرار از دی ماه امسال اینترنت بی سیم بیاد تو ایران، اشتراکش هم ماهی 40 هزار تومان ناقابل است. من اگه به بابام بگم منو از خونه بیرون میکنه، میگه همینی هم که الان داری ول میگردی تو اینترنت از سرت هم زیاده. خوش به حال بچه پول دارها و اونایی که خودشون خرج خودشونو در میارن!

این سری خیلی نوشتم....

کریسمس همه مبارک! سال نو هم مبارک! چقدر خوب میشد اگه برف میومد! فایده نداره جایی برف بیاد که من نمی تونم برف بازی کنم!

 

« پای وجدان هم که رسید نقطه ای بگذار و از سر خط بنویس... »

« می خواستم خانه عشقم را میان خنده هایت بسازم..........اما

در زمان ما خنده ارزان نیست، خنده ای از ته دل

تا بخواهی، پوزخند و زهرخند و ریشخند،

اما یک خنده پاک.... »

 

نوشته شده توسط ویروس – مورخ 7 دی 1383

 

اکسیر حیات

 

 

 

https://vignette.wikia.nocookie.net/elderscrolls/images/e/ee/Elixir_of_Vitality_card_art.png/revision/latest?cb=20180131140417

 

 

« اکسیر حیات »

 

تا به حال فکر کرده اید  که شما هیچ وقت نمی میرید؟

یک موجود فنا ناپذیر!

با این که سالهای سال تلاش کردید که زنده نمانید، لا اقل اگر هم تلاشی

نکرده باشید، هیچ کاری هم برای زنده ماندن انجام نداده اید!

آری، بارها پیش خود فکر کرده ام که من، یک موجود ابدی هستم، فناناپذیر!

همیشه زیر بار مشکلات خم شده ام ولی هیچ وقت نابود نشده ام!

و حال با بدنی خمیده رو به سوی فردا دارم!

                              انتظار مرگ!

 ولی یک حس درونی می گوید: « تو نابود نمی شوی، تو تا پایان جهان باقی

خواهی ماند، تو ابدی هستی.... »

ولی من!

              خود با دست های ناتوان و ضعیف

     اکسیر حیات را به دور انداختم 

        بدون آنکه ذره ای از آن را بنوشم!

ولی با این حال، ابدی هستم!

          می دانم که خدا فرشته ی خوبش را برای من نمی فرستد!

چرا که من باید اندوهگین ترین موجود فانی که ابدی شده است باشم.

شکستن های بسیار باید در کار باشد

          ولی من، خود با دست های کوچک و ضعیف و ناتوان

اکسیر حیات را به دور انداختم!

همیشه امیدی در نا امید ترین لحظه ها و جود دارد.

              ولی

 افسوس

               افسوس

وقتی می دانی،

                        وقتی می دانی که ابدی هستی، وقتی

به جاودانی بودن خود فکر می کنی، کورسوی امید را از دست

می دهی............

اعتقاد به منجی بشر داری و می دانی که تا آن زمان زنده خواهی ماند.

و چه عبث است اگر بپنداری از این دنیا خواهی رفت!

خرده مگیرید که چرا به مرگ می اندیشم!

          خرده مگیرید که چرا میخواهم فانی باشم!

اگر شما هم ابدی می بودید! آنگاه احتیاج به فنا داشتید!

خرده مگیرید که اعتقادات را زیر پا نهاده ام!

          خرده مگیرید که مدتهاست حافظ را نمی شناسم!

مدت هاست شعرها برایم مفهومی در بر ندارند!

        اعتقادات بسیاری را از دست داده ام!

بر این نالان و رنجور خرده مگیرید!

             آیا این ابدی، حقی برای داشتن آرزو ندارد؟

آیا این موجود جاودانه، حقی برای درخواست فانی بودنش ندارد؟

چه میگویید؟

               چرا این چنین رفتاری را پیشه کرده اید!؟

زیر مشکلات بسیار از پا درآمده ام،

                  ولی هنوز زنده ام! زنده!

چگونه زندگی یی؟ و برای چه؟

                  وقتی تا پایان جهان این چنین باشی

هنگامی که این چنین باشی، تلاشی برای زیستن و بقا نخواهی کرد!

         خرده مگیرید!

       و هنگامی که به فکر فرو میروی تا خود کاری انجام دهی...

ولی نمی شود!

               واقعا ً نمی شود!

 حافظ را رها کردم چرا که حرفهایش راست بود!

              سهراب را رها کردم چرا که داستانش برایم زجر آور بود!

مشیری را به گوشه ای نهادم که مرا بیش از این نرنجاند!

شعر ها رنگ باختند! ولی همچنان هستند!

                 می خواهند مرا تا پایان جهان همراهی کنند!

نمی پرسند که تو نیز این چنین میخواهی؟!

          مدتهای مدیدی است که حرفی نزده ام!

سکوت!!!!!!!!!!!!!!!

       و سکوت سرشار از ناگفته هاست!

                      و زندگی بسان لجنزاری است که پایانی ندارد!

حال افسوس می خورم، بیشتر از هر زمان دیگری!

        افسوس میخورم که چرا من باید انتخاب میشدم!

چرا من باید این چنین ابدی میشدم؟!

            موجودی ابدی و مزخرف! با دست و بالی که یارای هیچ

کاری را ندارد!

    مدت های بسیاری است که رویاها پرواز کرده اند و به سرزمین

خود بازگشته اند!

   آنها نیز رهایم کرده اند!

آنها نیز حاضر به ابدی بودن نیستند!

       تنهای تنها!!!!!!!!!!!!!! تا پایان جهان!

و باز ترسی موهوم از ادامه ی زندگی!

                     چاره ای اندیشه کن! به راستی باید تا ابد باقی ماند؟

  اکسیر حیات را با دست های خود به دور افکندم!

             اگر اکسیر حیات را نوشیده بودم، شاید که زودتر فنا پذیر می شدم!

افسوس!

        افسوس!

              بر سرنوشت موجود ابدی!

موجودی که تا پایان جهان خواهد ماند!

        و آنگاه که منجی آمد، به کدامین سو خواهد رفت؟ جزء یمین است یا

یسار؟

           ننگ بر تو که ابدی هستی!

خرده مگیرید که چرا به مرگ می اندیشم!

      خرده مگیرید که چرا به مرگ می اندیشم!

             من با دست های خود،

         اکسیر حیات را به دور افکنده ام!

                    خرده مگیرید!

 

 

نوشته شده توسط ویروس – مورخ 30 شهریور 1383

 

 

 

چه خیال انگیز و جان بخش است ” اینجا نبودن “!

 

 

 

« چه خیال انگیز و جان بخش است ” اینجا نبودن “! »

 

سلام. یه چند وقتی بود که هی میومدم تایپ می کردم ولی زود پاک می کردم

یا بعد از این که متن رو ذخیره می کردم، می رفتم دیلیت می کردم! شاید چون

نباید می نوشتم. نمی دونم! حوصله هم ندارم! امتحان هام تموم شد! بر عکس

همیشه که موقع امتحانها میومدم آپدیت میکردم، این دفعه اصلا ً وقت نداشتم.

همش بازی می کردم، طبق معمول کتابهایی خوندم که نباید میخوندم!

کلی چرت و پرت می تونم بنویسم ولی نمی نویسم! آخه بگم که چی بشه؟!

برای چی بگم؟ هان؟ همش شده مزخرفات روزانه! که چی بشه؟

مگه ارزش خوندن داره؟ نه! مسلماً ارزش خوندن نداره! شدم یه خودکار که فقط

می خواد چرت و پرت بنویسه! نمی خواد یه خودنویس خوشگل باشه که حرف

بزنه!‌ می خواد لال مونی بگیره! همش خودش رو پشت این چرت و پرت هاش

قایم میکنه! به خدا خستم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

ها ها ها ها! الانه این متن رو هم مثل دفعه های پیش نابود کنم! بارها و بارها توی

ورق نوشتم که بیام تایپ کنم، ولی پاره کردم ریختم دور!‌

از صبح تاحالا کلی فکر کردم و کلی متن آماده کردم که بنویسم! ولی نه!

نمی نویسم! جاش این مزخرفات رو تحویلتون میدم!

می خوام حرف بزنم هااااااااااا ولی نه نمی خوام!

« اشک مهتاب » یک لینک داده بود به نوشته ای که ( اگه همه یه ستاره برا خودشون

توی آسمون دارن، پس تکلیف اون ماه تک و تنها چی میشه؟ )

آخه به نظر شما اصلا ً ماهی وجودداره؟!

« یاد من باشد تنهایم، ماه بالای سر تنهایی است = سهراب »

اصلا ً ماهی وجود داره که بخواد بالای سر من ِ «تنها» باشه؟! آره؟

دیگه اصلا ً ستاره ای توی این آسمون می درخشه که بخواد یکیش هم برای من

باشه!؟

اگه میتونستم نمیومدم که وبلاگ رو آپدیت کنم. ولی می دونم که میام!

مگه نبود! قبلا َ خداحافظی کردم با اون وبلاگ خوشگلم « اشک مهتاب 1 »، دوباره

اومدم این جا رو راه انداختم همه چیز از اول! دوباره اگه بخوام اینو هم ترک کنم

باز از اول شروع می کنم برا همین بهتره همین رو ادامه بدم!

 

 * * * * * * * * * * * * * * * *

 

« این جا نبودن »

 

 

باور نمی کنم،

 

هرگز باور نمی کنم که سال های سال

 

همچنان زنده ماندنم به طول انجامد.

 

یک کاری خواهد شد.

 

زیستن مشکل شده است

 

و لحظات چنان به سختی و سنگینی

 

بر من گام می نهند و دیر می گذرند

 

که احساس می کنم، خفه می شوم.

 

هیچ نمی دانم چرا؟

 

اما می دانم کس دیگری به درون من پا گذاشته است

 

و اوست که مرا چنان بی طاقت کرده است.

 

احساس می کنم دیگر نمی توانم در خودم بگنجم،

 

در خودم بیارامم.

 

از « بودنِ »  خویش بزرگ تر شده ام

 

و این جامه بر من تنگی می کند.

 

این کفش تنگ و بی تابی فرار!

 

عشق آن سفر بزرگ!‌...

 

اوه، چه می کشم!

 

چه خیال انگیز و جان بخش است « این جا نبودن »!

 

 

« دکتر علی شریعتی »

 

* * * * * * * * * * * * *

سر یه قضیه ای می خواستم حرف بزنم ولی گفتم بذا برا یه وقت دیگه! ولی

انگاری فکر خیلی ها رو به خودش مشغول کرده! حالا بماند.....................

 

 

نوشته شده توسط ویروس – 14 شهریور 1383

 

 

 

 

اندراحوالات من (29 مرداد 1383)

 

 

اندراحوالات من (29 مرداد 1383)

 

سلام. خوبین؟ خوشین؟ سلامتین؟ خیلی وقت بود که داستان

ننوشته بودم! امروز هم زد به سرم که یه داستان بنویسم! خیلی

تو نوشتن ضعیفم! اصلا ً بلد نیستم یه صحنه رو توصیف کنم!

امروز پنجشنبه 2-5-83 ساعت 20:38 است که دارم اینا رو تایپ می کنم

حالا شب میام اینا رو میذارم توی وبلاگ به شرطی که قاط نزده باشه!

الانم یه دو سه روزی است که مسنجر ندارم! بازم یه ارور ِ خوشگل میده

نمی دونم چه مرگش شده باز! دیروز تولد « فانوس خیال» بود! چرا

هیچ کسی نرفته بهش تبریک بگه؟ من که این همه برای گروه ها میل

سند کرده بودم وگفته بودم برین بهش سر بزنین!

راستی یه وبلاگ گروهی هم تازه اومده که چند نفری توش می نویسن

همین دیروز پری روز ها هم توسط یکی به اسم «بشر» آپدیت شده!

وبلاگ «شاخه ی امید »!

حیف که صبح یه چی پیش اومد که نمی تونم بگم، چون منو

میکشه! فقط بگم من از دست این دوستام چی کار کنم؟

هنوز که هنوز است نتونستم عضو اورکات بشم! کسی هم برام دعوت

نامه نمی فرسته! بعدش هم دنبال یه قالب خوشگل هستم! از دست

این یکی هم خسته شدم! قالب « سیندرلا » بد نبود ها ولی دیر بالا

می اومد و سنگین بود!

دیگه!!!!! فکر کنم باز برای امروز بس است!‌ یادم نمی آید دیگه چی باید

می نوشتم! امتحانام از 7 شهریور شروع میشه!‌خدا به دادم برسه!

خداحافظ! راستی شعر زیر هم نمی دونم از کجا کش رفتم! مال یه

وبلاگی بوده! اگه یه وقت صاحبش اومد نگه اینو دزدیدی! چون خودم

دارم اعتراف میدارم که نمیدونم از کدوم وبلاگ برش داشتم!

 

من از این جا...

تا بلندای قامت شب...

راست می شوم...

و در سیاهی چشمانت...

که ستاره ها نیز از آن گریزانند...

روز خود را آغاز می کنم...

و طنین زمزمه ی این سکوت سنگین را

دوباره به گوش باد خزان نجوا می کنم...

چند روز پیش به خاطر تو دوباره متولد شدم...

همین روزها نیز به خاطر تو خواهم مرد...

این پائیز نیز بی تو گذشت...

شاید آخرین پائیز...

یا دگر با تو خواهم بود برای همیشه...

یا دگر بی من خواهی بود، برای همیشه...

 

 

تفکرات شیطانی

 

« تفکرات شیطانی »

 

بازم یه سلام به همه ی بر و بچ! چه طورین؟ الانه که دارم اینا رو تایپ می کنم که بیام و یه روزی بزارم توی وبلاگ، جمعه 23-5-83 است.

همون طور که همه اطلاع داشتن امروز اینجانب کنکور داشتم و خیلی هم خفن درس خونده بودم. یه ماه پیش مامانم گفت : فلانی یه ماه دیگه کنکور داری، میدونی چیا باید بخونی؟ منم گفتم : نه!!! ولی بعدش برای چند دقیقه ی ناقابل احساس عذاب وجدان کردم! ملاحظه می فرمایید که فقط به اندازه چند دقیقه! بعدش این احساس نا آشنا رخت بست و رفت! دیشب هم دوباره یه جقله عذاب وجدان پیدا کردم که اصلا ً من برا چی صبح کله سحر پاشم بروم امتحان بدم، من که درس نخوندم! قبول نمی شم! زد به سرم و رفتم دفترچه ی ثبت نام رو برداشتم و یه دید زدم ببنیم چه درس هایی قرار فردا تو امتحان بیاد!

یه نگاهی کردم و گفتم بزار مدار منطقی دید بزنم!‌ گشتم جزوه مدار منطقی رو پیدا کردم و نشستم که یه نگاهی بکنم! (شاگرد نمونه! یه دانشجوی نمونه! درس خون! رو دست ندارم!) دیدم اولش مبنا ها است گفتم بی خیال، بلدم تازه از این چیزا نمیدن که، ورق زدم رسیدم به کدگذاری ها یه نگا کردم یادم اومد (و این بس عجیب بود چرا که یه دو سالی از اون درس گذشته بود و من با یه نگاه یه چیزایی یاد اومده بود!!!!!!!!!!!!!!!) رسیدم به جدول کارنو! دیگه مخم تعطیل شد، هر چی فکریدم که اینا رو چی جوری حل کردم و اینا، یادم نیومد منم با کمال پررویی دفتر و بستم و گذاشتم کنار! (نا گفته نماند این همه جستجو برای جزوه و درس خوندن، فوقه فوقش یه 13 دقیقه طول کشید!‌ خیلی درس خوندم! خسته شدم!) طبق معمول هم اصلاً اضطراب و ترس و از این حرفها نداشتم! با کلی بدبختی صبح کله سحر بلند شدم و در مشایعت اهل خونه رفتیم حوزه امتحانی رو کشف کردیم و رفتم سر جلسه!‌ یه مدرسه ی افتضاحی بود که نگو!

(حوصله ندارم در مورده مدرسه حرف بزنم!) سوالهای عمومی رو دادن همچی که سوالهای معارف رو نگا کردم شوکه شدم! معارف رو دیگه باید یه 10 تایی می زدم!‌ فارسی خوب بود!‌ یه چیزایی زدم

(در حد 10 تا سوال) زبان بدک نبود و من طبق معمول حسی زدم!

زبان رو همیشه حسی حل می کنم برا همین نمیدونم درست است یا نه!‌ (تا حالا که شانس داشتم. الانه خودم رو چشم زدم، میدونم دیگه...‌) سوالهای تخصصی هم که ترجیح دادم بگیرم بخوابم! فقط خودم رو ضایع کردم رفتم کنکور دادم!

راستی دیدین باز قالب قبلی رو گذاشتم؟! حوصلم نیومد یه قالب دیگه رو دستکاری کنم!

*

یه مدتی پیش داشتم با یکی از دوستای دوره دبیرستان می حرفیدم!

یه سری بحث ها کردیم و یه نظریاتی ارائه دادیم! زده به سرمون!

(فعلا که در حد حرف است...) کلی حرف و حدیث که آره ما باید

یه خونه بگیریم و خودمون واسه خودمون زندگی کنیم! من که

پایه ام! خودش هم همینطور! تا چند وقت پیشا می دونم که فانوس

و ستاره هم راضی بودن! قراره یکی دیگه از دوستامون رو هم بدزدیم

(چون ازدواج کرده) اون وقت چهار، پنج تایی تو یه خونه زندگی

می کنیم! حالا موندیم خونه رو چی جوری بگیریم؟ با کدوم پول؟

کجا؟ چی جوری خونه واده ها رو خر کنیم! از حالا اعلام میدارم که

بنده « ویروس » اصلا ً و ابدا ً کار خونه نمی کنم! خودتون هم

می دونین! یکی باید یه ماشین گیر بیاره، یکی مون هم کامپیوتر!

من هم موبایل می آرم (یه وقت بهم بد نگذره)! باید خونه

رو یه جا بگیریم که به همه جا نزدیک باشه، برای این که بریم

دانشگاه یه جورایی به همه نزدیک باشه (یه چیز غیر ممکن

چند تا غرب میریم، یکی شرق) یه خونه بگیریم که 5 خوابه

باشه! نفری یه اتاق!‌ با کلیه امکانات رفاهی کامل! بایده روش

فکر کرد! یه جوری پول گیر آورد! بریم بانک بزنیم؟ یادم است

یه زمانی همچین تصمیمی داشتم! باید تفکر کرد! دوباره باید

یه بحثی بکنیم ببینیم باید چی کار کنیم؟! شاید اگه یه جقله

توقع هامون کم بشه، بشه یه کاریش کرد! (حیف که فقط

در حد حرف است.‌) بهتره یه مدت بزاریم بریم و جیم شیم!؟

نظر شما دو تا چیه؟ فقط روزی که میخواهیم بریم به اینا

میگیم یه مدت داریم میریم واسه خودمون ول بگردیم؟!

ماشین رو فکر کنم بشه یه کاریش کرد، میشه یه جوریی اونو کش رفت! ولی بقیه مسائل یه کم مشکل است!

باید روش فکر کنیم!‌ احتیاج به نقشه داریم! یه نقشه ی حساب شده و دقیق!‌ نباید مو لای درزش بره!‌ خونه؟!

خونه رو حتما ً باید تهیه کنیم! شما دوتا هم روش فکر کنین!‌ نه نزده به سرم! خیلی هم حالم خوبه! فقط اینکه دیدم پشت تلفن نمیشه یه جورایی حرف زد!‌ باید یه کاری کرد!‌ فکر می کنم هر چه سریع تر اقدام کنیم بهتر

باشه! نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

*

راستی کسی نمی دونه چی جوری میشه «آمبولی ریه » رو درست کرد‌؟

یعنی یه لخته خون به طور مصنوعی توی رگ درست کنیم؟!

آمپول هوا خوب نیست! باید یه راه بهتر باشه! گفتن که اگه شکستگی هم بد جور باشه و دیر بهش برسین ممکن است آمبولی ایجاد بشه ولی دردش زیاد است! یه چی بهتر می خوام! یه راه بهتر و سریع تر!

یه خورده فکر کنین! یه راهی باید باشه؟! مگه نه؟! یه راه راحت تر و بهتر از آمپول هوا! یه کم روش فکر کنین! من منتظرم هااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

انگاری الانه خیلی حرف زدم باز!‌ خیلی زیاد شد! یادم نمی آد چیزه دیگه هم باید میگفتم یا نه؟! اصلا ً یادم نمی آید!

راستی توی متن قبلی هم نوشته بودم! هفته ی دیگه چهارشنبه تولد دوستم « فانوس خیال » است! برین بهش سر بزنین و تبریک بگین!‌ یه چند وقته دیگه هم وبلاگش یه ساله میشه! خداحافظ!‌ خوش بگذره!

 

 

نوشته شده توسط ویروس - 23 مرداد 1383

 

 

تصادف با یه ماکسیما ی مامانی

 

 

« تصادف با یه ماکسیما ی مامانی »

 

طبق معمول همیشه سلام!‌ حال و احوال؟ هی روزگار میگذره و نمی گذاره که آدم

نفس بکشه!شما رو نمی دونم! تو این چند وقته اون قدر سوژه برا نوشتن پیدا شده

که از بس زیاد است نمی نویسم!بعضی وقتها آدم از زیادی مطلب نمی دونه چی بنویسه!

 فوران مطلب! فوران سوژه!یه سری کارهای جالب بود که میخواستم انجام بدم

 ولی یه جورایی «فانوس خیال» پشیمونم کرد!‌ ضد حال! ولی حالا شاید یه کارهایی کردم!

دیدن بالاخره اون قالب قبلی هم دووم نیاورد، این یکی هم که الان سیندرلا است تا چند روز دیگه

فکر کنم عوض بشه! شایدم نشه!‌ بسته به حس و حالم داره که چقدر شارژ باشم.

پنجشنبه سر کلاس ذخیره یکی از بچه ها گفت که میخواد ویندوز سیستمش رو عوض کنه، من بد

جوریی هوایی شدم!‌ حالا دوشنبه که کلاس ندارم کل سیستم خوشگلم رو فرمت می کنم و دوباره

از اول همه چی نصب می کنم!‌ حال می کنم با ویندوز نصب کردن! الانه که دارم اینا رو تایپ می کنم

شنبه مورخ 17-5-83 ساعت 21:19 است. خدا میدونه من کی بیام و اینو بزارم تو وبلاگ! نمی گم

که امشب آنلاین نشدم، ولی این که دوباره بخوام آنلاین شم فکر نکنم! اینم میره برا فردا یا پس فردا!

پنجشنبه سر کلاس اینقده خواب بودم که نگووووو.... البته بقیه هم دست کمی از من نداشتن!‌

هی نق زدیم که کلاس ساعت 9 به بعد شروع شه جای 8. استاده گفت اگه به شماها بگم 11 از

خواب پاشین باز سر کلاس خوابین! (لبخند ملیحانه مسنجری) تابستون است و دانشگاه ما

پذیرای میهمان... اعصاب آدم رو خورد می کنن! اومدن دانشگاه ما هی هم نق می زنن!

هی ایراد میگرن! خب میخواستین نیایین دانشگاه ما! بچه پررو ها!

ولی همشون از یه چی راضی هستن و این خیلی جالب است. میگن خوش به حالتون که

کلاسهاتون جدا است... دانشگاه های ما سر کلاس هی پسرها اذیت میکنن و....پس واقعاً

خوش به حال خودم که کلاس ها مون جداست، گو این که یه چند تا کلاس ریاضی ترم پیش

فوق العاده گذاشته بود برامون قاطی بود، ولی هیچ کدومشون آی کیو نداشتن به خدا!

اونم از نمره ها شون! نصفی غایب بودن و نصفه بیشتری هم افتاده بودن!

طبق معمول امروز هم سر کلاس وصیت خواب بودم. یعنی فقط گوشهام می شنید که چی باید

بنویسم! هفته ی پیش نرفته بودم کلاس تشکیل شده بود، گفته بوده که 7 بیایین! من که

نمیدونستم همون ساعت همیشگی رفتم، خودش نیومده بود! ها ها ها! اصلا از استادش

خوشم نیومد! فکر می کردم باید یه جورایی مثل استاد معارفم باشه ولی خیلی شل و وارفته

بود! شماره موبایلش رو هم به همه داده بود! (بعضی استاد ها دیوونه هستن)

با کلی کلنجار رفتن ساعت 9:30 تعطیل کردیم. با یکی از بچه ها که یادم نیست از کجا مهمان

شده، با کلی بدبختی خودمون رو رسوندیم به اتوبان! از وقتی وسط اتوبان ایستگاه اتوبوس

گذاشتن راه جدید برای اومدن به خونه ایجاد شده! تو ذل گرما شونصد ساعت وایستایدم!

شونصد تا اتوبوس خالی اومد و رفت. یکی هم که اومد اصلا ایستگاه نگه نداشت! من هم

که خیلی سرحال هستم همیشه، گفتم کاش میشد بشینیم! دوتایی رفتیم لب جوب

نشستیم! کلی هم خندیدیم. یه خانومه اونجا بود از این که ما لب جوب نشسته بودیم تعجعب کرده بود! بیچاره! آخه دو تا دختر دانشجو لب جوب نشستن وسط اتوبان! خب یه جورایی است دیگه!

آقا ماشینها که رد میشدن همچین نگاه میکردن! نیلو گفت الانه که یکیشون

از تعجب کنترل ماشینشو از دست بده! یه کوچولو نشستیم و بالاخره اتوبوس شهرک اومد!

بلیط هم که ندادیم! (خوش به حالمون شد امروز) رفتیم شهرک غرب و از اونجا بیاییم رسالت!

رفتیم سوار شدیم. یه پسره که خیلی هم گنده بود اومد سوار شد! بالاخره بعد شونصد

ساعت ترافیک همت رسیدیم!‌ همه پیاده شدن الا این پسره خوش خواب! خوابه خواب بود!

آقا هر هر زدیم زیر خنده! راننده هر چی داد زد : آقا، آخره خطه، پیاده شین! مگه این

توپول موپول از جاش تکون خورد؟ هی این راننده داد میزد ما می خندیدیم! بقیه مسافرها

هم مشغول تماشای صحنه ی تلاش راننده برای بیدار کردن این توپولی بودن! فکر می کنم

راننده با آخرین توانش داد می زد دیگه! ولی کو بیدار شدن این آقا!؟ همه می خندیدن!

راننده پاشد رفت زد به پسره که پاشه، پسره از جاش تکون نخورد (خوش به حالش که این

قدر خوش خوابه)‌، یه پیر مرده گفت حتما ً مرده است. (در تمام این صحنه ها اتوبوس

خالی بود فقط این توپول موپول توش بود و راننده. بقیه تو خیابون مشغول تماشا و خنده...)

راننده شونصد بار به این پسره زد، بالاخره بلند شد! بیچاره! هاج و واج! اصلا ً نمیدونست

کجاست! معلوم نیست چی جوری از اتوبوس پیاده شد! منگه منگ بود! من دیگه نمی تونستم

جلو خودم رو بگیرم، به نیلو گفتم که زود باش از اینجا بریم. راه افتادیم اینم پشت سر ما اومد!

معلوم بود گیج میزنه هنوز!‌ منگ بود! نمیدونست کجاست!‌ خب حق داشته دیگه وقتی

اونطوری بیدارتون کنن و یه راست بندازنتون توی خیابون منگ میشین! نمیدونم بالاخره از کدوم

ور رفت! ولی تا اونجا که دیدیم هنوز گیج می زد!

من و نیلو خداحافظی کردیم و من رفتم که سوار اتوبوس بشم که بیام خونه! طبق معمول

اتوبوس نبود! یه شونصد ساعتی صبر نمودم و بالاخره این ماشین سلطنتی تشریف آوردن

با اون راننده ی جوونه که خیلی باحال میره! یه شونصد ساعتی هم تو اتوبوس پختیم!

بالاخره راه افتاد! هنوز چراغ رو رد نکرده بود، وسط چهارراه بودیم که یه هو...............

یه صدای خیلی خوشگل از پشت اتوبوس بلند شد، همه سرها به عقب برگشت!‌ و من با

چهره ای خندان شاهد یه ماکسیمای مامانی و سیاه و ناز بودم که کوبونده بود ته اتوبوس!

(نمیدونم چرا از ماکسیما خوشم نمیاد!‌ حالا میگین که گربه دستش به گوشت نمی رسید

میگه بو میده!  هر جور عشقتون می کشه! من پاترول رو از همه ی ماشین ها بیشتر دوست

دارم...)

راننده اتوبوس پیاده شد و خندان به سمت ماکسیما حرکت کرد! یه افتضاحی شده بود خیابون!

وسط چهارراه! یه اتوبوس و یه ماکسیما! کل خیابون مسدود شد! هیچ ماشینی راه نداشت

بره!‌ یه مدت گذشت.... راننده اومد و همه رو پیاده کرد و گفت مجبورین با یه ماشین دیگه برین!

دوباره شونصد کیلومتر تا ایستگاه! (در واقعیت فقط یه ذره بود ها، تازه راه افتاده بود) همه

جمع شده بودن این ماکسیما رو ببینن! یه جورایی جلوی ماشین داغون شده بود!

بالاخره یه اتوبوس دیگه اومد و سوار شدیم و نزدیک خونه.... پشت چراغ قرمز! یه پیکانی از

ماشین پیاده شد و با یه یارویی گلاویز شد و مشت بزن و مشت بزن............... یه دعوایی

بود که بابا بیا و ببین! یه چراغ دیگه هم موندیم سر این دعوا!

دیگه ه ه ه ه ه ه ه ه ه یادم نیست چه اتفاقاتی افتاده بود!

یه مطلب خیلی توپ می تونستم بنویسم ولی بنا به دلایل امنیتی مجبور شدم که بی خیال شم!

الانش سر این قضیه تو دانشگاه مشکل دارم وای به حال اینکه بخوام یه چی هم بنویسم

در موردش اون وقت دیگه هیچی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

راستی من انگاری توی این هفته کنکور کاردانی به کارشناسی دارم!‌ هنوز نمی دونم کی و کجا

باید برم کارت بگیرم!‌ (از گشنگی دارم می میرم! از ظهر تا حالا هیچی نخوردم)

راستی با این که یه کم دیره!

فرا رسیدن سالروز ولادت دختر پیامبر (ص)، فاطمه زهرا (س) را به شما تبریک می گویم!

روز مادر مبارک!

«بابا لنگ دراز» از این شاکی بود که چرا کسی روز خبرنگار رو تبریک نمیگه، خب روز خبرنگار

هم مبارک!

هفته ی دیگه تولد فانوس است! یه کار شاهکار می خواستم انجام بدم ولی یه جورایی

پشیمونم کرد! اگه موضوع فقط این بود که منو می کشت، اشکال نداشت ولی گفته وای

به حالت! می دم وبلاگت و آی دی هات رو از دم هک کنن! خب ببینم انجام یه کار متحورانه

به این دردسرهاش می ارزه یا نه!؟ باید یه خورده فکر کنم! اصلا حوصله نداشتم که بیام

تایپ کنم ها!

ببینم چه می شود!‌ تا چهارشنبه ی دیگه کلی وقت دارم!

بسه دیگه نه؟ بازم زیادی شد!

آهان راستی بازم یادم افتاد، در کمال ناباوری ایران از رسیدن به فینال باز موند با اون داوری!

حالا خوبه از این عربها بردیم ولی چه سود...... سومی؟؟؟؟! کیف کردم که ژاپن اول شد!

از لج چینی ها هم که شده!

خداحافظ!

 

 

نوشته شده توسط ویروس – 17 مرداد 1383

 

اندراحوالات من (مورخ 5 مرداد 1383)

 

 

اندراحوالات من (مورخ 5 مرداد 1383)

 

سلام به همه. حال واحوال‌؟ خوبین؟ در حال حاضر که فکر می کنم خوب نیستم، حالا تا ببینم بعدا چی میشه!‌

هوا صاف تا کمی ابریه توی اتاق!‌ آخه یکی نیست بگه تو رو چه به ترم تابستون؟

هان؟ در حالت عادی (ترمهای اجباری‌) نه این که با شور و شوق می رفتم دانشگاه، حالا برداشتم واحد گرفتم خودم رو انداختم توی چاه!‌ اونم هشت واحد!

چهار روز هفته رو باید راه بیافتم برم سر کلاس! اونم چیا؟؟؟؟؟؟؟؟؟ قرآن و وصیت و تنظیم و محاسبات و ذخیره!‌ هیچی دیگه! دارم دق می کنم! ساعت کلاس ها رو عوض کردن سه تا از درس ها ی من قاطی شده و تداخل داره!‌ مجبورم یه خط درمیون برم سر کلاس ها ( چیزی که برای من سابقه نداشته ) به مامانم نگفتم، وگرنه منو کشته بود!‌ الانه دارم از خواب می میرم!

ساعت 11:54 صبح است. اومدم یه متن بنویسم و بگذارم تو وبلاگ، دیدم اصلا به من نیومده متن های جدی بنویسم! البته قبلنا تو وبلاگ قبلیم می نوشتم ولی این یه مورد رو هر چی فکر کردم دیدم که بلد نیستم جمله بندی کنم و یه متن درست حسابی از توش در بیارم، برا همین بی خیال شدم.

در نظر بنده، در جامعه وبلاگ نویسی باید حال اونایی رو که تو دانشگاه خودشیرین بازی در میارن برا استاد ها رو بگیریم خفن! من به شخصه دستور نابودی اونا رو صادر می کنم، این افراد مایه ننگ جامعه ی وبلاگ نویسان هستن! خودشیرین! شیرین عسل! بادمجان!

نمی گم کی است چون زنده زنده منو دفن می کنه ( نه این که من بدم می یاد!‌ )؛ بچه پر رو دیروز رفته دانشگاه، روز اولی استاد درس می خواسته بپرسه، خودشیرین داوطلب شده!‌ نمیدونم چرا بچه های کلاسشون اینو نکشتن!‌ ( اگه کشته بودنش من از شرش راحت میشدم، دوستم رو می گم! ) واقعا که مایه ننگ است.

میگه یه وقت اینا رو ننویسی ها!‌ ولی من می نویسم، می دونه که من یه خورده زیادی دیوونم!‌ حالا فقط لینک نمیدم همین! ها ها ها...

الانه بر و بچ با بلاگ رولینگ مشکل پیدا کردن، من ِ بیچاره رو چی می گین که حتی نمی تونم برم اونجا ثبت نام کنم! به خاطر این آی اس پی خوشگلم!‌ چند وقت پیشا فانوس برگشته میگه: اگه یه نفری تو یاهو مسنجر این وی زی بل باشه، اون وقت یکی دیگه می فهمه که این کی دی سی میشه و که دوباره بر می گرده؟

من که نمیدونم! الانه که دارم اینا رو می نویسم صبح است و حالا خدا میدونه من کی بیام و این وبلاگ رو آپدیت کنم!‌ من فکر می کردم که فقط خودم اِند ِ حافظه و حواس هستم، ولی دیروز پری روزا دیدم که «دنیای گم شده » هم دست کمی از خودم نداره با اون حوزه ی امتحان پیدا کردنش!‌ راستی یه وقت شما ها اصلا به روی خودتون نیارین ها!

این جا اصلا «تابلوی گفتمان» نداره! اصلا ً، فقط برای دکور است!‌

البته نظر سنجیش واقعا ً برای دکور است چون هنوز یه گزینه ای براس سوال هایی که زده به سرم براش پیدا نکردم که بخوام فعالش کنم!‌

یه کم بی انصافی است، فقط خودم و یکی دو نفر دیگه همش توی این تابلوی گفتمان حرف می زنیم!‌ شما ها هیچ علاقه ندارین که عضو یکی از این دو تا گروهی بشین که من این بغل لینک دادم؟

خیلی خوب است ها!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! یه کم به خودتون زحمت بدین برین تو یکی از این گروه ها عضو بشین! ستاره اومده می گه قالب این دفعه قشنگ است؛ عوضش نکن!‌ راستش این دیگه دست خودم نیست! یه هو دیدی هفته بعد حوصلم رو سر برد این قالب باز رفتم عوضش کردم!‌ راستی قالب این دفعه چه طور است؟ خوشگل بود نه؟

( رو که نیست، سنگه پا قزوینه ).

هفته پیش سر کلاس، استادمون گفت که آی کیو پسرا خیلی پایین است! درسته که اندازه مغز گنده است ولی آی کیو کمی دارن!‌

پسرها برای این که دید بزنن حتما ً باید مستقیم نگاه کنن، یعنی حتماً باید برگردن و نگاه کنن!‌ که واقعا ضایع هستن!‌ ولی دختر ها میدان دید وسیع تری دارن! گفته شده که چشم چرونی تو پسرها و مردها بیشتر است، ولی ثابت شده که فرقی نداره، ولی چون پسر ها میدون دید کمتری دارن، برا همین جلب توجه میکنن!‌ ( واقعا که خیلی ضایع بازی است ) ولی دختر ها احتیاج ندارن که برگردن و دوباره نگاه کنن، در همون حالی که حواسشون به حرف زدن است می تونن همه جا رو دید بزنن!

توانایی دختر ها در انجام دادن چند کار به طور همزمان خیلی زیاد است؛ مثلا درعین حال که دارن با تلفن حرف می زنن، حواسشون به داداشه است که نره یه وقت تو اتاقش و فضولی کنه! ( آخه چرا این قدر این داداشا فضولن؟ موجودات ِ دو پای کم ارزش )!

در عین  حال حتی می تونه تلوزیون نگاه کنه!‌ حالا پسره!‌اگه یه وقت تلفن باهاش کار داشته باشه، داد میزنه میگه خفه شین، من نمی شنوم!!!!!!!!!!!!!‌ ها ها ها! بی عرضه ها ( به پسر ها بر بخوره... ). یه آزمایشی انجام دادن مربوط به رانندگی خانم ها و آقایون! دیدن که در تصادفات رانندگی بیشترین خسارتی که به ماشین ها وارد شده چی جوری است!‌ تصادفاتی که خانم ها پشت فرمون بودن، نشان میده که ماشین فقط از جلو و عقب ضربه خورده و کناره های ماشین سالم است، ولی تصادفاتی که آقایون راننده بودن، جلو و عقب ماشین سالم است و این پهلو ها و کناره های ماشین است که بیشترین آسیب رو دیده! این  آزمایشات ثابت کرده که میدان دید در خانم ها خیلی بیشتر از میدان دید در آقایون است. آقایون عمقی نگاه میکنن!

میگن که پارک دوبل براشون راحت تر از خانم ها است! ولی من خودم یادم نمی آیدکه با پارک دوبل مشکل داشته باشم، من با سنگ چین زیادی مشکل دارم! من ماشین می خوام!

نه موتور می خوام، راحت تر است، ولی این مامانه نمی ذاره من برم امتحان بدم و گواهینامه برا موتور بگیرم که!!!!!!!!!

مثلا امروز حوصله حرف زدن نداشتم و حوصله نوشتن نداشتم!

می بینم که هوارخط نوشتم!‌ راستی دختر عمه ی عزیز!

بهت تسلیت میگم، الان بیشتر از یه هفته است که کامپیوتر نداری! چی جوری تحمل می کنی؟ هان؟؟؟؟؟

من جای تو بودم دق می کردم! خدا نصیب نکنه!‌ تو این دوره زمونه اگه کامپیوتر یه مرگش بشه دیگه هیچی، اونم اگه نفهمی چش است و ازدست تو کاری بر نیاد! در این دوره بدون کامپیوتر و اینترنت مگه میشه زندگی کرد؟ آخه میشه؟

مادربزرگم میگه پاشین برین کوه، دشت، برین بگردین برین مسافرت! برین خوش بگذرونین!‌ آخه وقتی اینترنت و کامپیوتر است مگه مرض داریم پاشیم بریم بیرون و بگردیم!

حالا بماند که بد نیست ولی حوصله می خواد که من آخره حوصله هستم!‌ «اشک مهتاب» هم که همش تو وبلاگش می نویسه که رفته بودم مسافرت و بازم میخوام بر م!

( وبلاگ که نه، سایت )؛ شما ها «هری پاتر و زندانی آزکابان» رو دیدین؟؟؟؟؟ به نظرم که خیلی بد درست کرده بودن، نسبت به دوتا فیلم قبلش خیلی ضعیف بود، خیلی رو اصل داستان تغییرات داده بودن! می بینم که موضوع جدید زد به سرم. ولی فکر کنم که بهتره  الانه دیگه حرف نزننم، الانه که بیایین شکایت و بگین این دری وری ها چی است که داری میگی! زیادی شده نه؟ حالا ببینم کی میزنه به سرم و میام چرت و پرت می گم!

احضار شدم، دیگه نمی تونم پای کامپیوتر بشینم! باید برم!

تازه کلی حرف جدید یادم اومده که حالا باشه برای یه دفعه دیگر !‌

البته فکر نکنم برای دفعه ی بعد یادم بمونه!

خداحافظ!

 

 

= = = =

 

توضیحات من (1397)

ها ها ها! می‌نشینم اینا رو می‌خونم، بعضی موارد یادم میاد برای چی نوشتم.

ولی خیلی‌هاش رو یادم نیست.

دقت کنی، خیلی سال پیش اینا رو نوشتم.

واقعا کلاس‌های اون ترم تابستان تداخل داشته؟ هیچی یادم نیست.

البته من تا جایی که توان داشتم، بعد از پایان مدرسه و دانشگاه و سرکار و ... همه‌ی موارد مربوطه رو از ذهنم حذف کردم. که اصلا نداشته باشم.

 

 

 

 

اندر احوالات یه ویروس دیوانه

 

 

 

 

اندر احوالات یه ویروس دیوانه (مورخ 28 خرداد 83)

 

سلام.

عرضم به حضورتون که اوضاع و احوال یه جورایی قمر در عقرب است. تو این اوضاع و احوال فلکی امتحان ها هم شروع شده و دیگه واسه خودش شده قوز ِ بالا قوز!

اونقده الان حرف دارم که نمی دونم از کجا شروع کنم...

قبل از هر چیز (فکر نکنم لازم باشه که بگم. چون خیلی تو دید است.) باید بگم که قالب وبلاگ رو باز عوض کردم. چون حوصلم از اون یکی قالب سر رفته بود.

میدونم الان باز «فانوس خیال» میگه که این ویروس دیوونه است. (نه به گمانم که دروغ بگه!)

یه چند وقتی که یه جورایی مریض شدم. غذا نمی خورم. ولی حالا باز بهتر شدم. چند هفته پیش حتی گشنه ام نمی شد که بخوام غذا بخورم. از غذا هم به طرز فجیعی بدم می آمد. حالم از خوردنی به هم می خورد.

یه هفته دیگه گذشت من گشنه ام میشد ولی از خوردن بدم می آمد هیچی نمی تونستم بخورم.

اون قدر حالم بد بود که اینا (منظور خانواده) دفترچه بیمه منو بردن پیش یه دکتر که برام آزمایش بنویسه. (دختر عمه به کسی نگی هاااااااااااااااااااااااااااا)

یه ده سال بیشتر بود که من آزمایش نداده بودم. یکشنبه با کلی بدبختی منو به زور بردن آزمایشگاه!

خب تقصیر من چیه که از هر دکتر و پزشک و هر چی به این موارد مربوط میشه به طرز غیر عادی قالب تهی میکنم.

دست خودم نیست. بد جوری می ترسم. بابام شب ِ قبلش گفت که خیلی واست افت کلاس داره

که از این چیزا می ترسی!

خب تقصیر من چیه؟ هان؟ تو این یه مدت فکر کنم یه 5 کیلو رو لاغر کردم. شدم 51 کیلو!!!!!!!!!

دکتره گفته بود اضطراب امتحان است!!!!!!!! (ها ها ها! من و ترس از امتحان!!!!!! چه حرفها)

شنبه امتحان فیزیک الکتریسته و مغناطیس دارم. استاده هم گفته که عمرا ً به کسی بالای 15 بدم!

منم که خیلی خوندم و فول ِ فول!

داشتم میگفتم! یکشنبه با کلی بدبختی رفتم آزمایشگاه! اون خانومه پرسید چند سالت است؟

گفتم: 21!

گفت: فکر میکردم که 17 یا 18 داشته باشی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

دوتا سرنگ ازم خون گرفت!‌ سرنگ دوم رو که در آورد گفتم که چی شد؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا دوتا؟؟؟؟؟؟؟!

میگه با اون همه آزمایشی که تو باید بدی فکر میکنی این یه سرنگ کافی باشه!!!!!!!!!!!!!!!!!!؟

من باز دوباره چشام رو بستم و دعا دعا میکردم که اونجا نزنم زیر گریه!!!!!!!!!!!!

خیلی وحشتناک است خب!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

قرار بود «فانوس خیال» اینا رو بنویسه که میدونم نمی نویسه، هنوز وبلاگش رو آپدیت نکرده! الان یه قرن گذشته!

گفته بودم که قرار است گرافیک یه پروژه بدیم به استاد؟! پروژه «برج هانوی ». یکی از بچه ها برام از توی اینترنت سرچ کرده بود من هم برداشته بودم یه کوچولو تغییرات داده بودم و دوشنبه تحویلش دادم ( البته با هم گروهیم «همدم گل» ) فقط از من سوال پرسید آخرش هم داد 4.5!

اولش اصلا نمی خواستم تحویل بدم. چون یه گروه از بچه ها داده بودن بیرون براشون نوشته بود بعد استاد گفت که من همین برنامه رو چند روز پیشا از بچه های رودهن تحویل گرفتم! آی ضایع شدن حسابی !!!!!!!!!!!!‌ فکر کنم که بهشون نمره نداد!

یادم می آید که کلی میخواستم بنویسم ولی بازم حافظه ام خالی شده!

چند روز پیشا که «فانوس خیال» اومده بود ازم سی دی بگیره، گفت که چرا این قدر لاغر شدی؟! داری می میری! (شما ها از این شانس ها ندارین که من بمیرم! خیلی خیلی سگ جونم!)

از حالا تو خونه کلی اولتیماتوم دادم که عمرا من قرص و شربت و.... استفاده کنم ها!!!!!!!!

دکتر بیا هم نیستم. به من چه!‌من که نمی خواستم بدونم چم است! شما ها گیر دادین!‌ دیگه بد جوری دارن رو اعصاب من راه میرن!‌ گیر دادن به من!‌

دیگه خسته شدم از دست همشون! کلافم کردن! (دختر عمه نگی من چیا دارم می نویسم ها)

حالا با این آزمایش انواع و اقسام مرض های ناشناخته ی من هویدا میشه! بابام میگه از وقتی زلزله اومد ترسیدی!!!!!!!!!!!!!!!!

(هیچ مهم نیست. بهتر! بذا همه فکر کنن اضطراب امتحان و... است... مگه مهم است!)

نمیدونم یادتونه من توی وبلاگ قبلیم یه داستان واقعی داشتم می نوشتم به اسم «عقد موقت».

بعد ولش کردم و اون وبلاگ رو هم حذفیدم!

حالا حس میکنم بهتره بقیه اش رو هم یه جورایی بنویسم! اگه حالش باشه!

انگار نه انگار که من امتحان دارم!‌

میدونم این استاد فیزیکم خله ها!‌ ولی خب من که از رو نمی‌رم!‌

تا ترم پیش به طور مخفیانه موقع امتحان ها کتاب داستان میخوندم که یه وقت اگه افتادم اینا چیزی نگن!‌ ولی این ترم خیلی پر رو شدم!‌ به طور آشکاری کتاب میخونم!

مامانم میگه اگه بیافتی دیگه نمی زارم بری دانشگاه!

با این قالب عوض کردنم این متن های زیری رو دیگه نمیشه به همین راحتی خوند!‌ ایرادی نداره!

فکر کنم دیگه بس است! خیلی زیاد شده! یادم هم نمی آید که چیا باید می نوشتم!

همینا دیگه...

خداحافظ!

 

نوشته شده توسط ویروس – در تاریخ 28 خرداد 1383

 

= = = = = = =

 

توضیحات من (سال 1397)

 

همممم، داشتم می‌خوندم، تقریبا آشنا می‌زد. یعنی شاید بدونم واسه چی بوده.

ولی این که پنج کیلو لاغر شده بودم!!! فکر کن!

چه دوران دانشگاه (دوره کاردانی) تباهی داشتم هاااا!

خوبه که همه‌شون رو فراموش کردم.

هممم، جواب آزمایش چی بود؟ یادم نمیاد.

بهتر که یادم نیست.

بی خیال ... دور بشین، خاطرات بد، دور بشین ... نمی‌خوام بدونم.

 

 

اندوه عشق

 

 

 

 

اندوه عشق‌ (6 تیر 1383)

 

و آنگاه که بر جاده ی محبت پا میگذاری، به تمامی معنی، تمام وزشهای سرد زمانه را به گوشه یفراموشی می سپاری. و آنگاه که جاده ی محبت را تاریکی و سیاهی فرا میگیرد، درد و تبی در بند بند آدمی نمایان می شود.

باران! زیبایی اندوه عشق را به تمامی اجزاء آدمی نثار می کند.

هنگامی که شبنم از برگ میچکد، آن هنگام است که محبت نابود می شود.

آن هنگامیکه آسمان تیره و تار در فراسوی مکان، در فراسوی مرزهای زندگی  تمامی آدمی را می بلعد.

و آنچنان آدمی را اثیر می سازد که دیگر باغبانی را یارای نگهداری گل نیست.

 گل سرخدیگر نمی روید.! دیگر هیچ غنچه ی گل سرخی در دنیای آدمی رشد نمی کند. و همیشه خار می ماند.

امیدها همه بر بال قاصدک پرواز می کنند و دیگر هیچ قاصدکی در سرزمین عشق  طلوع نخواهد کرد و هیچ قاصدکی نیست تا باد صبا رهسپارش کند به سوی گل سرخ! دیگر گل سرخ معنا نخواهد داشت. قاصدکها همه مردند.

 گل ها همه پژمردند.!

زندگی سخره ی خود را آغاز نموده است و به تو می خندد.

زندگی زیباییش را از تو دریغ خواهد کرد چرا که دیگر امیدی در زندگی نیست و همچنان که شاید در آرزوی مرگ به دنبال قاصدکی باشی و میدانی که قاصدک را نخواهی یافت هرگز!

می دانی که پیام آور شادی، در تلاطم دنیا و سیاهی به نابودی رفته است.

ولی همچنان نا امیدانه منتظر پیدایش یک گل سرخی و قاصدکی و این انتظار ناامیدانه را چه می نامی جز امید؟!

قاصدک به پرواز در خواهد آمد روزی دوباره و آن روز تمامی گلهای جهان به خاطر گل سرخ شکوفا می شوند و قاصدک مزین به کلام یار به سوی گل سرخ می شتابد و هیچ واهمه ای از نابودی در پای یار ندارد.

پس می بینی انتظار نا امیدانه در انتظار آمدن قاصدک، امیدی است که سوسوی حیات را در تو روشن کرده است. و شاید به خاطر این سوسوی کوچک است که امیدوارانه به زندگی می نگری...

بدرود تا رهایی قاصدک!

 

نوشته شده توسط ویروس – مورخ 6 تیر 1383

 

= = = = =

 

توضیحات من (1397)

 

زیر این متن، اسم خودم رو نوشته بودم! یعنی خودم نوشتم؟

هیچی‌ش آشنا نمی‌زنه!

زیادی عشقولانه و ادبی بود! چی جوریاس!؟!

تابستان 83؟ همممممم، می‌دونم کاردانی‌م اون موقع تموم شده بود. یا نهایت پروژه مونده بوده!

شاید هم موقع امتحان‌های پایان ترم بوده (ترم آخر).

یادم نیست.

اگه خودم نوشته باشم که واقعا شاهکاری بودم واسه خودم اون موقع‌ها!!!

 

 

 

باید امشب بروم

 

 

باید امشب بروم

 

باید امشب بروم

باید امشب چمدان هایم را بردارم

باید امشب بروم

فکر ها کرده ام

باید که مدت ها پیش می رفتم

باید امشب چمدان هایم را بردارم

به فراسوی مرزهای زندگی خواهم رفت

نه!

چمدان به کارم نمی آید

چمدان نمی برم

فارغ از هر وسیله ای

آزاد

رها

باید که بروم

دیر شده است

زندگی را به کناری باید انداخت

باید که بروم

آسمان امشب هوای گریه دارد، خوب می داند

ماه!

باید امشب بروم ...

 باید امشب بروم...

      بدرود ...

 

نوشته شده توسط ویروس، مورخ 16 فروردین 1383

 

 

= = = = = = = = = =

 

آبان 97:

هااااااااااااااااااااااااااااا! واقعاً این رو من نوشتم؟ مطمئن هستم؟

نمی‌دونم هاااا. بهش نمیاد خودم نوشته باشم.

پس چرا تاریخ و اسم خودم رو تهش نوشته بودم!؟

چقده اون موقع‌ها هنرمند بودم!