جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

لحظه‌ی تصمیم


 

 

 

از هجری و از درد نهانیش مپرس

ز آزرده دلی و خسته جانیش مپرس

پرسی اگر از زندگیش دور از تو

زنده است ، ولی ز زندگانیش مپرس

 

[ هجری تفرشی ]

 

 

- Moment of Decision -

 

She Could almost hear the Prison Door Clanging Shut . Freedom Would Be Gone Forever , Control of Her Own Destiny Gone , Never to Return . Wild Thoughts of Flight Flashed Through her Mind . But She Knew Then Was No Escape . She Turned To The Groom With a Smile & Repeated The Words , “ I Do ” .

Tina Milburn

 

- لحظه ی تصمیم -

 

زن حتی صدای بسته شدن درهای زندان را هم می توانست بشنود . آزادی اش برای ابد از دست می رفت . قدرت تسلط بر سرنوشتش را برای همیشه از دست می داد .

درباره ی فرار ، افکار دیوانه واری به ذهنش راه پیدا کردند . اما می دانست راه گریزی وجود ندارد .

زن لبخند بر لب ، رو به داماد کرد و این کلمات را تکرارکنان گفت : « قبول می کنم . »

 

 

@ قابل توجه دوستان :

مواد تزریقی من از تاریخ 84-2-17 تا 84-2-25 به ترتیب :

 

1-     ترس از تاریکی – سیدنی شلدون

2-     کافه ی نادری – رضا قیصریه

3-     مرگ نقطه ی پایان – آگاتا کریستی

4-     از رویاهایت برایم بگو – سیدنی شلدون ( با چراغ قوه تزریق شده )

5-     ماجرای اسرار آمیز استایلز – آگاتا کریستی

6-     بهترین نقشه های حساب شده – سیدنی شلدون

7-     آسمان به زمین می آید – سیدنی شلدون

8-     قتل در مدوبانک – آگاتا کریستی ( در حال تزریق )

 

@ جک :

روز قیامت ، خدا به مردها می گه : اونایی که زن ذلیل هستن ، برن سمت چپ !

همه می رن سمت ِ چپ ، به جز یه نفر .

بهش می گن : چرا نمی ری اون ور ؟

می گه : خانومم گفت اینجا وایستم .

( ویروس : چیزه ، این آقاهه چقدر حرف گوش کن بوده ، بقیه یاد بگیرن ! جدی گفتم ها ! این جور آقاها کم پیدا می شن ! )

 

@ کسی که تحویلمون نمی گیره ، لااقل خودمون ، خودمون رو تحویل بگیریم .

 

جیگرم !

 

نفسم !

 

عشقم !

 

زندگیم !

 

نازم !

 

خوشگلم !

 

ماهم !

 

فدات شم !

 

بمیرم برات !

 

الهیییییی !

 

دیگه داره دیرم می شه ، بهتره دیگه از جلوی آینه برم کنار !!!!

 

 

 

اندر احوالات ویروس در این هفته تا به امروز


26 آوریل 2005 

 

 

« اندر احوالات ویروس در این هفته تا به امروز »

 

سلام به همه ی برو بچ! حال و احوالتون چه طوریاس؟ خوبین دیگه! عیدتون هم مبارکا باشه! تعطیلی خوب بود؟!

بعضی وقتها اونقده آدم حرف داره که نمی دونه چی رو بگه، چی رو نگه! بعدشم تصمیم می گیره که اصلا ً نگه! اینطوری بهتر است! مگه نه؟

جمعه ای زد به سرم به مامانم گفتم که : مامان، فردا من می خوام برم دانشگاه! گفت : باشه.

می خواستم برم ببینم چه خبرها است و کیا هستن و کیا نیستن! از قبل عید تاحالا نرفته بودم دانشگاه!

رفتم دانشگاه! اولین مورد این بود که چی داداش! گوشی های 2 تا تلفن رو کنده بودن! واه خاک ِ عالم!

رفتم گروه ببینم باید چی کار می کار کنم! شونصد بار طبقات رو بالا – پایین رفتم برای گرفتن امضا و این حرفها! آخرش امور مالی کارم گره خورد! نمی دونستم باید قبلش برم یه 6500 تومنی واریز کنم براشون به دو تا حساب مختلف! همه ی برگه هام رو گرفتن و کارنامه ام رو هم نگه داشتن ( من کارنامه می خوام )

بعد گفتم بی خیال! یه روز دیگه میام!

می خواستم برم طبقه دوم، که دیدم یکی از بچه ها داره می ره بیرون! دنبالش رفتم، نمی شد داد بزنم اسمش رو که. هیچی تند تند دنبالش رفتم، رفت تو پارکنینگ! دو تا دیگه از بچه ها هم بودن! گفتن می خواییم بریم پارک چیتگر! تو هم می آیی؟ گفتم آره، ولی اگه مامانم بفهمه کلم رو می کنه ها!!!!!!!!!

سوار شدیم و رفتیم! رفتیم پیست دوچرخه سواری خانم ها، دو تا دکه بود برا کرایه دوچرخه! گفتن که تعطیل کردیم، دوچرخه هم نداریم! اینایی رو هم که داریم باید تعمیر بشه! آقا ضایع شدیم رفتیم پی کارمون.

یکی از بچه ها بستی مهمون کرد. ( میوه ای بود من زیاد دوست نداشتم. ) بعد نشستیم رو صندلی های اونجا، یکی گفت بهتره بریم تو پیست، شاید یکی دلش سوخت گذاشت ما سوار شیم. رفتیم تو پیست، کنار مسئولش نشستیم! چه می دونستیم دختره مسئول اونجا تشریف دارن که :D  بعدش کلی هم چرت و پرت گفتیم. هیشکی هم دوچرخه نداد بهمون! از دو تا مدرسه برا اردو اومده بودن! دیگه بماند که تا موقع برگشت به دانشگاه چی کارا کردیم و چی شد :D :D:D

برگشتیم دانشگاه، چون یکی از بچه ها کلاس داشت ساعت 13:30، ما 14:10 رسیدیم دانشگاه! اون دوتای دیگه گفتن می خواییم بریم سینما، فیلم مجرد ها! من هی با خودم گفتم : برم؟ نرم؟ برم؟ نرم؟ آخرش هم رفتم!

وسط راه گفتم زنگ بزنم مامانم بگم دارم میرم سینما! بروبچ گفتن که نگوووووووو

همون موقع مامانم تل زد که ویروس خان کجا تشریف دارین؟ بچه ها هم زودی ضبط رو خاموش کردن که یعنی چی داداش! ما تو دانشگاه بیدیم! گفتم با دو تا از بجه ها هستم! گفت کی میایی؟ گفتم نمی دونم، فعلا می خوام اینجا بمونم. بعدش گفت ناهار خوردی؟ منم  گفتم فقط یه بستنی!

اینجا بخیر گذشت! ( ن) گفت خدا کنه اینجاها تصادف مصادف نکنیم که کارمون زاره! علاوه بر خرج ماشین کلی سوال و جواب برای اینکه شما ها اینجا چی کار می کردین! من تاحالا اون جاها رو ندیده بودم! فقط می دونم از جاهایی رد شدیم که یه فرودگاه نظامی داشت، چون شونصد تا هواپیمای نظامی از بالا سرمون رد شد که بشینه!

 

( این دوست ما تاحالا یه پیکان رو به اوراقی ها سپرده، حالا مونده این پرایده که دستش است! خفن رانندگی میکنه، نمی دونم چرا بروبچ دیگه می ترسن )

 

رفتیم سینما. ( ن ) پول بلیط حساب کرد! شنبه بود و نصفه قیمت. رفتیم تو سالن، فک کنم یه 10 دقیقه ای گذشته بود که فیلم شروع شده بود، وقتی وارد سالن شدیم، اونقده تاریک بود که نگوووووووووو. چشام هیچی نمی دید! هی فکر می کردم الانه که زیر پام خالی شه من بیوفتم رو زمین! ولی بالاخره تونستیم بریم تو یه ردیف بشینیم. از فیلم هیچی نمی گم چون مال نبود! اصلا و ابدا به اسمش نمی اومد! آدم از فیلمی مثل مجرد ها انتظار داره که چیزه باحالی باشه و قابل قبول! ولی اصلا این طوریا نبود! البت یه 5 سالی بود که سینما نرفته بودم ها!

برگشتن هم شونصد بار از پلیس ها می پرسیدیم برای فلان اتوبان کجا بریم! دو بار گم شدیم :D :D :D

اون روز فقط یه نموره ضرر کردم اونم سر موبایل! موبایل ( ن ) باتری خالی کرد ، اون دو تا هم یه 5 دقیقه ای از گوشی این جانب استفاده نمودن!

( قلبم وایستاد، سکته زدم، 5 دقیقه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! )

راستی یادم افتاد یه چی بگم! قبض تل که اومد، هنوز که هنوزه، بابام هی سرم غر می زنه که آخه ویروس تو چی کار می کنی که این قدر پول تل میاد و این حرفها!

دیگه درباره اتفاقات اون روز هیچی نمی گم که زیادیتون میشه! بقیش واسه خودم :D :D :D :D

 

جونم براتو بگه که امروز، Power سیستم کن فن یکون شد! صبح کله سحر ( ساعت 11:15 گذشته بود ) بیدارم کردن که پاشو دیگه، چقد می خوابی و اینا. با کلی بد بختی پاشدم! داشتم صبحونه می خوردم ( به قول بعضی ها ظهرونه ) بعدش این دلقک دو پا گفت که ویروس کامپیوتر خاموش شد! حالا منم چشام باز نمیشه اومدم پای کامپیوتر، می بینم که بو سوختگی میاد. دکمه پاور رو زدم، روشن نشد! از برق کشیدمش گفتم که پاور سوخته!

عصری هم رفتیم یه 22 هزار تومنی برای این موضو پیاده شدیم! 18 تومن پول خود پاور، 2 تومن پول نصب و اینا. این دلقک هم بالاخره بعد از یه مدت تونست فیلم مورد علاقش رو پیدا کنه که اونم 2 تومن! جمعا ً 22 تومن توپ، پیاده شدیم! یه ماه پیش هم 16 تومن بابت CD-Rom پیاده شده بودیم، چند وقت پیشا هم باز نزدیک 20 تومن پول جوهر این پرینتر!

هی روزگارررررررررررررررررررررررررررررررر. گرونی است دیگه! کاریش نمی شه کرد. بقیه اتفاقات رو هم بی خیال!

 

( معرفی نرم افزار )

ضبط صدای تلفن بر روی رایانه

TRX personal  telephone call recorder

 TRX   یک ضبط کننده صدا از روی خط تلفن برای سیستم عامل های ویندوز است. این برنامه اجازه می دهد تا صدای افراد را روی خط تلفن  یا مودم  ضبط نمایید. اجازه  hold   کردن روی خط تلفن  پخش موسیقی  و پیام نیز  می دهد. برای کاربران خانگی این برانامه  مجانی است و برای استفاده های تجاری 24  دلار  قیمت  دارد. برای نصب آن  که 612  کیلو بایت است  می توانید  به سایت زیر مراجعه کنید.   

www.nch.com.au

* * * * * *

انتخاب زنگهای جذاب برای تلفن همراه

3Gtopia DesK Top  3.0

این برنامه در خود هزاران آهنگ و صدای تلفن و اسکرین سیور جذاب برای تلفن همراه دارد و با نصب آن می توانید تمام این چیزها را روی تلفن همراه خود پیاده کنید. جدیدترین آهنگها نیز با به روز کردن این برنامه از روی اینترنت قابل دسترسی  است و برای کسانی هم که تلفن همراهشان تام رنگی است اسرین سیورهای زیبا قابل دانلود کردن است. حجم برنامه 48 کیلو بایت و کاملا رایگان است که روی تلفن قرار می گیرد برای دریافت این برنامه می واید به سایت زیر مراجعه کنید .

www.3gtopia.com/home.asp

* * * * * *

برای کرک نرم افزار های فوق می توانید به یکی از دو سایت زیر مراجعه کنید.

http://www.anycracks.com/

http://www.crackway.com

* * * * * *

« یه نفری » باز دوباره وبلاگ « شاخه امید » رو آپدیت کرده و بازم مثل دفعه ی پیش یه مطلب کاملا ً درخور تفکر گذاشته! امیدوارم که این مطلب رو از دست ندین.

« فانوس خیال » هم بعد یه قرن آپدیت کرد و بازم نمیدونم چرا وقتی درباره من می نویسه یه چیزی بهم لینک نمیده! نه خداییش جدی میگم فانوسی، چرا وقتی یه تیکه از من می نویسی لینک نمی دی؟

منتظر یه توفان فلسفی ملسفی هم باشین در روزهای آتی از « دنیای گم شده »، اصلا ً توفان فلسفی یعنی چی چی؟

« ضد خاطرات »

نترسید خانوم کوچولو!

ما عادت نداریم بار زندگی مان را

با شانه های کسی قسمت کنیم!

سهم شما از ما

جز شیطنت و شیرینی نیست...

قول درد و پریشانی را

به چاله گورمان داده ایم...

 

زندگی همچون خوابی است، که مرگ، مانند ساعتی، با زنگش، آدم را بیدار می کند. == نم نم

* * * * * *

 

« رمانتیکانه »

گرچه می‌دانم نمی‌آیی ولی هر دم ز شوق

سوی در می‌آیم و هر سو نگاهی می‌کنم

 

 - هدایت طبرستانی -

 


 

 

مردم آزاری درجه یک

 

 

 

« مردم آزاری درجه یک »

 

کوفت کردن مسافرت به همسایه

 

در راستای درسهای مردم آزاری به این بحث مهم در کلاس های مربوطه می رسیم. در آن هنگام که همسایه محترمه به همراه اهل و عیال و مامان ِ گرامیشون می خوان برن سفر، شما هم یه جوری خودتون رو جا کنین تو ماشین اونا، یا یواشکی دنبالشون برین . با ماشین می رن کنار دریا، بگو خب، تو هم از خدا خواسته دنبالشون راه افتادی دیگه. موضوع مهمی که حائز اهمیته این ِ که همسایه محترم و مامانش تو رو نبینن! حالا زن و بچش تو رو دیدن، دیدن ها! فقط این مامانه و آقاهه نبینن! حالا میخواییم چی کار کنیم، یه کم این مسافرت رو کوفتش کنیم براش! حالی و حولی...

در راستای اقدامات امنیتی که با مشقت های فراوان کسب کردین، شروع به انجام عملیات مربوطه می کنید.

خب براتون یه نما از این قضیه رو میگم! فرض کنین که لب ساحل است، یه تخته سنگ بزرگ طوری قرار گرفته که ساحل رو نصف کرده و فقط یه راه عبور وجود داره. به موازات این ساحل، در بالا هم یه همچین وضعیتی است، ولی خب دور از ساحل است.

می رسیم به تشریح فضا:

سمت راست تخته سنگ، خانم همسایه روی ماسه ها دراز کشیده. یه میز پینگ پنگ هم اونجا هست که راکت و توپش هم روی میز است. یک لنگر کشتی هم اونجاست که قدیمی و زنگ زده است و یه طناب بهش وصل است.  در سمت چپ تخته سنگ، پسر همسایه نشسته که داره با شن و ماسه هنرنمایی می کنه و مجسمه سازی! یه اسکله کوچول موچولو هم هست که برای اسکی رو آب است و آقای همسایه این وسایل اسکی رو می زاره روی اون! تا اینجا رو که دارین! از این فشفشه ها هست شبیه موشک است، از اونا هم هست! تازه یه جعبه سیگارت هم داره اونجا!

حالا میریم قسمت بالای ساحل:

سمت چپ، یه دکه است که یه یارویی اونجا وایستاده و ماهی می ده به خورد مسافرا، از اونجا که چشم اینشون از اون چیزی که تصور میشه ضعیف تره و کور تشریف داره، نمی تونه بدون عینک ببینه! جلوی دکه یه بشکه است پر ماهی! یه کم اون ور تر یه جعبه پر از تخم مرغ است! سمت راست این قسمت یه جعبه هستش که پر از تیوپ خراب و سوراخ شده است، یه کم اون ور تر، یه تندیسیه که پسر همسایه مشابه اونو می خواد بسازه! و مقداری میخ به اضافه یه چکش هم اون وسط مسط ها افتاده.

این از تشریح مکان. حالا می خواهیم عملیات شیطانی خود را شروع کنیم. اصلا ً نگران نباشین. مامانه همسایه این ورا نیست، فقط باید حواست به همسایه باشه!

جناب همسایه داره تو آب اسکی می کنه، تو کجایی، سمت راست تخته سنگ! اون طناب مربوط به لنگر کشتی رو بر میداری میری بالای ساحل! یک تیوپ بر می داری، اون میخ و چکش رو هم کش می ری! میری سمت چپ کنار دکه! اون یارو عینکش رو در آورده گذاشته کنار، تو یواشکی عینک رو کش میری، خب اون یاور کور ِ مادرزاد میشه دیگه!

بعدش تیوپی رو که کش رفتی می ذاری توی بشکه ماهی ها (به گمونم مارماهی به خورد مردم میده) بعدش زودی یه تخم مرغ هم کش می ری و میایی پیش خانم همسایه که هنوز خوابه!

تخم مرغ رو با توپ پینگ پنگ جابجا کنید! اصلا ً نگران نباشین، همسایتون خنگ تر از این حرفهاست! هیچی نمی فهمه! همسایه داره میره که یه چیزی کوفت کنه! شما که خوب می دونین چی میخواد کوفت کنه!

زودی می رین سمت چپ تخته سنگ! داشته باشین! با اون چکشه که دارین زودی این چوب اسکی های همسایه رو میخ کوب می کنین به اسکله! بعدش سیگارت رو بر می دارین ؛ اون طنابه رو که قبلا برداشتین باهاش یه تله درست می کنین و وصل می کنین به اون موشک ها! زودی برگردین پیش خانم همسایه!

برین بالا پیش اون تندیس مجسمه! عینک رو بذارین روی صورت مجسمه، اون سیگارت رو هم جاسازی کنین برین عقب وایستین! یه هویی کله مجسمه می افته! اینجا رو داشتین که! یواشکی میرین پیش پسر همسایه! مجسمه ماسه ای اونو با این کله هه عوض کنین! زودی برگردین همونجای قبلی، پیش تندیس!

تشریح اتفاقات:

آقای همسایه کنار دکه است، خب یارو کور است و نمی فهمه چی به خورد مردم میده! تیوپ رو بر می داره، خورد میکنه و درستش می کنه می ده به همسایه! آخ جون! خوردش! داد و هوار با فروشنده! یه معرکه ای که بیا و ببین! اون یارو هم با ماهی تابه می افته به جون ِ آقای همسایه!

آقای همسایه در میره و میاد کنار ساحل! میره سراغ اون موشک ها و یکی رو روشن می کنه! اونقدر کور تشریف دارن که پاشون رو بذارن توی تله! موشک که می ره هوا، آقای همسایه هم میره هوا!!!!!!!!!!!!!!!!

از عصبانیت میاد بره اسکی، پاش رو میکنه تو چوب اسکی ها! قایق که راه می افته به جای این که با چوب اسکی بره تو آب، با مخ میره تو آب، قایق هم نمی بینه که چی شده اونو می بره وسط دریا!

تا اینجای قضیه رو خوب عمل کردین! آقای همسایه کفرش در اومده و شما دارین در پوست خودتون قش و ضعف میرین از ذوق مرگی!

آقای همسایه میره طرف پسرش، از عصبانیت یه لقد جانانه به این مجسمه ی مثلا ً ماسه ای می زنه و دیگه می دونین چی میشه که، دادش می ره هوا! ماسه کجا، سنگ کجا! دراین مرحله پسر همسایه هم از خوشحالی بال بال میزنه!

برای اینکه اعصابش آروم بشه، میره پیش خانومش! با کلی عشوه و ادا اصول خانم رو بیدار می کنه که پینگ پنگ بازی کنه! خانوم از این که بیدارش کردن یه نموره همچین عصبی - خب دارین که اینجا رو – همسایه محترم، راکت رو بر میداره، نه اینکه خیلی حالیش است و خیلی هم تنیس بلده، اون توپه پینگ پنگ رو (بهتره بگیم تخم مرغ رو) می زنه تو صورت خانم! از ترس خودش رو خیس می کنه! حالا خانوم عصبی تر، حالا نزن کی بزن! هیچی دیگه، بعد از یه کتک مفصل از عیال، بی خیال میشه و در کل این مسافرت جانانه کوفتش میشه! خب شما هم که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجین!

تا باشد بدین مردم آزاری ها! کلاس امروز تموم شد! می توانید امتحان کنید و مطمئن باشید که صددرصد جواب مثبت می دهد و شما یک مدال طلا در المپیک همسایه آزاری دریافت می کنید و یک لوح تقدیر به نشانه زحمات بی شمار شما در راستای همکاری با  سازمان کوفت کردن مسافرت به همسایه!

تا کلاسی دیگر بدرود.

 

 

نوشته شده توسط ویروس – مورخ 23 فروردین 1384

 

 

 

خدایا! بهت التماس می کنم....

 

« خدایا! بهت التماس می کنم.... »

 

ببین، کسی مجبور نیست این متن منو بخونه! بذا از همین اول گفته باشم! مجبور نیستی بخونی! برای خودم نوشتم، پس...... هیچی ولش کن...  با تشکر: ویروس

 

همیشه این حرف اول است که شروعش سخته! این سلام اول است که باید یه طوری باشه که بشه ادامه داد. چقدر تایپ کنم و ولی زود پاک کنم ؟ چقدر فایل رو ذخیره کنم و بعد از چند دقیقه برم کل اون فایل رو پاک کنم!؟

می دونم خیلی وقته که دیگه نیستی! می دونم خیلی وقته که رفتی! می دونم دیگه نیستی که ببینی... حتی می دونم اون دو تا پست آخر توی "اشک مهتاب" رو ندیدی! اونا رو فقط برای تو نوشته بودم! ولی فقط فکر کنم یکی دو نفر دیده باشن! بعدشم که باز اون وبلاگ رو حذف کردم.

 

خداجونم! فقط و فقط یه بار! فقط و فقط یه بار! التماس می کنم که فقط و فقط برای یک بار، قسم می خورم، فقط یه فرصت دیگه! قول میدم که دیگه همچین فرصتی نخوام! قسم می خورم! خدا جونم! می دونم خلاف طبیعت است، می دونم قانون زندگی تمام دنیا به هم می ریزه، می دونم من لیاقت همچین چیزی رو ندارم! ولی فقط فقط برای اولین و آخرین بار ؛ فقط همین یه بار! مگه همش چقدر می خوام ؟ فقط یک سال و پنج ماه و  21 روز! فقط همین قدر! فقط همین قدر بتونم به عقب برگردم! نه بیشتر! تورو خداااااااااااااااااااااااااااااااااا

اولش میخواستم که یک سال و دو ماه و 21 روز باشه، ولی دیدم باز هیچ فرقی نداره برا من!

خداجونم! به کی قسم ِ ت بدم ؟ به حضرت محمد (ص)، به فاطمه ی زهرا (س) ؟ می دونم لیاقت ندارم! می دونم هیچم! می دونم.....................

فقط و فقط همین یه بار!

 

خیلی سعی کردم که شعری اینجا نذارم، حرفی نزنم که اگه یه وقت عزیز ترینم اومد و خوند، ناراحت بشه! آره عزیز ِ دل ِ من! هنوزم مواظبم که چیزی ننویسم که تو ناراحت بشی!

قول می دم که همون شلوغت باشم! قول میدم که هرچی گفتی گوش بدم! قسم می خورم دیگه حتی ننویسم! تو رو خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

هرکاری بگی می کنم، قول می دم به خاطر تو، موهام رو دیگه تیفوسی نزنم، کاری نکنم که تو دوست نداری، قول می دم طرف سیاست نرم! قول مردونه! به خدا قول می دم! اگه خدا دوباره بهم فرصت داد،قول میدم!

مواظبم! هر چی بگی گوش می کنم تا تنهام نذاری! قول می دم همه ی نمره هام بالای 17 باشه، قول میدم درس بخونم، قول میدم دختر خوبی باشم، شلوغ ِ خوبی باشم!

 

ای خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

فقط و فقط یه سال و 5 ماه و 21 روز! فقط همین! نه بیشتر! قول می دم این دفعه کاری نکنم که پشیمون بشم! قول میدم که خوب باشم، قول میدم!

 

چقدر دیگه بریزم تو خودم ؟ تو یه هفته فکر می کردم که می تونم ازت متنفر بشم، می تونم تو رو فراموش کنم، می تونم همه رو فراموش کنم! ها ها ها! یه سال و 2 ماه و 21 روز گذشت و من هیچی فراموش نکردم! هیچی....

فکر می کردم شاید دیگه دوستت نداشته باشم ولی دیدم که هنوزم عاشقم..... به خدا سخت عاشقم.......... آره من خودخواهم که تو رو برا خودم می خوام، عشق تو رو فقط و فقط برای خودم می خوام. به خدا قول می دم حرف گوش کنم! دلم خیلی تنگه! می دونی چند بار گوشی رو برداشتم و شماره ات رو گرفتم و قطع کردم، حتی نذاشتم که زنگ بخوره! شبا که میام آنلاین میشم میرم تو اون آی دی خوشلگه که مال ِ خود ِ خودته! می بینم که مثل همیشه نیستی! همینجوری نگات می کنم! جرات ندارم حتی برات آف بذارم، می ترسم ناراحت بشی!

 

مهربون من! چقدر جلو خودم و بگیرم و ساکت بمونم ؟ چقدر خودسانسوری کنم ؟!

عشق و رسوایی دو یار هم دم اند

          پس چه ترسد عاشق از رسوا شدن

میل تاریکی نکن، مهتاب باش

           قطرگی تا کی ؟ خوشا دریا شدن

 

خدایا التماست می کنم، به خون امام حسین (ع) قسم ِ ت می دم! فقط و فقط برا همین یه بار، فقط همین یه بار زمان رو برگردون! التماست می کنم...

 

می دونی، خیلی دلم برات تنگ شده ؟ می دونم که می دونی! بغضی تو گلوم است که هر آن ممکن است منفجر بشه! من هیچ وقت نمی تونم ناراحتی ت رو ببینم! هیچ وقت نمی تونم! تحمل صدای ناراحتت رو ندارم، تحمل این که تو ناراحت باشی............................. عزیز ِ دل ِ من! مهربون من! تمام زندگی من! گذشته و حال و آینده من!

چقدر پشیمونم از این که اون روز بهت نگفتم " منم با خودت ببر "، اگه گفته بودم، اگه فقط گفته بودم، چرا اون روز لال شده بودم ؟ می دونی چقدر دلم برای شبایی که با صدای تو می خوابیدم تنگ شده!

 

خداجونم، بهت التماس می کنم، دیگه طاقت ندارم، دیگه نمی تونم، التماست می کنم. یا بذار برا همیشه برم، یا این که برگردم به عقب! می دونم که زیادی می خوام، می دونم که لیاقت هیچی رو ندارم!

 

این متنی رو که الان این زیر می ذارم، 12 اسفند 83 نوشتم گذاشتم تو "اشک مهتاب"، ولی خب می دونم بازم نخوندی، میدونم حالا هم نیستی که بخونی! ولی بازم می ذارم، فقط و فقط برای تو.

 

« دلم می خواد گریه کنم »

 

چقدر دوست دارم الان گریه کنم، حالم خیلی بده، بد جوری ریختم به هم، بر عکس ظاهرم که الان داره نشون بده که من خیلی سرحالم، داغونم، الان هم بیشتر داغون شدم ؛ دنبال یه سری مطلب تو CD های قدیم می گشتم، نظراتی رو که برام گذاشته بودی رو خوندم، دیوونه شدم... می دونی چقدر دوست دارم الان بهت زنگ بزنم... می دونی چند وقته ازت هیچ خبری ندارم، منم دل دارم... خیلی دلم برات تنگ شده، مگه مهم است دیگران چه فکری می کنن! نه، مهم نیست... بد جوری دلم هوات رو کرده... خیلی دلم میخواد پیشت باشم، مثل قدیم ها، شب ها با صدای تو بخوابم... فقط با صدای تو... فقط منتظر تو بمونم... میدونم دنیا این قدر رحم نداشت که بذاره این طوری ادامه پیدا کنه، ولی من نمی تونم فراموش کنم... خیلی وقت بود که خیال بافی نکرده بودم، یعنی جلو خودم رو گرفته بودم، چون تا در مورد تو خیال بافی می کردم، چند روز ِ بعدش یه اتفاقی می افتاد که بیشتر از هر زمان دیگه ای داغونم می کرد. ولی باز از چند روز پیشا شروع کردم به خیال بافی در مورد تو! فقط تو! می دونی نشد کسی جای تو رو بگیره، شاید خودم واقعا ً نمی خواستم و نمی خوام. بدون تو من هیچم... حالا هر کسی هر چی می خواد فکر کنه، اون قدر زده به سرم که برام مهم نیست بیتا و شقایق محلم نزارن، هرچی باشه این اتفاق تقصیر اونا بود، هر چند تو بخوایی از شقایق دفاع کنی و همه تقصیرها رو به گردن خودت بندازی... عزیز ِ دل ِ من، مهربون من، خودت گفتی میتونم ازت خبر داشته باشم، ولی می دونی چند وقته هیچ خبری ازت ندارم. میدونی چند روز پیشا اونقدر دیوونه شده بودم که می خواستم بهت زنگ بزنم، می دونی چون میدونم از دستم ناراحت میشی بهت زنگ نمی زنم. خودتم می دونی که چقدر دیوونتم... مهربون من، نازنین من، عزیز دل من! بزار هر چی می خوام برات بگم، چقدر این حرفها رو بریزم تو خودم ؟ چقدر حرفها دارم که باهات بزنم... میدونم نازنینم، می دونم، تو همه چی رو از قبل گفته بودی، خودت هم می دونی موضوع سر جدایی نیست، خودت هم میدونی... مهربونم، عزیز دلم، نازنینم، هنوزم که هنوزه دوستت دارم، هنوزم که هنوزه دلم برات پر می کشه، اگه فقط اون قدرت سارا رو داشتم، یادته ؟ اگه فقط اون قدرت سارا رو داشتم... می بینی، یادت میاد ؟ اون موقع هم سارا به محبوبش نرسید، شاید چون حس ششم قویی داره، ولی دلیلش رو که یادت است، اون نوشته ای نبود که به این زودی ها فراموش بشه!

امروز تولد وبلاگم است، این نه، اون جدیده، نمیدونم چرا دوباره این جا رو راه انداختم. می دونی چقدر جلو خودم رو میگیرم که نرم سراغ اون CD ها و اون فایلها ؟ همونایی که خودت هم داری، البته اگه هنوز نگهشون داشته باشی! چند بار از خودم پرسیدم یعنی ممکن است اونا رو انداخته باشه دور ؟ بعد میگم: نه غیر ممکن است، امکان نداره... چند بار که با اون سی دی ها کار داشتم، نشستم یه چیزایی خوندم، نوشتهای من و تو، گریه کردم، الانم بغض گلوم رو گرفته، نگاه کن، فقط با خوندن نظرهای قدیمی تو! خیلی دوستت دارم، هنوزم خیلی دوستت دارم... دوستت دارم... دوستت دارم... دوستت دارم... دوستت دارم... نمی تونم خودم رو کنترل کنم! باید بگم... چقدر از بعضی اتفاقات گذشته پشیمونم، چرا اون روز بهت نگفتم منم با خودت ببر ؟! اگه گفته بودم شاید... همیشه خودم رو سرزنش می کنم میگم چرا بهت نگفتم که منم با خودت ببری ؟! نازنین من، عزیز دل من، مهربون من! با تمام وجودم دوستت دارم... خیلی دلم برات تنگ شده، همش با خودم میگم الان داره چی کار می کنه ؟ حالش خوبه ؟ الان کجاست ؟ ای خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

کاش لااقل یه پرنده بودم که می تونستم پرواز کنم و بیام پیشت. چقدر دوست دارم اسمت رو فریاد بزنم، شاید بشنوی، شاید که بگی حالت خوبه، شاید بگی حالت خوبه...

عزیز دلم، نازنین من، مهربونم... خیلی دوستت دارم... خیلی دوستت دارم... هنوزم دوستت دارم... می دونی که دوستت هم خواهم داشت... با هر اتفاقی....

منو ببخش به خاطر این حرفها!

" شلوغ ِ تو "

 

 

" صدای باران را می شنوی ؟ "

 

منتظر نباش که شبی بشنوی

از این دلبستگی های ساده، دل بریده ام!

که عزیز بارانی ام را،

در جاده ای جا گذاشتم!

یا در آسمان، به ستاره ی دیگری سلام کردم!

توقعی از تو ندارم!

اگر دوست نداری،

در همان دامنه ی دور دریا بمان!

هر جور تو راحتی! باران زده ی من!

همین سوسوی تو

از آن سوی پرده ی دوری

برای روشن کردن اتاق تنهاییم کافیست!

من که این جا کاری نمی کنم!

فقط گهگاه

گمان دوست داشتنت را در دفترم حک می کنم!

همین!

این کار هم که نور نمی خواهد!

می دانم که به حرفهایم می خندی!

حالا هنوز هم وقتی به تو فکر می کنم

باران می آید!

صدای باران را می شنوی ؟!

 

 

نه شمشیر مارس ( خدای جنگ )، و نه آتش نابهنگام جنگ، نمی توانند یادگار جاودان خاطره ی تو را بسوزانند. " شکسپیر "

 

حرف پایانی: می دونم این پست باعث میشه دو سه نفری از دوستام خیلی از دستم ناراحت بشن، دیگه حتی باهام حرف هم نزنن! ولی دیگه نمی تونستم چیزی نگم..........داغونم..... دلم میخواد نباشم! حتی لیاقت مردن هم ندارم!

 

 

نوشته شده توسط ویروس – مورخ 21 فروردین 1384

 

حرفهایی برای خودم (مورخ 28 اسفند 1383)

 

http://cdn.appstorm.net/iphone.appstorm.net/files/2011/11/MeDaily_icon.png

 

 

حرفهایی برای خودم (مورخ 28 اسفند 1383)

 

دلم می خواست گریه کنم، نشسته بودم خیر ِ سرم فیلم ببینم. فیلم شبکه 5 رو میگم (دوبرادر)، تا چه حد ما آدمها پست و فرومایه هستیم! چه جوری دلشون اومد اون دوتا بچه ببر رو اونطوری اذیت کنن؟ دلم می خواست گریه کنم. وقتی نگاه کردم قلبم آتیش گرفت. ما موجودات دوپا فقط باعث نابودی هستیم، باعث شر تو دنیا.... چی جوری دلش اومد اون ببرها رو اذیت کنه؟ چی جوری این شکارچی ها دلشون میاد که این حیوونهای کوچولو رو اذیت کنن؟! هان؟ ببرها رو برای پوست خوشگلشون، فیل ها رو برای عاج؟ عجب موجودات پستی... این همه فیلم بزن بزن و بکش بکش، مگه ایرادی داره، نه! واقعا ً ترجیح همچون فیلمهایی ببینم که عذاب نکشم... هر چی باشه یه آدم است که می میره و اذیت میشه، نه این حیوانات بیچاره... طاقت رنج کشیدن حیوونا رو ندارم. آره من یه موجود پستم، هر چی می خوایین بگین... وقتی با اون چشمای قشنگش داشت به شکارچی نگاه میکرد می خواستم داد بزنم... تو بگو فقط یه فیلم بود، مگه تو واقعیت نیست... هان؟ مگه برا همون فیلم ازاین حیوونها استفاده نکردن؟

 

هر چی می خوایی فکر کن. حتی می تونی اصلا ً این حرفهای منو نخونی، آره نخونی.... یه "ویروس" احساساتی، آره احساساتی، هر چی میخوایین فکر کنین...

ولی اون موجودات بیشتر از ما آدمها حق زندگی دارن! اینو می تونی درک کنی؟ نه مسلم است، چون شما ها هم آدم هستین در ظاهر، یه موجود دوپا که ظاهرا ً قوه تعقل داره (چرا ناراحت میشی حالا، مگه دارم دروغ میگم؟ کاری هم به استثناها ندارم...)

 

"از گور برگشته ها"، به نظرتون اگه دوباره یه مهلت زندگی مجدد داشته باشن، آدم میشن به معنی واقعی؟ یا این که باز همونی میشن که بودن؟! از من می پرسین؟ من میگم که خودم (ویروس) اگه یه مهلت دیگه بهم بدن، بازم همون لجنی می شم که هستم و بودم... فرقی نمی کنم... به نظر تو فرقی می کنم؟ نه، خیلی های دیگه هم فرقی نمی کنین! حتی اگه یه مهلت دوباره بهتون بدن، اگه مهلت دوباره ای که بهتون میدن، شما از قبلتون آگاهی داشته باشین شاید (گفتم شاید) بتونین عوض بشین، یه آدم واقعی بشین، ولی اگه مثل ِ یه موجود جدید بیایین بدون این که از قبلتون آگاه باشین و بدون این که بدونین خدا بهتون به مهلت دوباره داده، باز همونی میشین که هستین... تاحالا فکر کردین؟

 

به قول عزیزی، آدمها از همه جور تغییری می ترسن، حتی اگه این تغییر خوب باشه یا به ظاهر تلخ! تغییر...........

چند شب پیشا بازم زدم اون وبلاگ "اشک مهتاب" رو حذف کردم، نپرسین چرا که خودم هم نمیدونم، برای تولد مجددش که ( 10 فروردین 83 ) بود دلیلی نداشتم و برای مرگ مجددش هم دلیلی ندارم... فقط دلم خواست تو اون لحظه اینو حذف کنم... و این یکی رو نمی دونم چند وقت دیگه.... هنوزم نمی دونم برای چی، برای بار دوم اون وبلاگ " اشک مهتاب " رو حذف کردم... واقعا ً نمی دونم...

تو این چند روز 4 بار قالب این وبلاگ رو عوض کردم. فکر نمی کنم افراد زیادی دیده باشن او 3 تای قبلی رو. به قول اطرافیان نزدیک چیز ِ زیادی رو از دست ندادین. " فانوس خیال" که گفته بود مثل کارت پستال شده و خیلی زشته، اون یکی گفته بود یه جوری است و این حرفها.... آدم یه دوست مثل اینا داشته باشه احتیاج به دشمن برای تضعیف روحیه نمی خواد.

 

نمی تونم اینجا بهتون عید رو تبریک بگم، دلیلی برای تبریک عید گفتن ندارم، نمی دونم هم چرا برای گروهها و بعضی ها میل سند کردم و عید رو تبریک گفتم، یا چرا Message سند کردم و آف گذاشتم برای تبریک عید؟ واقعا نمیدونم...

دیشب یه " کلیپ ی " رو دیدم برای سال نو بود، آف گذاشتم برا بقیه، می دونی اولش میخواست آرزو کنی برای سال جدید، ولی من هیچ آرزویی نداشتم.... هیچ آرزویی نمی دیدم...

 

« من چیستم؟ لبخند پر ملامت پاییزی غروب

              در جستجوی شب...

یک شبنم فتاده به چنگ شب حیات

              گمنام و بی نشان

             در آرزوی سر زدن آفتاب مرگ... دکتر شریعتی »

 

دیشب یه وبلاگ جدید پیدا کردم، منظورم از جدید این بود که من نمی شناختم، بعدش به نظرم جالب اومد، طرز نوشتن مطالب رو میگم، اتفاقات روزمره رو به زبونی جالب و خواندنی. راستی مطلب " به خدا دیگه کتکت نمی زنم" رو بخونین ....

 

هنوزم در پی اونم
که اشکامو روی گونم
با اون دستای پر مهرش
کنه پاک و بگه جونم
بگه جونم
نکن گریه منم اینجام
بزار دستاتو تو دستام
تو احساس منو میخوای
منم ای وای تو رو میخوام

 

دوستت دارم ای امید محال

یه شب بیا پیشم تا برایت بگریم و بگویم که چقدر دوستت دارم

و دلم برایت تنگ شده است.

 

این و هم باید خبر داشته باشین، اون دختره رو میگم که یه پسره رو با چاقو کشته بود، حالا من به این یه قضیه کاری ندارم، ولی به نظر شما، اگه تو خیابون یکی بهتون حمله کنه و تو با چاقو بزنی بهش، باید بگیرن بندازنت زندان؟ آره؟ خب منم با خودم چاقو می برم این ور اون ور، حالا اگه یکی اومد اذیت کنه و منم زدم دخلش رو آوردم، باید به جرم قتل زندانی بشم؟ پس موضوع دفاع از خود چی میشه؟ هان؟ این یه موضوع خیلی مهمی است ها!!!!!!!!!!!!!! مگه این قضیه دفاع از خود نمیشه؟ پس زندانی هم در کار نیست... نه؟ در غیر این صورت خیلی ظالمانه است....

 

= = = =

 

توضیحات من (1397)

از این پست‌های ترکیبی زیاد می‌گذاشتم.

چقده خوشگل خوشگل وبلاگ آپدیت می‌کردم.

میشه گفت عملا همه‌ی لینک‌های موجود دراین پست، دیگه وجود خارجی ندارن.

خب هر چی باشه، پست مربوط به 13 سال قبل بوده.

میشه گفت همیشه یادم میره قبل از وبلاگ (DataBus) یه وبلاگ دیگه داشتم به اسم «اشک مهتاب»!

خیلی سال است وبلاگ دارم هااااا!

 

 

 

بی وزنی مطلق! (مورخ 19 اسفند 83)

 

 

http://cdn.appstorm.net/iphone.appstorm.net/files/2011/11/MeDaily_icon.png

 

بی وزنی مطلق! (مورخ 19 اسفند 83)

 

دلم هیچی نمی خواد. هیچی مهم نیست. هیچ احساسی نیست. یه بی وزنی مطلق! حتی دیگه نبودن هم مهم نیست. بودن را که کاریش نمی توان کرد. کم کم از انگشتان دست و پا روح خارج می شود. در زمانی نه دور، شاید که بسیار نزدیک. بدون هیچ اهمیت دادنی. حال که همه چیز تمام شده به حساب می آید چه بسا بهتر باشد نابودی مطلق. با شتابی نه چندان زیاد به سوی نابودی و فنا. هلاک. رهایی از هیچ بودن. و رها از امیدهای واهی، امیدهای ناشی از یاس. باید همه را یک جا جمع کرد، آنگاه که سرریز شد، نابودی مطلق. اندکی صبر، باید اندیشید. ولی مگر اندیشیدن مهم است برای یک هیچ؟! دیگر برای چه اندیشید؟ اندیشه برای خوبان است، نه دیوهای پلیدی که همه اطراف خود را مسموم می کنند. بسی بهتر است نبودن به جای بودن، در آن هنگام که جز سیاهی و تباهی با خود نداری. امید، عشق، آرزو، رهایی، نجات، آزادی، فنا...

*

راستیتش خبر ندارم فوتبال چی شد، منظورم یوونتوس و رئال است، تا اونجا که یادم میاد 1-0 به نفع یوونتوس بود، ولی به وقت اضافه کشید، منم نمیدونم حواسم کجا رفت که نفهمیدم نتیجه چی شد. به هر حال اگه یوونتوس برده باشه از همین جا به همه بروبچ یوونتوسی تبریک میگم، تلافی اون بازی رو سرشون در آوردیم. خداییش باید از ضربه های روبرتو کارلوس ترسید، خیلی خفن می زنه، نمیدونم اگه این ضربه آزاد ( همونی که فقط من دیدم ) بوفون نگرفته بود باید می شستیم زار زار گریه می کردیم. هیج تیمی تو دنیا نیست به جز یوونتوس! یوونتوس! یوونتوس! تیم محبوب من!

*

عید هم کم کم داره از راه میرسه. برا من که دیگه مهم نیست، تنها دلیل دوست داشتن عید برا من تعطیلات زیادش بود که از شر درس و اینا راحت می شدم ولی حالا که همه چی تموم شده برام مهم نیست. بالاخره پروژه رو هم تحویل دادم ولی همچی نمره جالبی نبود در مقایسه با بقیه. به قولی « پری » خلاص شدم. تحمل هیچ جایی رو ندارم. دوست ندارم جایی برم، پارسال عیدی یه جهنم به تمام معنا بود، منی که عاشق کیش بودم، هیچ مهم نبود برام. البته الانم دیگه نیست. منی که آرزو داشتم قبل از مرگ یه بار هم که شده برم ایتالیا رو ببینم، می بینم که اینم برام مهم نیست... خیلی چیزا تغییر کرده.

*

یه قرار وبلاگی:

 راستی یه قرار وبلاگی هست برای 21 اسفند، لینک وبلاگش رو هم گم کردم، فقط می دونم پارک گنجوی میدون ولی عصر است. ولی اگه برین تو وبلاگ «پسری با کفشهای کتانی» اونجا لوگوی وبلاگ رو می تونین ببین و اطلاعات بیشتر رو هم کسب کنین.

یه قرار Orkut ی و Gazzagi:

5شنبه (83-12-20)، یه قرار است تو ورزشگاه آزادی – درب شرقی به صرف شام و چایی و قلیون، ساعت 6 بعدالظهر به بعد، البته همین قرار روز جمعه هم هست که اینجانب با یادم رفته اطلاعتش رو یعنی ساعتش رو، تا اونجا که یادم است یه چیزایی هم درباره قایق سواری بود، یادم نمیاد درست.

طبق معمول هم من نمی تونم بیام. بهتون خوش بگذره. جای «ویروس» خوشگل و ناز و مامانی هم خالی...

*

 

سیه چشمی به کار عشق استاد

به من درس محبت یاد می داد

مرا از یاد برد، آخر،  ولی من

به جز او عالمی را بردم از یاد

 

« فریدون مشیری »

 

*

 

برو مسافر من، برو سفر سلامت

نگو که روز دیدار، بمونه تا قیامت

 

 

= = = =

 

توضیحات من (1397)

و باز هم یه پست قدیمی!

شاید بهتر باشه، آرشیو گذشته رو همین طوری برگردونم.

هر چی پیدا کنم بگذارم.

دیگه تاریخ خودش نه، به تاریخ روز بگذارم.

فقط مشخص کنم این مطلب مال ِ چه سالی است.

پاراگراف اول ... من همیشه انگاری از تاریکی و سیاهی حرف می‌زنم.

ها ها ها

 

 

 

 

دلم می خواد گریه کنم

 

 

«دلم می خواد گریه کنم»

 

چقدر دوست دارم الان گریه کنم، حالم خیلی بده، بد جوری ریختم به هم، بر عکس ظاهرم که الان داره نشون بده که من خیلی سرحالم، داغونم، الان هم بیشتر داغون شدم ؛ دنبال یه سری مطلب تو CD های قدیم می گشتم، نظراتی رو که برام گذاشته بودی رو خوندم، دیوونه شدم... می دونی چقدر دوست دارم الان بهت زنگ بزنم... می دونی چند وقته ازت هیچ خبری ندارم، منم دل دارم... خیلی دلم برات تنگ شده، مگه مهم است دیگران چه فکری می کنن! نه، مهم نیست... بد جوری دلم هوات رو کرده... خیلی دلم میخواد پیشت باشم، مثل قدیم ها، شب ها با صدای تو بخوابم... فقط با صدای تو... فقط منتظر تو بمونم... میدونم دنیا این قدر رحم نداشت که بذاره این طوری ادامه پیدا کنه، ولی من نمی تونم فراموش کنم... خیلی وقت بود که خیال بافی نکرده بودم، یعنی جلو خودم رو گرفته بودم، چون تا در مورد تو خیال بافی می کردم، چند روز ِ بعدش یه اتفاقی می افتاد که بیشتر از هر زمان دیگه ای داغونم می کرد. ولی باز از چند روز پیشا شروع کردم به خیال بافی در مورد تو! فقط تو! می دونی نشد کسی جای تو رو بگیره، شاید خودم واقعا ً نمی خواستم و نمی خوام. بدون تو من هیچم... حالا هر کسی هر چی می خواد فکر کنه، اون قدر زده به سرم که برام مهم نیست بیتا و شقایق محلم نزارن، هرچی باشه این اتفاق تقصیر اونا بود، هر چند تو بخوایی از شقایق دفاع کنی و همه تقصیرها رو به گردن خودت بندازی... عزیز ِ دل ِ من، مهربون من، خودت گفتی میتونم ازت خبر داشته باشم، ولی می دونی چند وقته هیچ خبری ازت ندارم. میدونی چند روز پیشا اونقدر دیوونه شده بودم که می خواستم بهت زنگ بزنم، می دونی چون میدونم از دستم ناراحت میشی بهت زنگ نمی زنم. خودتم می دونی که چقدر دیوونتم... مهربون من، نازنین من، عزیز دل من! بزار هر چی می خوام برات بگم، چقدر این حرفها رو بریزم تو خودم؟ چقدر حرفها دارم که باهات بزنم... میدونم نازنینم، می دونم، تو همه چی رو از قبل گفته بودی، خودت هم می دونی موضوع سر جدایی نیست، خودت هم میدونی... مهربونم، عزیز دلم، نازنینم، هنوزم که هنوزه دوستت دارم، هنوزم که هنوزه دلم برات پر می کشه، اگه فقط اون قدرت سارا رو داشتم، یادته؟ اگه فقط اون قدرت سارا رو داشتم... می بینی، یادت میاد؟ اون موقع هم سارا به محبوبش نرسید، شاید چون حس ششم قویی داره، ولی دلیلش رو که یادت است، اون نوشته ای نبود که به این زودی ها فراموش بشه!

امروز تولد وبلاگم است، این نه، اون جدیده، نمیدونم چرا دوباره این جا رو راه انداختم. می دونی چقدر جلو خودم رو میگیرم که نرم سراغ اون CD ها و اون فایلها؟ همونایی که خودت هم داری، البته اگه هنوز نگهشون داشته باشی! چند بار از خودم پرسیدم یعنی ممکن است اونا رو انداخته باشه دور؟ بعد میگم : نه غیر ممکن است، امکان نداره... چند بار که با اون سی دی ها کار داشتم، نشستم یه چیزایی خوندم، نوشتهای من و تو، گریه کردم، الانم بغض گلوم رو گرفته، نگاه کن، فقط با خوندن نظرهای قدیمی تو! خیلی دوستت دارم، هنوزم خیلی دوستت دارم... دوستت دارم... دوستت دارم... دوستت دارم... دوستت دارم... نمی تونم خودم رو کنترل کنم! باید بگم... چقدر از بعضی اتفاقات گذشته پشیمونم، چرا اون روز بهت نگفتم منم با خودت ببر؟! اگه گفته بودم شاید... همیشه خودم رو سرزنش می کنم میگم چرا بهت نگفتم که منم با خودت ببری؟! نازنین من، عزیز دل من، مهربون من! با تمام وجودم دوستت دارم... خیلی دلم برات تنگ شده، همش با خودم میگم الان داره چی کار می کنه؟ حالش خوبه؟ الان کجاست؟ ای خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

کاش لااقل یه پرنده بودم که می تونستم پرواز کنم و بیام پیشت. چقدر دوست دارم اسمت رو فریاد بزنم، شاید بشنوی، شاید که بگی حالت خوبه، شاید بگی حالت خوبه...

عزیز دلم، نازنین من، مهربونم... خیلی دوستت دارم... خیلی دوستت دارم... هنوزم دوستت دارم... می دونی که دوستت هم خواهم داشت... با هر اتفاقی....

منو ببخش به خاطر این حرفها!

" شلوغ ِ تو "

 

نوشته شده توسط ویروس، مورخ 12 اسفند 1383

 

 

به بهانه یه ساله شدن وبلاگ

 

 

" به بهانه یه ساله شدن وبلاگ "

 

 

سلام. حال و احوال؟ چه خبرا؟ چی کارا می کنین؟ خوش میگذره؟ میدونین، 12اسفند تولد این وبلاگم است... به سلامتی یه ساله شد. می خواستم همون روز بیام آپدیت کنم، ولی گفتم مهم نیست، چه فرقی میکنه کی آپدیت بشه، حالا فوقش یه کم زودتر جشن تولد می گیرم، مگه نه؟

 

تولد تولد تولد وبلاگم مبارک!

مبارک مبارک مبارک

 

طبق اخبار واصله از منابع کاملا ً نا موثق، به نظر می رسد که دوستی قرار است در یک سایت بزرگ شروع به کار کند و با مدیر سایت رابطه تنگاتنگی داشته باشد و در آپلود کردن اون سایت هنوز ساخته نشده کمکی باشد... حال ببینیم چه می شود...

حیف، بذارین به همه طرفدارهای پرسپولیس عزیز تسلیت بگم، ایشالا دفعه ی بعد جبران می کنیم، ایشالا تلافی می کنیم...

یه تسلیت دیگه هم بگم به همه طرفدارای یوونتوس که از این رئالی های "..." باختن. که چی بره ستاره از تیم های محبوب من بگیره... ایشالا خیر نبینه این رئال! ایشالا همه بازی های آینده رو ببازه من حال کنم. بکام رو از منچستر گرفت، زیدان رو از یوونتوس، آخه اینم انصاف است...

سر بازی پیروزی و استقلال اینجانب پای کامپیوتر بودم و بعد از بازی یه میل سند کردم به بروبچ! آقا تسلیت گفتم این شکست ناجوانمردانه را! و آن هنگام که برای بار نمی دونم چندم اومدم آنلاین شدم، سیل بد و بیراه های برو بچ بود که نثار این جانب شد، چرا که همه طرفدار شدید استقلالی بیدن، هر چی بد و بیراه بود نصیب اینجانب شد و به گفته ی "اسپاگتی" یه جنجال حسابی راه انداختم. ولی خداییش خیلی باحال بود میل سند کردنم. حال وکردم. ولی این نامردی نیست که اینطوری به من حمله کردین؟ بی انصاف ها، یه کم هوای این "ویروس" نازنین رو می داشتین دیگه! ولی خداییش یه شاهکار به تمام معنا هستم.

"ویروس" عمرا ً کار و زندگی داشته باشه ها، اصلا ً و ابدا ً، به جونه شما من نیستم که فردا باید برم ارائه پروژه! به جونه شما من نیستم، من اصلا ً دانشگاه نمی رفتم که، من اصلا قرار نبوده فارغ التحصیل بشم که... اصلا ً.

"دنیای گم شده" یه ضد حالی به داداشش زده که کلی باحال بود، اصولا ً باید این مدلیا با این داداشای مزخرف رفتار کرد، هیچم نامردی نیست، هیچم ظلم نیست ؛ این دلقک های دوپای بی ارزش!

چند روز پیشا یه سوسکه رو غرق کردم، کلی حال کردم، ولی بعدش یه نموره عذاب وجدان گرفتم که آخه این طفلی چی کارم داشت مگه؟! می رم مورچه ها رو غرق می کنم، بعد کلی هم حال می کنم، کیف می کنم وقتی دارن تو آب شنا می کنن، بعد ِ این که مردن، یه نموره عذاب وجدان میگیرم که اونا رو زجر کش کردم.

چیزه، یه لینک مهمی رو گم کردم، قراره که یه دوستی از این به بعد کمک کنه سر مطالب کامپیوتری این وبلاگ، اون وقت منی که داری حافظه ی Ram هستم، خب لینک سایتش رو گم کردم، شرمنده، آخه فکر نمی کنم که خوب باشه آی دی یاهو بنویسم، برا همین با عرض پوزش بگم که لینک سایتش رو گم کردم.

بعضی از بروبچ End ِ مرام و معرفت هستن، ولی بعضی ها هم  که خودشون می دونن بویی از مرام و معرفت نبردن! چه میشه کرد!

 

نوشته شده توسط ویروس، مورخ 9 اسفند 1383

 

* * * * * * * * *

" معرفی نرم افزار "

نرم افزار تقویم شمسی ( فارسی ) : این نرم افزار تقویم شمسی را بر روی عکس پس زمینه دسکتاپ ویندوز به نمایش گذاشته و به کاربر امکانات سفارشی کردن آن از جمله : تعیین موقعیت مکانی، رنگی و... تقویم را داده است و خلا تقویم فارسی در ویندوز کاربران فارسی زبان را جبران می کند. آخرین ورژن این نرم افزار 780KB است را می توانید دانلود کنید. دانلود این برنامه رایگان بوده و سازگار با ویندوز XP می باشد.

* * * * * * * * *

" یه کلیپ توپ، عالی "

برو بچ، یه کلیپ محشر و عالی " فانوسی " برام سند کرده بود، کلی حال کردم، لینکش رو برای بعضی ها گذاشته بودم، ولی دیدم حیفه بقیه نبینن، جون ِ شما یه چی میگم، یه چی می شنوی ( یعنی می خونی )، کلیپی بود ها!!!! ماه، خوشگل، ناز، باحال... هر چی بگم کم گفتم. از حالا گفته باشم، چی؟ وقتی می خوایی این کلیپ مامان رو نگاه کنی، هدفونت رو می ذاری تو گوشت، صداش هم تا آخر زیاد می کنی... فقط بگم اگه نبینی بد جوری از دستت می ره... از ما گفتن بود. اینم لینک کلیپ!

* * * * * * * * *

" یه داستان "

یه داستانی هست به اسم "وقتی مینا از خواب بیدار شد ". یه داستان 18 قسمتی که توصیه می کنم برین بخونین. شاید اولش به نظرتون بچه گونه بیاد، ولی اگه به عمق داستان نگاه کنی... بهتره دربارش حرفی نزنم، بهتره خودت بری بخونی.

* * * * * * * * *

خیلی ها این حرفها رو به خودشون می زنن..... کاش وجودش را داشتم....

تو دیگر سرد نیستی

تو دیگر سنگ نیستی

تو دیگر سرد و سنگ نیستی

تو دیگر هیچ هم نیستی

تو یک موجود بی وجودی فقط..

اگر وجودش را داشتی که...

* * * * * * * * *

 

 

 

 

حرفهایی برای خودم

 

" حرفهایی برای خودم "

 

چه بسیار حرفها که با خود می اندیشید برای گفتنشان! آن چنان بسیار بودند که توان گفتنش را در خود نمی دید... آنچنان دردناک که احساس می کرد با بیان حرفهایش همه را اندوهگین خواهد کرد... پس سکوت اختیار می کرد، ولی حال، چنان به خشم آمده است از درد... تویی که گویی حرف زدن باعث سبک شدن انسان می شود، وقتی حرف زدن باعث ناراحتی دیگران می شود، یا وقتی حرف زدن باعث داغون تر شدن آدم میشه؟! بازم باید حرف زد؟ بازم باید گفت؟ اگه با حرف زدن مشکلات حل شدنی بود، مسلما ً حرف زده می شد. و تویی که فکر می کنی سارا به دور خودش یه دنیای خاکستری کشیده، آره، شاید سارا دور خودش یه دنیای خاکستری می بینه، ولی سارا، مینا نیست که هر وقت خواست بیاد از این دنیا بیرون، شاید دلش نخواد به صدا کمک کنه! می فهمی چی می گم؟ شاید اصلا ً نخواد که دنیای خاکستری اطرافش رو نابود کنه؟! چون براش فرقی نداره! همه چی تموم شده است... گذشته ها بر نمی گرده... حتی اگه خودش بخواد... به نظر تو اگه دنیای نیستی ها رو تبدیل به دنیای هستی ها کنه، چه فایده ای می تونه براش داشته باشه؟ و تویی که میگی می خوام از احساست برام بگی شاید آروم بشی؟ فکر کردی که من چی باید از احساسم به تو بگم؟! شقایق؟ تو به این فکر کرده بودی من باید به تو چی بگم درباره احساسم؟ من چی می تونم بگم؟ وقتی نمی تونم احساسم رو تشریح کنم؟ وقتی حس می کنم با حرف زدن درباره احساس فقط خودم و تو رو، بیتا و از همه مهمتر « دوست » رو ناراحت می کنم، برا چی از احساسم بگم؟ برا چی حرف بزنم؟ "ع" تو که میگی حرف بزن، آروم میشی؟ برا چی؟ حرف بزنم، بعد پشیمون بشم از حرف زدنم؟ وقتی حرف زدن باعث ناراحتی میشه؟ وقتی باعث دوری بیشتر میشه؟ بهتره که گفته نشه؟! فایده ای هم نداره... حالا اگه باعث میشد که آدم آروم بشه، شاید! یه چیزی... ولی وقتی باعث میشه که آدم بیشتر اعصابش خورد بشه، وقتی دوباره بخواد فکر کنه! و تو "م"، چرا میگی با خاطرات زندگی نکنم؟ چرا؟ دلیلی هست؟ تو این دنیا دیگه چی برام مونده؟ تو می تونی بگی؟ "آ"، من مینا نیستم که بخوام به کمک صدا برم، من فرق دارم، آره من با بقیه فرق دارم... شاید "ع" تو بگی یعنی چی؟ بگی داری به خودت تلقین می کنی؟ نه من به خودم تلقین نمی کنم، فوقش هم تلقین کرده باشم... کار از کار گذشته... سارایی که یه عمر با پسرها بزرگ شده، تمام هم بازی های دوران بچگیش پسرها بودن، چه توقعی میره مثل یه دختر رفتار کنه، تا این که "دوست" اومد، باعث شد که سارا بفهمه اونم یه دختره، می تونه احساس داشته باشه، می تونه گریه کنه، می تونه دوست داشته باشه و دوست داشته بشه... ولی حالا که "دوست" رفته، سارا تو یه دنیایی دست و پا میزنه که خودش هم نمی دونه جی جوری باید از این دنیا خارج بشه، خودشم نمی دونه اصلا ً می خواد از این دنیا خارج بشه یا نه؟ نمی تونه تصمیم بگیره باید به کدوم دنیا برگرده، به دنیای قبل از دوست یا بعد از دوست؟ از وقتی دنیای بعد از دوست رو دیده، دلش نمی خواد به دنیای قبل از دوست برگرده، ولی حالا که دوست نیست، دنیای بعد از دوست رو هم نمی خواد... تو این برزخ وسط مونده و دست و پا میزنه... خودش هم هیچی نمی دونه... نمی تونه تصمیم بگیره... "م" چرا نباید با خاطرات بمونم؟ چرا؟ شاید خاطرات تو همین برزخ است، همین دنیای وسطی که دارم توش دست و پا می زنم؟! تو این طور فکر نمی کنی؟ "آ" تو فکر نمی کنی که من دارم تو دنیای دست و پا می زنم که طوفان شده، و با هر حرکت من، حتی سکوت و آرامش من، این طوفان قطع نمی شه؟!

تا به حال فکر کردین اگه جای سارا بودین باید چه احساسی می داشتین؟ بیتا؟ شقایق؟ تا به حال فکر کردین؟ دلم نمی خواد درباره این مطلب نظر بدین... نمی خوام... شقایق؟ چرا فکر می کنی تشریح احساسات می تونه به من کمک بکنه؟ چرا فکر می کنی؟ تا اونجایی که دارم می بینم همه چیز برای بیتا و تو داره آروم میشه... و این خیلی خوبه... بیتا و شقایق چقدر از زندگی شون رو از دست دادن؟ آره من خودخواهم که دارم به خودم فکر می کنم، می دونم! تو این بازی که شما راه انداختین به جز من، کدومتون بیشتر لطمه خوردین؟! ببین بزار بگم! بزار برا یه بار هم شده بگم! آره بگم، مگه چی میشه؟ دارم منفجر می شم، به اینجام رسیده... نمی تونم فریاد بزنم... دارم خفه میشم تو فریادی که در نمیاد... می دونم که میدونین، می دونم... ولی باید بگم، من همه چی رو از چشم شما دو تا می بینم ودیدم، همه چی رو... من به شما ها اعتماد داشتم... حالا چی؟ نمی دونم... چون چیز مهمی نیست که اعتماد احتیاج داشته باشه... چیزی نیست که احتیاج داشته باشم... درباره  "دوست" حرف نزنین! شاید اون هم تقصیر داشته باشه... ولی من! من! من! و شاید هم من!!!! ولی این بازی رو کی شروع کرد؟ هیچ کدوم به من نگفتین! درسته؟ شما دوتا میگین "دوست"؟! می دونم! اگه دوست هم شروع کرده باشه این بازی رو، شما چرا ادامه دادین؟ میشه بدونم؟!! هزاران سوال بی جواب... مثل زالو افتاده تو تنم!؟ داره من و می خوره.... نمی خواستم بنویسم... ولی نوشتم... "آ" من مینا نیستم که بخوام از این دنیای خاکستری فرار کنم، حتی به خاطر کمک به صدا، می دونی، خودم هم نمی دونم... سارا فکر می کنه که برفها نباید به درون بیان، نباید آخرین شعله ها رو خاموش کنن، نباید... چون سارا دلیلی برای خاموشی این شعله ها نمی بینه... سارا هیچی نمی دونه... همیشه این سارا بوده که تو یه جمع اضافی بوده و هست... همیشه همین طور بوده، لا اقل سارا این طور فکر کرده... مگر غیر از این است؟ آره؟ فکر این که یه اضافی هستی بین یه جمع، همچین احساس خوبی نیست.... شایدم باز اشتباه فکر می کنم... شاید خودش خواسته تو جمع دیده نشه، نمی دونه، در عین حال که می خواد تو یه جمع دیده بشه، در عین حال دوست نداره که دیده بشه، در همون حالی که می خواد شناخته بشه، در همون اندازه هم می خواد ناشناس بمونه... سارا تو یه دنیایی دست و پا زده که خودش هم نمی دونه می خواد چی کار کنه؟! شاید فقط وقتی "دوست" اومد می تونست کمی تصمیم بگیره، ولی حالا بدتر از هر زمان دیگری داره دست و پا می زنه... در عین حال از یه چیزی تنفر داره، دلش اون چیز رو می خواد... در عین حال که دوست داره با بیتا و شقایق باشه، در عین حال می خواد با اونا نباشه... خیلی بده که آدم تو یه برزخ این چنینی دست و پا بزنه... و خودش ندونه میخواد از این برزخ بیاد بیرون یا نه؟ شاید باز نباید چیزی می نوشتم، نباید حرف می زدم... نمی دونم... حس این که نباید می نوشتم... در عین حال که میخوام بنویسم، در عین حال اصلا ً دوست ندارم بنویسم...

برزخ وحشتناکی است... بدون این که بدونی می خوایی فرار کنی یا نه؟ "م" خاطرات بخشی از وجود است، می تونی اینو درک کنی؟ می تونی درک کنی که خاطرات تنها چیزی است که شاید باعث موندن شده، گو این که نباید باشه؟! و حال چه اصراری بر نبود خاطرات می بینی من نمی دانم...

      " حرفی نیست...

                در سکوتم فریاد را نظاره کنید...

 فریاد در گلو خشکیده است...

                          حرفی نیست...

چشمان بی فروغ

          به دنبال کوچکترین روزنه رهایی...

زبان قاصر از بیان...

        حرفی نیست... "

نه، حرفها بسیارند... ولی مرا یارای گفتن نیست... این چنین سخن گفتنم را به فراموشی بسپار...

تا به حال به این فکر کردی که ممکن است امید داشتن از ناامیدی برای سارا بدتر است؟ تا به حال فکر کردین که اگه سارا ناامید بود، اینجا نبود؟ تا به حال خودتون رو جای سارا گذاشتین؟ نه نذاشتین؟ من هم خودم رو جای کس دیگه ای نداشتم... درسته... نمیشه این کار رو کرد... پس چرا فکر می کنین میشه خیلی چیزها رو فراموش کرد؟ شاید این بازی رو فراموش کنین روزی، ولی من؟ به نظر شما، من هم می تونم همچین بازی رو فراموش کنم؟ می تونم؟ بازی که باعث نابودی همه چیز شد؟! شاید اگه نا امیدی در وجودم پر می زد این چنین دست و پا نمی زدم تو این برزخ، شاید که بیش از حد معقول امیدوارم؟! تا به حال به نوع امیدواری فکر کردین؟ در اوج ناامیدی سوسوی امیدی داری که هنوز تو رو سر پا نگه داشته؟ با این که می دونی هیچ فایده ای نداره این کورسوی امید! می دونی خیلی دردناک است وقتی می دونی امیدی که داری بر پایه ی یه ناامیدی بزرگ است... نمی تونم بیشتر از این شرح بدم، بلد نیستم... دیگه باید رفت، بهتر از سخن کوتاه شود، سخن کوتاه...

بدرود...

سارایی که همیشه بوده و نبوده، سارایی که وجودش مهم است و نیست... سارایی که خودشم نمیدونه چی است، کی است، چی کار می خواد بکنه؟!....

 

نوشته شده توسط ویروس – مورخ 5 اسفند 1383

 

 

حرفهایی برای خودم

 

 

"حرفهایی برای خودم"

 

چه بسیار حرفها که با خود می اندیشید برای گفتنشان! آن چنان بسیار بودند که توان گفتنش را در خود نمی دید ... آنچنان دردناک که احساس می کرد با بیان حرفهایش همه را اندوهگین خواهد کرد ... پس سکوت اختیار می کرد، ولی حال، چنان به خشم آمده است از درد ... تویی که گویی حرف زدن باعث سبک شدن انسان می شود، وقتی حرف زدن باعث ناراحتی دیگران می شود، یا وقتی حرف زدن باعث داغون تر شدن آدم میشه؟! بازم باید حرف زد؟ بازم باید گفت؟ اگه با حرف زدن مشکلات حل شدنی بود، مسلما ً حرف زده می شد . و تویی که فکر می کنی سارا به دور خودش یه دنیای خاکستری کشیده، آره، شاید سارا دور خودش یه دنیای خاکستری می بینه، ولی سارا، مینا نیست که هر وقت خواست بیاد از این دنیا بیرون، شاید دلش نخواد به صدا کمک کنه! می فهمی چی می گم؟ شاید اصلا ً نخواد که دنیای خاکستری اطرافش رو نابود کنه؟! چون براش فرقی نداره! همه چی تموم شده است ... گذشته ها بر نمی گرده ... حتی اگه خودش بخواد ... به نظر تو اگه دنیای نیستی ها رو تبدیل به دنیای هستی ها کنه، چه فایده ای می تونه براش داشته باشه؟ و تویی که میگی می خوام از احساست برام بگی شاید آروم بشی؟ فکر کردی که من چی باید از احساسم به تو بگم؟! شقایق؟ تو به این فکر کرده بودی من باید به تو چی بگم درباره احساسم؟ من چی می تونم بگم؟ وقتی نمی تونم احساسم رو تشریح کنم؟ وقتی حس می کنم با حرف زدن درباره احساس فقط خودم و تو رو، بیتا و از همه مهمتر « دوست » رو ناراحت می کنم، برا چی از احساسم بگم؟ برا چی حرف بزنم؟ "ع" تو که میگی حرف بزن، آروم میشی؟ برا چی؟ حرف بزنم، بعد پشیمون بشم از حرف زدنم؟ وقتی حرف زدن باعث ناراحتی میشه؟ وقتی باعث دوری بیشتر میشه؟ بهتره که گفته نشه؟! فایده ای هم نداره ... حالا اگه باعث میشد که آدم آروم بشه، شاید! یه چیزی ... ولی وقتی باعث میشه که آدم بیشتر اعصابش خورد بشه، وقتی دوباره بخواد فکر کنه! و تو "م"، چرا میگی با خاطرات زندگی نکنم؟ چرا؟ دلیلی هست؟ تو این دنیا دیگه چی برام مونده؟ تو می تونی بگی؟ "آ"، من مینا نیستم که بخوام به کمک صدا برم، من فرق دارم، آره من با بقیه فرق دارم ... شاید "ع" تو بگی یعنی چی؟ بگی داری به خودت تلقین می کنی؟ نه من به خودم تلقین نمی کنم، فوقش هم تلقین کرده باشم ... کار از کار گذشته ... سارایی که یه عمر با پسرها بزرگ شده، تمام هم بازی های دوران بچگیش پسرها بودن، چه توقعی میره مثل یه دختر رفتار کنه، تا این که "دوست" اومد، باعث شد که سارا بفهمه اونم یه دختره، می تونه احساس داشته باشه، می تونه گریه کنه، می تونه دوست داشته باشه و دوست داشته بشه ... ولی حالا که "دوست" رفته، سارا تو یه دنیایی دست و پا میزنه که خودش هم نمی دونه جی جوری باید از این دنیا خارج بشه، خودشم نمی دونه اصلا ً می خواد از این دنیا خارج بشه یا نه؟ نمی تونه تصمیم بگیره باید به کدوم دنیا برگرده، به دنیای قبل از دوست یا بعد از دوست؟ از وقتی دنیای بعد از دوست رو دیده، دلش نمی خواد به دنیای قبل از دوست برگرده، ولی حالا که دوست نیست، دنیای بعد از دوست رو هم نمی خواد ... تو این برزخ وسط مونده و دست و پا میزنه ... خودش هم هیچی نمی دونه ... نمی تونه تصمیم بگیره ... "م" چرا نباید با خاطرات بمونم؟ چرا؟ شاید خاطرات تو همین برزخ است، همین دنیای وسطی که دارم توش دست و پا می زنم؟! تو این طور فکر نمی کنی؟ "آ" تو فکر نمی کنی که من دارم تو دنیای دست و پا می زنم که طوفان شده، و با هر حرکت من، حتی سکوت و آرامش من، این طوفان قطع نمی شه؟!

تا به حال فکر کردین اگه جای سارا بودین باید چه احساسی می داشتین؟ بیتا؟ شقایق؟ تا به حال فکر کردین؟ دلم نمی خواد درباره این مطلب نظر بدین ... نمی خوام ... شقایق؟ چرا فکر می کنی تشریح احساسات می تونه به من کمک بکنه؟ چرا فکر می کنی؟ تا اونجایی که دارم می بینم همه چیز برای بیتا و تو داره آروم میشه ... و این خیلی خوبه ... بیتا و شقایق چقدر از زندگی شون رو از دست دادن؟ آره من خودخواهم که دارم به خودم فکر می کنم، می دونم! تو این بازی که شما راه انداختین به جز من، کدومتون بیشتر لطمه خوردین؟! ببین بزار بگم! بزار برا یه بار هم شده بگم! آره بگم، مگه چی میشه؟ دارم منفجر می شم، به اینجام رسیده ... نمی تونم فریاد بزنم ... دارم خفه میشم تو فریادی که در نمیاد ... می دونم که میدونین، می دونم ... ولی باید بگم، من همه چی رو از چشم شما دو تا می بینم ودیدم، همه چی رو ... من به شما ها اعتماد داشتم ... حالا چی؟ نمی دونم ... چون چیز مهمی نیست که اعتماد احتیاج داشته باشه ... چیزی نیست که احتیاج داشته باشم ... درباره  "دوست" حرف نزنین! شاید اون هم تقصیر داشته باشه ... ولی من! من! من! و شاید هم من!!!! ولی این بازی رو کی شروع کرد؟ هیچ کدوم به من نگفتین! درسته؟ شما دوتا میگین "دوست"؟! می دونم! اگه دوست هم شروع کرده باشه این بازی رو، شما چرا ادامه دادین؟ میشه بدونم؟!! هزاران سوال بی جواب ... مثل زالو افتاده تو تنم!؟ داره من و می خوره .... نمی خواستم بنویسم ... ولی نوشتم ... "آ" من مینا نیستم که بخوام از این دنیای خاکستری فرار کنم، حتی به خاطر کمک به صدا، می دونی، خودم هم نمی دونم ... سارا فکر می کنه که برفها نباید به درون بیان، نباید آخرین شعله ها رو خاموش کنن، نباید ... چون سارا دلیلی برای خاموشی این شعله ها نمی بینه ... سارا هیچی نمی دونه ... همیشه این سارا بوده که تو یه جمع اضافی بوده و هست ... همیشه همین طور بوده، لا اقل سارا این طور فکر کرده ... مگر غیر از این است؟ آره؟ فکر این که یه اضافی هستی بین یه جمع، همچین احساس خوبی نیست .... شایدم باز اشتباه فکر می کنم ... شاید خودش خواسته تو جمع دیده نشه، نمی دونه، در عین حال که می خواد تو یه جمع دیده بشه، در عین حال دوست نداره که دیده بشه، در همون حالی که می خواد شناخته بشه، در همون اندازه هم می خواد ناشناس بمونه ... سارا تو یه دنیایی دست و پا زده که خودش هم نمی دونه می خواد چی کار کنه؟! شاید فقط وقتی "دوست" اومد می تونست کمی تصمیم بگیره، ولی حالا بدتر از هر زمان دیگری داره دست و پا می زنه ... در عین حال از یه چیزی تنفر داره، دلش اون چیز رو می خواد ... در عین حال که دوست داره با بیتا و شقایق باشه، در عین حال می خواد با اونا نباشه ... خیلی بده که آدم تو یه برزخ این چنینی دست و پا بزنه ... و خودش ندونه میخواد از این برزخ بیاد بیرون یا نه؟ شاید باز نباید چیزی می نوشتم، نباید حرف می زدم ... نمی دونم ... حس این که نباید می نوشتم ... در عین حال که میخوام بنویسم، در عین حال اصلا ً دوست ندارم بنویسم ...

برزخ وحشتناکی است ... بدون این که بدونی می خوایی فرار کنی یا نه؟ "م" خاطرات بخشی از وجود است، می تونی اینو درک کنی؟ می تونی درک کنی که خاطرات تنها چیزی است که شاید باعث موندن شده، گو این که نباید باشه؟! و حال چه اصراری بر نبود خاطرات می بینی من نمی دانم ...

      " حرفی نیست ...

                در سکوتم فریاد را نظاره کنید ...

 فریاد در گلو خشکیده است ...

                          حرفی نیست ...

چشمان بی فروغ

          به دنبال کوچکترین روزنه رهایی ...

زبان قاصر از بیان ...

        حرفی نیست ... "

نه، حرفها بسیارند ... ولی مرا یارای گفتن نیست ... این چنین سخن گفتنم را به فراموشی بسپار ...

تا به حال به این فکر کردی که ممکن است امید داشتن از ناامیدی برای سارا بدتر است؟ تا به حال فکر کردین که اگه سارا ناامید بود، اینجا نبود؟ تا به حال خودتون رو جای سارا گذاشتین؟ نه نذاشتین؟ من هم خودم رو جای کس دیگه ای نداشتم ... درسته ... نمیشه این کار رو کرد ... پس چرا فکر می کنین میشه خیلی چیزها رو فراموش کرد؟ شاید این بازی رو فراموش کنین روزی، ولی من؟ به نظر شما، من هم می تونم همچین بازی رو فراموش کنم؟ می تونم؟ بازی که باعث نابودی همه چیز شد؟! شاید اگه نا امیدی در وجودم پر می زد این چنین دست و پا نمی زدم تو این برزخ، شاید که بیش از حد معقول امیدوارم؟! تا به حال به نوع امیدواری فکر کردین؟ در اوج ناامیدی سوسوی امیدی داری که هنوز تو رو سر پا نگه داشته؟ با این که می دونی هیچ فایده ای نداره این کورسوی امید! می دونی خیلی دردناک است وقتی می دونی امیدی که داری بر پایه ی یه ناامیدی بزرگ است ... نمی تونم بیشتر از این شرح بدم، بلد نیستم ... دیگه باید رفت، بهتر از سخن کوتاه شود، سخن کوتاه ...

بدرود ...

سارایی که همیشه بوده و نبوده، سارایی که وجودش مهم است و نیست ... سارایی که خودشم نمیدونه چی است، کی است، چی کار می خواد بکنه؟! ....

 

 

نوشته شده توسط ویروس

در تاریخ 5 اسفند 83

 

اندراحوالات من

 

 

اندراحوالات من (2 اسفند 83)

 

 

" یک اصطلاح "

 

ماژلان: دایرکتوری از وب می باشد که توسط Magellan پرتقالی اختراع شد. این دایرکتوری سایت های مختلف وب را طبقه بندی می کند.

 

" سازگاری با ویندوزهای قدیمی "

 

در Win2000 یک فناوری به نام Application Compatibility Mode وجود دارد. این فناوری در Win2000 محیطی را فراهم می کند که بعضی نرم افزارهای قدیمی تر که روی ویندوزهای 98 & NT اجرا می شدند ولی بر روی Win2000 امکان اجرا شدن نداشتند، بتوانند اجرا شوند. به این ترتیب امکان انتقال بسیاری از نرم افزارهای ویندوزهای قبلی به 2000 فراهم می شود. برای فعال کردن Application Compatibility Mode باید دستور زیر را اجرا کنید:

Regsvr32 C:Winntapplication\slayeui.dll

در دستور بالا فرض شده است که ویندوز در درایو C و در شاخه Winnt نصب شده است. اگر ویندوز شما در جای دیگری نصب شده است، باید C:Winnt را به مسیر صحیح ویندوز تغییر دهید.

 

" معرفی دو تا سایت "

 

شعر در ایران

 

شعر آنلاین + گپ زنی + کتاب

 

البته گفته باشم، من خودم هنوز این دو سایت رو نرفتم، برا همین نمیدونم هنوزم وجود دارن یا نه، دیگه شرمنده...

راستی یه کتاب الکترونیکی درباره سهراب بود، حیف که لینکش رو ندارم، این قده خوشگل بود که نگو، ولی چون من برا کسی فایل EXE سندی نمی کنم، برای همین برای کسی سند نکردم، البته برای فانوس و ستاره و پری سند کردم ها، ولی خب برا بقیه سند نکردم.

آهان تا یادم نرفته، برو بچ! یه نموره به خودتون زحمت بدین، بیایین عضو گروه من تو یاهو بشین، تازشم من برا هرکی که آدرس میلش رو داشتم، دعوت نامه My Space و Gazzag رو سند کردم. البته با وضعی که داره پیش میره به احتمال زیاد این دو تا رو هم مثل اورکات می بندن. من میدونم...

تا سلامی دوباره خدا نگهبان

 

* * * * * * * * * * * * *

 

رفتی و ندیدی چه محشر کردم

 

            با اشک تمام کوچه را تر کردم

 

* * * * * * * * * * * * *

 

 

 

چه دردی است در میان جمع بودن و تنها گریستن

 

 

« چه دردی است در میان جمع بودن و تنها گریستن »

 

به من گفت: تو حتی ارزش و لیاقت مردن نداری ؛ مردن لیاقت می خواد، تو یه موجود ِ مفلوک هستی، یه موجود ضعیف، پست... تو مجبوری زندگی کنی، حتی اگه خودت نخوایی...

آره، شاید حق با تو باشه، من یه موجود مفلوک هستم که حتی مرگ هم حاضر نیست به طرف اون قدم برداره...

ای کاش توان رهایی داشتم...

چه دردی است در میان جمع بودن و تنها گریستن...

 

در فردا روزی، پا به عرصه ی پهناور خاکی نهادم، بدون آنکه از من سوالی شود که آیا می خواهی بدین عرصه قدم بگذاری؟

و حال دنیایی را به خود آلوده ام..........

ای کاش قدم به این عرشه ی پر تلاطم نمی گذاشتم....

 

=====

 

سلام، می خواستم از اونایی که تو راهپیمایی شرکت کردن تشکر کنم... هیچی مثل ِ غیرت ایرونی نمیشه، اینو همه میدونن، هیچ کسی ایرونی نمی شه، دیدن رسانه های خارجی چیا بلغور کردن؟ فقط هزاران نفر؟!! حالا خوبه چشم داشتن و دیدن، بازم میگن هزاران نفر.... فوتبال رو هم که دیدین! جدی جدی ما نمی تونیم بدون اما و اگر ها به طرف جام جهانی قدم برداریم...

 

نوشته شده توسط ویروس – مورخ 23 بهمن 1383

 

 

 

 

تو دهنی به بوش

 

« تو دهنی به بوش »

 

امروز برا این اومدم آپدیت کنم که بگم بیایین با هم، با شرکت در راهپیمایی 22 بهمن، یه تو دهنی به « بوش » بزنیم. این بوش ِ گور به گور شده فکر می کنه جوونای ایران غیرت ندارن و کشورشون رو فراموش کردن...  بیایین با شرکت تو راهپیمایی امسال یه ضد حال بزنیم به این امریکایی ها و اسرایئلی ها!

مگه مهم است که فکری داری، مگه مهم است که طرفدار کدوم جناج سیاسی هستی، مگه مهم است اصلا به سیاست کار داری یا نه، مگه مهم است که از فلانی خوشت میاد یا نمی اد... نه دوست من، این چیزا هیچ مهم نیست... فقط مهم این است که دوباره ما جوونا دست به دست هم بدیم و امسال تو راهپیمایی شرکت کنیم.

حالا به ما میگی تروریست، خودت رو چی میگی پس؟ هان؟ اون  شارون گور به گور شده رو چی می گی؟!

به تو ( بوش ) چه ربطی داره که ما بمب اتم می سازیم یا نه؟! به تو چه ربطی داره؟ هان؟ آشغالهای عوضی....

دلم می خواد جوونای ایرونی امسال شاهکار کنن، دلم می خواد دست به دست هم بدن و تو راهپیمایی شرکت کنن.

موضوع این است که این بوش گوربه گور شده داره میگه میخوام به ایران حمله کنم، فکر می کنه جوونای ایرونی غیرتشون رو از دست دادن! فکر می کنه اگه بخواد حمله کنه همه طرفدارش میشن! داداش ِ من اینا کشکه، برو بمیر، ما جوونای ایرونی بیدی نیستیم که با این بادا بلرزیم... آره به ما میگن جوون ایرونی...

ما شاید که تو سیاست و طرز تفکر فرق داشته باشیم، شاید مخالفت کنیم با هم، شاید دعوا کنیم با هم، ولی هر چی باشه، در مقابل حیوونی مثل تو و شارون، جلوتون وای میستیم، متحد میشیم....

به ما میگن جوون ایرونی... اومدی به عراق حمله کردی که چی چی بشه؟ هان؟ می خواستی نجاتشون بدی از دست ِ صدام؟ آره؟ حالا گیر کدوم خری افتادن؟ یکی مثل تو و شارون.... ولی خداییش بلا نسبت خر، بلا نسبت حیوونا! آخه این موجودات بی گناه چی کار کردن که من به شما دو تا میگم حیوون، بلا نسبت حیوون!!!

 

من متنظر همتون هستم...

وعده دیدار ما: راهپیمایی 22 بهمن سال 1383

 

بیایین نشون بدیم که به ما میگن: ایرونی! ایرونی برقراره همیشه! پس منتظر همتون هستم...

 

« خمینی ای امام »

 

خمینی ای امام، خمینی ای امام ( 2 )

ای مجاهد ای مظهر شرف

ای گذشته ز جان در ره هدف

هر زمان می رسد از تو این ندا

ای اسیران و مستضعفان به پا

زیر بار ستم زندگی بس است

نزد طاغوتیان، بندگی بس است

تود شعار تو به راه حق پیام

ز ما تو را درود زما تو را سلام

خمینی ای امام، خمینی ای امام  (2 )

ای مجاهد ای مظهر شرف

ای گذشته ز جان در ره هدف

چون نجات انسان شعار توست

مرگ در راه حق افتخار توست

این تویی، این تویی، پاسدار حق

خصم اهریمنان، دوستدار حق

بود شعار تو به راه حق قیام

ز ما تو را درود، زما تو سلام

خمینی ای امام ، خمینی ای امام ( 2 )

ای مجاهد ای مظهر شرف

ای گذشته ز جان در ره هدف

چون تو عزم صف دشمنان کنی

ترک سر، ترک تن، ترک جان کنی

....

 

 

نوشته شده توسط ویروس – مورخ 20 بهمن 1383

 

 

چی بگم....

 

 

 

“چی بگم....”

 

امروز مورخ 16-11-83، سالروز مرگ “اشک“ است. پارسال در یه همچین روزی وبلاگ “اشک مهتاب“ مرد، حذف شد، قرار بود که دیگه “اشک“ نیاد تو پرشین بلاگ؛ ولی بعد دوباره برگشت، ولی با یه اسم دیگه، با یه وبلاگ دیگه و یه عنوان دیگه! سالروز مرگ “اشک“ رو به خودم تسلیت میگم، گو اینکه هنوزم از این کارم پیشمون نشدم. و اگه مطمئن بودم که دیگه طرف نوشتن نمی آم، اینو هم حذف می کردم. ولی بازم می دونم که می رفتم یه جای دیگه رو می ساختم. پس بهتره که همینطوری ادامه بدم...

کلی حرف داشتم که بگم، کلی حرفها باید می گفتم، هم یادم نیست، هم نمی خوام بگم...

به یه سکوت ابدی احتیاج دارم. به سکوتی بس ابدی....

 

من به مرگم راضی ام، اما نمی آید اجل

بخت بد بین، از اجل هم ناز باید کشید

 

فرا رسیدن دهه ی فجر، همچنین 12 بهمن، سالروز ورود تاریخی حضرت امام خمینی (ره)، 22 بهمن، بیست و ششمین سالروز پیروزی انقلاب اسلامی را به شما تبریک می گویم....

 

این روزا بارها و بارها با خودم کلنجار رفته بودم دنبال حتی یه روزنه. یا  راه دیگه ای که نخوام مشکلم رو اینجوری حل کنم. اما نشده بود. باور کن نشده بود.

 باور کن نمی خوام بهونه بیارم و یا اینکه کارم رو توجیه کنم. خودت هم می دونی که من یکی اصلا اهل توجیه نیستم. اونم اینجا. اینجا که دیگه خود خودمم. رو راست.

 

 

آغوشت
اندک جائی برای زیستن
اندک جائی برای مردن

 

“به امید اون روزی که هیچ وقت کسی دل کسی رو نشکنه. گرچه هیچوقت به این دوران نخواهیم رسید چون همیشه دختری روی زمین هست....”

من  برات  بی  تابم    مهربون سنگ  صبور»

وبلاگ “جایی برای خودم“ رو برین بخونین. این یکی از بچه هایی که دارای بیماری “هرمافرودیتم”؛ به خاطر این بیماری خیلی رنج کشیده، عمل کرده، امیدوارم که خوب بشه... همیشه فکر می کردم اینایی که “دو جنسی” هستن، خیلی خوش به حالشون است، ولی تو این دو سال که مشکلاتشون رو فهمیدم، خدا رو شکر می کنم که همچین بیماریی ندارم.

 

“باز بی خوابی چون لباسی تنگ بر تنم نشسته است.دیر وقت است و من مبهوت بی پروایی سقفی گشته ام که سالهاست مرا به تمسخر مینگرد.”

 

 

نوشته شده توسط ویروس – مورخ 16 بهمن 1383

 

 

سکوتی ابدی

 

 

 

 

سکوتی ابدی

 

احتیاج به سکوتی ابدی دارم.

حال چه اهمیت دارد احساس من، برای تو؟!

خودت گفتی با سرنوشت، نمی‌شود جنگید ... یادت هست؟

و در جمع شما بس زیادی هستم ...

گفتی نمی‌توانم تو را خفه کنم با دست‌هایم؟!

اگر توانش را داشت خود را نابود می‌ساختم، پس چرا تو را؟

هنگامی که وجود تو برای دیگری عزیر است ...

اگر توانش بود، همه را راحت می‌کردم با نابودی خودم ...

تا چندی پیش نگران می‌بودم که بعد از مرگ من، چه حرف‌هایی بر سر زبان‌ها خواهد اتفاد.

ولی مدتی است دیگر این موضوع ترسی ندارد.

پس منتظرم ...

منتظر بهترین راه ...

و هیچ اهمیتی نمی‌بینم برای آنان که می‌گویند: چرا فرار می‌کنی؟!

فرار کردن من از زندگی به سالیان پیش باز می‌گردد.

و اکنون مصمم‌تر از هر زمان دیگری، احتیاج به سکوتی ابدی دارم ...

آری، اگر من نباشم، دشمنی‌های ایجاد شده به خاطر من، تبدیل به دوستی مجدد می‌شود ...

فقط با نبود من ...

این را می‌دانم ...

فقط اندکی طول می‌کشد، راهش را خواهم یافت ...

پس برایم دعا کن زودتر و هر چه زودتر ...

و تو این لیلای من، از من مرنج، دل آزردن ِ تو را ندارم ...

دعایم کن تا تمام شود ...

احتیاج به سکوتی ابدی دارم ...

در نبود من، همه خوشی‌ها را تجربه کن ...

می‌دانم که می‌خوانی ...

احساسم نشان می‌دهد تو را در بند بند وجودم.

لیلای من، مجنون، همیشه مجنون خواهد ماند ...

می‌دانم که می‌دانی ...

 

 

نوشته شده در تاریخ 12 بهمن 1383

 

پ.ن: باز یکی دیگه پیدا کردم. این قدیمی‌تر است. نمی‌خوام یادم بیافته ... انگار دقیقا می‌دونم اینا رو برای چی نوشتم! انگار در اون لحظه هستم ... هنوز بعد این همه سال ...

پس اون قضیه‌ی که میگن زمان اینا رو درست می‌کنه چی شد؟

نمی‌خوام دوباره آتیش زیر خاکستر رو روشن کنم.

نمی‌خوام دوباره با دست‌های خودم، زخم‌های خوب نشده رو بازتر کنم ...

 

 

 

اندراحوالات من

 

4 Jan 2005

 

اندراحوالات من (14 دی 1383)

 

سلام به همه ی برو بچ! حال و احوالتون چه طوره؟ سال نو میلادیتون مبارک باشه. خوشین؟

به رضازاده رای دادین یا نه؟ تا 18-10-83 تمدید شده ها! اگه رای ندادین زود باشین. جای دوست و آشنا و فامیل هم رای بدین. ضرر نمی کنین.

خب اول باید اون فایل Word رو دانلود کنین، بعد اسم و فامیل و کشور خودتون رو بنویسین. بعدش به ایمیل مربوطه اتچ کنین و سند کنین. امیدوارم که اول بشه. به قولی دختر عمم که میگه : اگه رضازاده اول بشه، هر چی بهش بدن، باید نصفش رو بدن به تو که این همه تبلیغ کردی. ولی خداییش من تبلیغ نکردم زیاد. برای اطلاعات بیشتر به اینجا یا اونجا مراجعه کنید.

البته نمی دونم هنوزم این لینک کار میکنه یا نه، ولی فرم پر شده رو داره که فقط باید اسم و فامیل خودتون رو بنویسین و نام کشور. بعدشم اتچ کنین به این میل.

از وقتی توی اورکات بچه های دانشگاه منو ادد کردن، یا من ادد کردمشون، مجبورم خود سانسوری کنم؛ دیگه نمی تونم اتفاقات دانشگاه رو بنویسم... شانس است دیگه.... حالا بماند.

یکی از بچه های اورکات یه میل سند کرده بود که آی اس پی ها دارن اورکات رو فیلتر می کنن، و داتک اولین آی اس پی است فعلا راستش من دلیلی برای فیلتر شدن این سایت نمی بینم. جای تاسف داره اگه واقعا ً بخواد فیلتر بشه.

چقدر نوشته های « فریاد خاموش » قشنگه، هم تو وبلاگ خودش هم  تو وبلاگ « این چند نفر »

خصوصیات دخترها و پسرهای 14 تا 28 ساله رو اینجا بخونین.

هفته ی پیش این پرشین بلاگ اعصاب منو ریخت به هم، اومده بودم آپدیت کنم، ولی بازسازی وبلاگ کار نمی کرد. تازه 5شنبه دیدم که درست شده. دیوونم کرد.

حالا امشب هم می خوام بیام آپدیت کنم اگه مشکلی پیش نیاد.

برام دعا کنین که این ترم آخری همه درس ها رو پاس کنم....

 

 

 

دوست

 

 

« دوست »

 

سارا پیش خودش داشت فکر می کرد که واقعا ً موندنش تو این دنیا فایده نداره. بیش تر از هر زمان دیگه ای مصمم شده بود دیگه وجود نداشته باشه. وقتی وجودش برای کسی اهمیت نداشت، وقتی باعث ناراحتی دوستاش می شد....

بهترین راه دیگه نبودن است. باید فکر می کرد. چند بار خواست فرار کنه، از دانشگاه دیگه برنگرده خونه، ولی برگشت... مثل همیشه... سارا بدون بیتا و شقایق؟!!!...... نمی تونست ادامه بده... وقتی فقط این دوتا رو به عنوان دوست خودش قبول داشت. تاحالا کی شنیده بود که سارا بچه های دانشگاه رو " دوست " خطاب کنه؟؟! همیشه اونا رو به عنوان " یکی از بچه های دانشگاه " معرفی می کرد. هیچ وقت نمی گفت که "دوستم بود ".

وقتی شقایق و بیتا حرف می زدن و می گفتن "دوستم " تو دانشگاه اینو گفت، اونو گفت، خیلی ناراحت می شد. تعریفی که سارا از "دوست " داشت، یه چیز فرا طبیعی بود. یه دوستی معمولی نبود. وگرنه می تونست به بقیه هم بگه "دوست ".......

ولی حالا! سارا تنهای تنهاست.... شقایق قول داده بود دوستیشون بیشتر از این خراب نشه! ولی نشد... انگاری بد تر شد.  شایدم سارا حس کرده بود که داره بد تر میشه...

« اندکی صبر سحر نزدیک است » نه! دیگه سحری در کار نیست. فکر می کرد می تونه فراموش کنه! فکر می کرد می تونه قبول کنه! گو این که تاحالاش هم همه چی رو انکار می کرد.

این همه وقت گذشت و هیچ چیز بهتر نشد، که بدتر شد. اونقدر قرص تو خونه داره که بخواد یه کاری بکنه! همه رو حل کنه تو آب و شب موقع خواب همه رو بخوره و دیگه پا نشه! می ترسه، از مرگ نه! از خودکشی می ترسه!

شایدم  بیشتر به خاطر این می ترسه که وقتی بخواد کلک خودش رو بکنه، خانواده چی میشن؟! نه این که مهم باشه براش، نه! تو دنیا فقط بیتا و شقایق و دوست براش از همه مهم تر بودن و هستن!

نمی خواد بیشتر ازا ین بمونه که باعث ناراحتی اونا بشه! به بن بست رسیده. برا هیچی جواب نداره. مدت هاست که ننوشته! تا میاد یه چیزی تو دفترش بنویسه، دفتر رو پرت میکنه یه ور دیگه!

شاید اونا فقط سارا رو از دست داده باشن! ولی سارا همه چی رو از دست داده! سارا اعتقاداتش رو از دست داده. مصمم تر از پیش به سوی نابودی می ره!

معلوم نیست چقدر دیگه بتونه دووم بیاره و کاری دست خودش نده! ولی زیاد طول نمی کشه. سارا خیلی تنهاست... خیلی...

 

« ای عشق می گفتی آبادت می کنم من

                              ویران ترم کردی که آبادم نکردی »

 

* * * * * * * * *

سلام به همه برو بچ! حال و احوالتون چه طوره؟ اومدم قالب رو یه کم دست کاری کنم و یه چیزایی اضافه کنم، بعدش نمیدونم چی شد که افتضاح شد! شرمنده ی « اشک مهتاب » شدم. دیگه باید ببخشید.

اینجانب « ویروس » افتخار دادم به برو بچ « شاخه امید » و اونجا قلم فرسایی می کنم. یه مدت هم تو « اشک مهتاب » می نوشتم. ولی چون دامنه‌ی اصلی « اشک مهتاب » رو ازش گرفتن وانگاری قرار نیست بهش پس بدن، برا همین « اشک مهتاب » برگشته جای خودش می نویسه.  « اسپاگتی » یکی از بچه های دانشگاه است که تازه کشفش کردم.

می دونین، من میگم که ما نباید قانون کپی رایت رو قبول کنیم! خیلی به ضرر ما است. دیدین تو « کلیک » نوشته بود که لینوکس شده سیستم عامل ملی! من که تاحالا لینوکس ندیدم. اصلا ً چرا ما باید قانون کپی رایت رو رعایت کنیم؟ هان؟ حالا کاری به برنامه هایی که خودمون تولید می کنیم ندارم، ولی برنامه هایی که خارجکی ها درست می کنن چرا بابتش این همه پول بدیم؟ هان؟

گفته شده که قرار از دی ماه امسال اینترنت بی سیم بیاد تو ایران، اشتراکش هم ماهی 40 هزار تومان ناقابل است. من اگه به بابام بگم منو از خونه بیرون میکنه، میگه همینی هم که الان داری ول میگردی تو اینترنت از سرت هم زیاده. خوش به حال بچه پول دارها و اونایی که خودشون خرج خودشونو در میارن!

این سری خیلی نوشتم....

کریسمس همه مبارک! سال نو هم مبارک! چقدر خوب میشد اگه برف میومد! فایده نداره جایی برف بیاد که من نمی تونم برف بازی کنم!

 

« پای وجدان هم که رسید نقطه ای بگذار و از سر خط بنویس... »

« می خواستم خانه عشقم را میان خنده هایت بسازم..........اما

در زمان ما خنده ارزان نیست، خنده ای از ته دل

تا بخواهی، پوزخند و زهرخند و ریشخند،

اما یک خنده پاک.... »

 

نوشته شده توسط ویروس – مورخ 7 دی 1383

 

اکسیر حیات

 

 

 

https://vignette.wikia.nocookie.net/elderscrolls/images/e/ee/Elixir_of_Vitality_card_art.png/revision/latest?cb=20180131140417

 

 

« اکسیر حیات »

 

تا به حال فکر کرده اید  که شما هیچ وقت نمی میرید؟

یک موجود فنا ناپذیر!

با این که سالهای سال تلاش کردید که زنده نمانید، لا اقل اگر هم تلاشی

نکرده باشید، هیچ کاری هم برای زنده ماندن انجام نداده اید!

آری، بارها پیش خود فکر کرده ام که من، یک موجود ابدی هستم، فناناپذیر!

همیشه زیر بار مشکلات خم شده ام ولی هیچ وقت نابود نشده ام!

و حال با بدنی خمیده رو به سوی فردا دارم!

                              انتظار مرگ!

 ولی یک حس درونی می گوید: « تو نابود نمی شوی، تو تا پایان جهان باقی

خواهی ماند، تو ابدی هستی.... »

ولی من!

              خود با دست های ناتوان و ضعیف

     اکسیر حیات را به دور انداختم 

        بدون آنکه ذره ای از آن را بنوشم!

ولی با این حال، ابدی هستم!

          می دانم که خدا فرشته ی خوبش را برای من نمی فرستد!

چرا که من باید اندوهگین ترین موجود فانی که ابدی شده است باشم.

شکستن های بسیار باید در کار باشد

          ولی من، خود با دست های کوچک و ضعیف و ناتوان

اکسیر حیات را به دور انداختم!

همیشه امیدی در نا امید ترین لحظه ها و جود دارد.

              ولی

 افسوس

               افسوس

وقتی می دانی،

                        وقتی می دانی که ابدی هستی، وقتی

به جاودانی بودن خود فکر می کنی، کورسوی امید را از دست

می دهی............

اعتقاد به منجی بشر داری و می دانی که تا آن زمان زنده خواهی ماند.

و چه عبث است اگر بپنداری از این دنیا خواهی رفت!

خرده مگیرید که چرا به مرگ می اندیشم!

          خرده مگیرید که چرا میخواهم فانی باشم!

اگر شما هم ابدی می بودید! آنگاه احتیاج به فنا داشتید!

خرده مگیرید که اعتقادات را زیر پا نهاده ام!

          خرده مگیرید که مدتهاست حافظ را نمی شناسم!

مدت هاست شعرها برایم مفهومی در بر ندارند!

        اعتقادات بسیاری را از دست داده ام!

بر این نالان و رنجور خرده مگیرید!

             آیا این ابدی، حقی برای داشتن آرزو ندارد؟

آیا این موجود جاودانه، حقی برای درخواست فانی بودنش ندارد؟

چه میگویید؟

               چرا این چنین رفتاری را پیشه کرده اید!؟

زیر مشکلات بسیار از پا درآمده ام،

                  ولی هنوز زنده ام! زنده!

چگونه زندگی یی؟ و برای چه؟

                  وقتی تا پایان جهان این چنین باشی

هنگامی که این چنین باشی، تلاشی برای زیستن و بقا نخواهی کرد!

         خرده مگیرید!

       و هنگامی که به فکر فرو میروی تا خود کاری انجام دهی...

ولی نمی شود!

               واقعا ً نمی شود!

 حافظ را رها کردم چرا که حرفهایش راست بود!

              سهراب را رها کردم چرا که داستانش برایم زجر آور بود!

مشیری را به گوشه ای نهادم که مرا بیش از این نرنجاند!

شعر ها رنگ باختند! ولی همچنان هستند!

                 می خواهند مرا تا پایان جهان همراهی کنند!

نمی پرسند که تو نیز این چنین میخواهی؟!

          مدتهای مدیدی است که حرفی نزده ام!

سکوت!!!!!!!!!!!!!!!

       و سکوت سرشار از ناگفته هاست!

                      و زندگی بسان لجنزاری است که پایانی ندارد!

حال افسوس می خورم، بیشتر از هر زمان دیگری!

        افسوس میخورم که چرا من باید انتخاب میشدم!

چرا من باید این چنین ابدی میشدم؟!

            موجودی ابدی و مزخرف! با دست و بالی که یارای هیچ

کاری را ندارد!

    مدت های بسیاری است که رویاها پرواز کرده اند و به سرزمین

خود بازگشته اند!

   آنها نیز رهایم کرده اند!

آنها نیز حاضر به ابدی بودن نیستند!

       تنهای تنها!!!!!!!!!!!!!! تا پایان جهان!

و باز ترسی موهوم از ادامه ی زندگی!

                     چاره ای اندیشه کن! به راستی باید تا ابد باقی ماند؟

  اکسیر حیات را با دست های خود به دور افکندم!

             اگر اکسیر حیات را نوشیده بودم، شاید که زودتر فنا پذیر می شدم!

افسوس!

        افسوس!

              بر سرنوشت موجود ابدی!

موجودی که تا پایان جهان خواهد ماند!

        و آنگاه که منجی آمد، به کدامین سو خواهد رفت؟ جزء یمین است یا

یسار؟

           ننگ بر تو که ابدی هستی!

خرده مگیرید که چرا به مرگ می اندیشم!

      خرده مگیرید که چرا به مرگ می اندیشم!

             من با دست های خود،

         اکسیر حیات را به دور افکنده ام!

                    خرده مگیرید!

 

 

نوشته شده توسط ویروس – مورخ 30 شهریور 1383

 

 

 

چه خیال انگیز و جان بخش است ” اینجا نبودن “!

 

 

 

« چه خیال انگیز و جان بخش است ” اینجا نبودن “! »

 

سلام. یه چند وقتی بود که هی میومدم تایپ می کردم ولی زود پاک می کردم

یا بعد از این که متن رو ذخیره می کردم، می رفتم دیلیت می کردم! شاید چون

نباید می نوشتم. نمی دونم! حوصله هم ندارم! امتحان هام تموم شد! بر عکس

همیشه که موقع امتحانها میومدم آپدیت میکردم، این دفعه اصلا ً وقت نداشتم.

همش بازی می کردم، طبق معمول کتابهایی خوندم که نباید میخوندم!

کلی چرت و پرت می تونم بنویسم ولی نمی نویسم! آخه بگم که چی بشه؟!

برای چی بگم؟ هان؟ همش شده مزخرفات روزانه! که چی بشه؟

مگه ارزش خوندن داره؟ نه! مسلماً ارزش خوندن نداره! شدم یه خودکار که فقط

می خواد چرت و پرت بنویسه! نمی خواد یه خودنویس خوشگل باشه که حرف

بزنه!‌ می خواد لال مونی بگیره! همش خودش رو پشت این چرت و پرت هاش

قایم میکنه! به خدا خستم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

ها ها ها ها! الانه این متن رو هم مثل دفعه های پیش نابود کنم! بارها و بارها توی

ورق نوشتم که بیام تایپ کنم، ولی پاره کردم ریختم دور!‌

از صبح تاحالا کلی فکر کردم و کلی متن آماده کردم که بنویسم! ولی نه!

نمی نویسم! جاش این مزخرفات رو تحویلتون میدم!

می خوام حرف بزنم هااااااااااا ولی نه نمی خوام!

« اشک مهتاب » یک لینک داده بود به نوشته ای که ( اگه همه یه ستاره برا خودشون

توی آسمون دارن، پس تکلیف اون ماه تک و تنها چی میشه؟ )

آخه به نظر شما اصلا ً ماهی وجودداره؟!

« یاد من باشد تنهایم، ماه بالای سر تنهایی است = سهراب »

اصلا ً ماهی وجود داره که بخواد بالای سر من ِ «تنها» باشه؟! آره؟

دیگه اصلا ً ستاره ای توی این آسمون می درخشه که بخواد یکیش هم برای من

باشه!؟

اگه میتونستم نمیومدم که وبلاگ رو آپدیت کنم. ولی می دونم که میام!

مگه نبود! قبلا َ خداحافظی کردم با اون وبلاگ خوشگلم « اشک مهتاب 1 »، دوباره

اومدم این جا رو راه انداختم همه چیز از اول! دوباره اگه بخوام اینو هم ترک کنم

باز از اول شروع می کنم برا همین بهتره همین رو ادامه بدم!

 

 * * * * * * * * * * * * * * * *

 

« این جا نبودن »

 

 

باور نمی کنم،

 

هرگز باور نمی کنم که سال های سال

 

همچنان زنده ماندنم به طول انجامد.

 

یک کاری خواهد شد.

 

زیستن مشکل شده است

 

و لحظات چنان به سختی و سنگینی

 

بر من گام می نهند و دیر می گذرند

 

که احساس می کنم، خفه می شوم.

 

هیچ نمی دانم چرا؟

 

اما می دانم کس دیگری به درون من پا گذاشته است

 

و اوست که مرا چنان بی طاقت کرده است.

 

احساس می کنم دیگر نمی توانم در خودم بگنجم،

 

در خودم بیارامم.

 

از « بودنِ »  خویش بزرگ تر شده ام

 

و این جامه بر من تنگی می کند.

 

این کفش تنگ و بی تابی فرار!

 

عشق آن سفر بزرگ!‌...

 

اوه، چه می کشم!

 

چه خیال انگیز و جان بخش است « این جا نبودن »!

 

 

« دکتر علی شریعتی »

 

* * * * * * * * * * * * *

سر یه قضیه ای می خواستم حرف بزنم ولی گفتم بذا برا یه وقت دیگه! ولی

انگاری فکر خیلی ها رو به خودش مشغول کرده! حالا بماند.....................

 

 

نوشته شده توسط ویروس – 14 شهریور 1383

 

 

 

 

اندراحوالات من (29 مرداد 1383)

 

 

اندراحوالات من (29 مرداد 1383)

 

سلام. خوبین؟ خوشین؟ سلامتین؟ خیلی وقت بود که داستان

ننوشته بودم! امروز هم زد به سرم که یه داستان بنویسم! خیلی

تو نوشتن ضعیفم! اصلا ً بلد نیستم یه صحنه رو توصیف کنم!

امروز پنجشنبه 2-5-83 ساعت 20:38 است که دارم اینا رو تایپ می کنم

حالا شب میام اینا رو میذارم توی وبلاگ به شرطی که قاط نزده باشه!

الانم یه دو سه روزی است که مسنجر ندارم! بازم یه ارور ِ خوشگل میده

نمی دونم چه مرگش شده باز! دیروز تولد « فانوس خیال» بود! چرا

هیچ کسی نرفته بهش تبریک بگه؟ من که این همه برای گروه ها میل

سند کرده بودم وگفته بودم برین بهش سر بزنین!

راستی یه وبلاگ گروهی هم تازه اومده که چند نفری توش می نویسن

همین دیروز پری روز ها هم توسط یکی به اسم «بشر» آپدیت شده!

وبلاگ «شاخه ی امید »!

حیف که صبح یه چی پیش اومد که نمی تونم بگم، چون منو

میکشه! فقط بگم من از دست این دوستام چی کار کنم؟

هنوز که هنوز است نتونستم عضو اورکات بشم! کسی هم برام دعوت

نامه نمی فرسته! بعدش هم دنبال یه قالب خوشگل هستم! از دست

این یکی هم خسته شدم! قالب « سیندرلا » بد نبود ها ولی دیر بالا

می اومد و سنگین بود!

دیگه!!!!! فکر کنم باز برای امروز بس است!‌ یادم نمی آید دیگه چی باید

می نوشتم! امتحانام از 7 شهریور شروع میشه!‌خدا به دادم برسه!

خداحافظ! راستی شعر زیر هم نمی دونم از کجا کش رفتم! مال یه

وبلاگی بوده! اگه یه وقت صاحبش اومد نگه اینو دزدیدی! چون خودم

دارم اعتراف میدارم که نمیدونم از کدوم وبلاگ برش داشتم!

 

من از این جا...

تا بلندای قامت شب...

راست می شوم...

و در سیاهی چشمانت...

که ستاره ها نیز از آن گریزانند...

روز خود را آغاز می کنم...

و طنین زمزمه ی این سکوت سنگین را

دوباره به گوش باد خزان نجوا می کنم...

چند روز پیش به خاطر تو دوباره متولد شدم...

همین روزها نیز به خاطر تو خواهم مرد...

این پائیز نیز بی تو گذشت...

شاید آخرین پائیز...

یا دگر با تو خواهم بود برای همیشه...

یا دگر بی من خواهی بود، برای همیشه...