جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

تفکرات شیطانی

 

« تفکرات شیطانی »

 

بازم یه سلام به همه ی بر و بچ! چه طورین؟ الانه که دارم اینا رو تایپ می کنم که بیام و یه روزی بزارم توی وبلاگ، جمعه 23-5-83 است.

همون طور که همه اطلاع داشتن امروز اینجانب کنکور داشتم و خیلی هم خفن درس خونده بودم. یه ماه پیش مامانم گفت : فلانی یه ماه دیگه کنکور داری، میدونی چیا باید بخونی؟ منم گفتم : نه!!! ولی بعدش برای چند دقیقه ی ناقابل احساس عذاب وجدان کردم! ملاحظه می فرمایید که فقط به اندازه چند دقیقه! بعدش این احساس نا آشنا رخت بست و رفت! دیشب هم دوباره یه جقله عذاب وجدان پیدا کردم که اصلا ً من برا چی صبح کله سحر پاشم بروم امتحان بدم، من که درس نخوندم! قبول نمی شم! زد به سرم و رفتم دفترچه ی ثبت نام رو برداشتم و یه دید زدم ببنیم چه درس هایی قرار فردا تو امتحان بیاد!

یه نگاهی کردم و گفتم بزار مدار منطقی دید بزنم!‌ گشتم جزوه مدار منطقی رو پیدا کردم و نشستم که یه نگاهی بکنم! (شاگرد نمونه! یه دانشجوی نمونه! درس خون! رو دست ندارم!) دیدم اولش مبنا ها است گفتم بی خیال، بلدم تازه از این چیزا نمیدن که، ورق زدم رسیدم به کدگذاری ها یه نگا کردم یادم اومد (و این بس عجیب بود چرا که یه دو سالی از اون درس گذشته بود و من با یه نگاه یه چیزایی یاد اومده بود!!!!!!!!!!!!!!!) رسیدم به جدول کارنو! دیگه مخم تعطیل شد، هر چی فکریدم که اینا رو چی جوری حل کردم و اینا، یادم نیومد منم با کمال پررویی دفتر و بستم و گذاشتم کنار! (نا گفته نماند این همه جستجو برای جزوه و درس خوندن، فوقه فوقش یه 13 دقیقه طول کشید!‌ خیلی درس خوندم! خسته شدم!) طبق معمول هم اصلاً اضطراب و ترس و از این حرفها نداشتم! با کلی بدبختی صبح کله سحر بلند شدم و در مشایعت اهل خونه رفتیم حوزه امتحانی رو کشف کردیم و رفتم سر جلسه!‌ یه مدرسه ی افتضاحی بود که نگو!

(حوصله ندارم در مورده مدرسه حرف بزنم!) سوالهای عمومی رو دادن همچی که سوالهای معارف رو نگا کردم شوکه شدم! معارف رو دیگه باید یه 10 تایی می زدم!‌ فارسی خوب بود!‌ یه چیزایی زدم

(در حد 10 تا سوال) زبان بدک نبود و من طبق معمول حسی زدم!

زبان رو همیشه حسی حل می کنم برا همین نمیدونم درست است یا نه!‌ (تا حالا که شانس داشتم. الانه خودم رو چشم زدم، میدونم دیگه...‌) سوالهای تخصصی هم که ترجیح دادم بگیرم بخوابم! فقط خودم رو ضایع کردم رفتم کنکور دادم!

راستی دیدین باز قالب قبلی رو گذاشتم؟! حوصلم نیومد یه قالب دیگه رو دستکاری کنم!

*

یه مدتی پیش داشتم با یکی از دوستای دوره دبیرستان می حرفیدم!

یه سری بحث ها کردیم و یه نظریاتی ارائه دادیم! زده به سرمون!

(فعلا که در حد حرف است...) کلی حرف و حدیث که آره ما باید

یه خونه بگیریم و خودمون واسه خودمون زندگی کنیم! من که

پایه ام! خودش هم همینطور! تا چند وقت پیشا می دونم که فانوس

و ستاره هم راضی بودن! قراره یکی دیگه از دوستامون رو هم بدزدیم

(چون ازدواج کرده) اون وقت چهار، پنج تایی تو یه خونه زندگی

می کنیم! حالا موندیم خونه رو چی جوری بگیریم؟ با کدوم پول؟

کجا؟ چی جوری خونه واده ها رو خر کنیم! از حالا اعلام میدارم که

بنده « ویروس » اصلا ً و ابدا ً کار خونه نمی کنم! خودتون هم

می دونین! یکی باید یه ماشین گیر بیاره، یکی مون هم کامپیوتر!

من هم موبایل می آرم (یه وقت بهم بد نگذره)! باید خونه

رو یه جا بگیریم که به همه جا نزدیک باشه، برای این که بریم

دانشگاه یه جورایی به همه نزدیک باشه (یه چیز غیر ممکن

چند تا غرب میریم، یکی شرق) یه خونه بگیریم که 5 خوابه

باشه! نفری یه اتاق!‌ با کلیه امکانات رفاهی کامل! بایده روش

فکر کرد! یه جوری پول گیر آورد! بریم بانک بزنیم؟ یادم است

یه زمانی همچین تصمیمی داشتم! باید تفکر کرد! دوباره باید

یه بحثی بکنیم ببینیم باید چی کار کنیم؟! شاید اگه یه جقله

توقع هامون کم بشه، بشه یه کاریش کرد! (حیف که فقط

در حد حرف است.‌) بهتره یه مدت بزاریم بریم و جیم شیم!؟

نظر شما دو تا چیه؟ فقط روزی که میخواهیم بریم به اینا

میگیم یه مدت داریم میریم واسه خودمون ول بگردیم؟!

ماشین رو فکر کنم بشه یه کاریش کرد، میشه یه جوریی اونو کش رفت! ولی بقیه مسائل یه کم مشکل است!

باید روش فکر کنیم!‌ احتیاج به نقشه داریم! یه نقشه ی حساب شده و دقیق!‌ نباید مو لای درزش بره!‌ خونه؟!

خونه رو حتما ً باید تهیه کنیم! شما دوتا هم روش فکر کنین!‌ نه نزده به سرم! خیلی هم حالم خوبه! فقط اینکه دیدم پشت تلفن نمیشه یه جورایی حرف زد!‌ باید یه کاری کرد!‌ فکر می کنم هر چه سریع تر اقدام کنیم بهتر

باشه! نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

*

راستی کسی نمی دونه چی جوری میشه «آمبولی ریه » رو درست کرد‌؟

یعنی یه لخته خون به طور مصنوعی توی رگ درست کنیم؟!

آمپول هوا خوب نیست! باید یه راه بهتر باشه! گفتن که اگه شکستگی هم بد جور باشه و دیر بهش برسین ممکن است آمبولی ایجاد بشه ولی دردش زیاد است! یه چی بهتر می خوام! یه راه بهتر و سریع تر!

یه خورده فکر کنین! یه راهی باید باشه؟! مگه نه؟! یه راه راحت تر و بهتر از آمپول هوا! یه کم روش فکر کنین! من منتظرم هااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

انگاری الانه خیلی حرف زدم باز!‌ خیلی زیاد شد! یادم نمی آد چیزه دیگه هم باید میگفتم یا نه؟! اصلا ً یادم نمی آید!

راستی توی متن قبلی هم نوشته بودم! هفته ی دیگه چهارشنبه تولد دوستم « فانوس خیال » است! برین بهش سر بزنین و تبریک بگین!‌ یه چند وقته دیگه هم وبلاگش یه ساله میشه! خداحافظ!‌ خوش بگذره!

 

 

نوشته شده توسط ویروس - 23 مرداد 1383

 

 

تصادف با یه ماکسیما ی مامانی

 

 

« تصادف با یه ماکسیما ی مامانی »

 

طبق معمول همیشه سلام!‌ حال و احوال؟ هی روزگار میگذره و نمی گذاره که آدم

نفس بکشه!شما رو نمی دونم! تو این چند وقته اون قدر سوژه برا نوشتن پیدا شده

که از بس زیاد است نمی نویسم!بعضی وقتها آدم از زیادی مطلب نمی دونه چی بنویسه!

 فوران مطلب! فوران سوژه!یه سری کارهای جالب بود که میخواستم انجام بدم

 ولی یه جورایی «فانوس خیال» پشیمونم کرد!‌ ضد حال! ولی حالا شاید یه کارهایی کردم!

دیدن بالاخره اون قالب قبلی هم دووم نیاورد، این یکی هم که الان سیندرلا است تا چند روز دیگه

فکر کنم عوض بشه! شایدم نشه!‌ بسته به حس و حالم داره که چقدر شارژ باشم.

پنجشنبه سر کلاس ذخیره یکی از بچه ها گفت که میخواد ویندوز سیستمش رو عوض کنه، من بد

جوریی هوایی شدم!‌ حالا دوشنبه که کلاس ندارم کل سیستم خوشگلم رو فرمت می کنم و دوباره

از اول همه چی نصب می کنم!‌ حال می کنم با ویندوز نصب کردن! الانه که دارم اینا رو تایپ می کنم

شنبه مورخ 17-5-83 ساعت 21:19 است. خدا میدونه من کی بیام و اینو بزارم تو وبلاگ! نمی گم

که امشب آنلاین نشدم، ولی این که دوباره بخوام آنلاین شم فکر نکنم! اینم میره برا فردا یا پس فردا!

پنجشنبه سر کلاس اینقده خواب بودم که نگووووو.... البته بقیه هم دست کمی از من نداشتن!‌

هی نق زدیم که کلاس ساعت 9 به بعد شروع شه جای 8. استاده گفت اگه به شماها بگم 11 از

خواب پاشین باز سر کلاس خوابین! (لبخند ملیحانه مسنجری) تابستون است و دانشگاه ما

پذیرای میهمان... اعصاب آدم رو خورد می کنن! اومدن دانشگاه ما هی هم نق می زنن!

هی ایراد میگرن! خب میخواستین نیایین دانشگاه ما! بچه پررو ها!

ولی همشون از یه چی راضی هستن و این خیلی جالب است. میگن خوش به حالتون که

کلاسهاتون جدا است... دانشگاه های ما سر کلاس هی پسرها اذیت میکنن و....پس واقعاً

خوش به حال خودم که کلاس ها مون جداست، گو این که یه چند تا کلاس ریاضی ترم پیش

فوق العاده گذاشته بود برامون قاطی بود، ولی هیچ کدومشون آی کیو نداشتن به خدا!

اونم از نمره ها شون! نصفی غایب بودن و نصفه بیشتری هم افتاده بودن!

طبق معمول امروز هم سر کلاس وصیت خواب بودم. یعنی فقط گوشهام می شنید که چی باید

بنویسم! هفته ی پیش نرفته بودم کلاس تشکیل شده بود، گفته بوده که 7 بیایین! من که

نمیدونستم همون ساعت همیشگی رفتم، خودش نیومده بود! ها ها ها! اصلا از استادش

خوشم نیومد! فکر می کردم باید یه جورایی مثل استاد معارفم باشه ولی خیلی شل و وارفته

بود! شماره موبایلش رو هم به همه داده بود! (بعضی استاد ها دیوونه هستن)

با کلی کلنجار رفتن ساعت 9:30 تعطیل کردیم. با یکی از بچه ها که یادم نیست از کجا مهمان

شده، با کلی بدبختی خودمون رو رسوندیم به اتوبان! از وقتی وسط اتوبان ایستگاه اتوبوس

گذاشتن راه جدید برای اومدن به خونه ایجاد شده! تو ذل گرما شونصد ساعت وایستایدم!

شونصد تا اتوبوس خالی اومد و رفت. یکی هم که اومد اصلا ایستگاه نگه نداشت! من هم

که خیلی سرحال هستم همیشه، گفتم کاش میشد بشینیم! دوتایی رفتیم لب جوب

نشستیم! کلی هم خندیدیم. یه خانومه اونجا بود از این که ما لب جوب نشسته بودیم تعجعب کرده بود! بیچاره! آخه دو تا دختر دانشجو لب جوب نشستن وسط اتوبان! خب یه جورایی است دیگه!

آقا ماشینها که رد میشدن همچین نگاه میکردن! نیلو گفت الانه که یکیشون

از تعجب کنترل ماشینشو از دست بده! یه کوچولو نشستیم و بالاخره اتوبوس شهرک اومد!

بلیط هم که ندادیم! (خوش به حالمون شد امروز) رفتیم شهرک غرب و از اونجا بیاییم رسالت!

رفتیم سوار شدیم. یه پسره که خیلی هم گنده بود اومد سوار شد! بالاخره بعد شونصد

ساعت ترافیک همت رسیدیم!‌ همه پیاده شدن الا این پسره خوش خواب! خوابه خواب بود!

آقا هر هر زدیم زیر خنده! راننده هر چی داد زد : آقا، آخره خطه، پیاده شین! مگه این

توپول موپول از جاش تکون خورد؟ هی این راننده داد میزد ما می خندیدیم! بقیه مسافرها

هم مشغول تماشای صحنه ی تلاش راننده برای بیدار کردن این توپولی بودن! فکر می کنم

راننده با آخرین توانش داد می زد دیگه! ولی کو بیدار شدن این آقا!؟ همه می خندیدن!

راننده پاشد رفت زد به پسره که پاشه، پسره از جاش تکون نخورد (خوش به حالش که این

قدر خوش خوابه)‌، یه پیر مرده گفت حتما ً مرده است. (در تمام این صحنه ها اتوبوس

خالی بود فقط این توپول موپول توش بود و راننده. بقیه تو خیابون مشغول تماشا و خنده...)

راننده شونصد بار به این پسره زد، بالاخره بلند شد! بیچاره! هاج و واج! اصلا ً نمیدونست

کجاست! معلوم نیست چی جوری از اتوبوس پیاده شد! منگه منگ بود! من دیگه نمی تونستم

جلو خودم رو بگیرم، به نیلو گفتم که زود باش از اینجا بریم. راه افتادیم اینم پشت سر ما اومد!

معلوم بود گیج میزنه هنوز!‌ منگ بود! نمیدونست کجاست!‌ خب حق داشته دیگه وقتی

اونطوری بیدارتون کنن و یه راست بندازنتون توی خیابون منگ میشین! نمیدونم بالاخره از کدوم

ور رفت! ولی تا اونجا که دیدیم هنوز گیج می زد!

من و نیلو خداحافظی کردیم و من رفتم که سوار اتوبوس بشم که بیام خونه! طبق معمول

اتوبوس نبود! یه شونصد ساعتی صبر نمودم و بالاخره این ماشین سلطنتی تشریف آوردن

با اون راننده ی جوونه که خیلی باحال میره! یه شونصد ساعتی هم تو اتوبوس پختیم!

بالاخره راه افتاد! هنوز چراغ رو رد نکرده بود، وسط چهارراه بودیم که یه هو...............

یه صدای خیلی خوشگل از پشت اتوبوس بلند شد، همه سرها به عقب برگشت!‌ و من با

چهره ای خندان شاهد یه ماکسیمای مامانی و سیاه و ناز بودم که کوبونده بود ته اتوبوس!

(نمیدونم چرا از ماکسیما خوشم نمیاد!‌ حالا میگین که گربه دستش به گوشت نمی رسید

میگه بو میده!  هر جور عشقتون می کشه! من پاترول رو از همه ی ماشین ها بیشتر دوست

دارم...)

راننده اتوبوس پیاده شد و خندان به سمت ماکسیما حرکت کرد! یه افتضاحی شده بود خیابون!

وسط چهارراه! یه اتوبوس و یه ماکسیما! کل خیابون مسدود شد! هیچ ماشینی راه نداشت

بره!‌ یه مدت گذشت.... راننده اومد و همه رو پیاده کرد و گفت مجبورین با یه ماشین دیگه برین!

دوباره شونصد کیلومتر تا ایستگاه! (در واقعیت فقط یه ذره بود ها، تازه راه افتاده بود) همه

جمع شده بودن این ماکسیما رو ببینن! یه جورایی جلوی ماشین داغون شده بود!

بالاخره یه اتوبوس دیگه اومد و سوار شدیم و نزدیک خونه.... پشت چراغ قرمز! یه پیکانی از

ماشین پیاده شد و با یه یارویی گلاویز شد و مشت بزن و مشت بزن............... یه دعوایی

بود که بابا بیا و ببین! یه چراغ دیگه هم موندیم سر این دعوا!

دیگه ه ه ه ه ه ه ه ه ه یادم نیست چه اتفاقاتی افتاده بود!

یه مطلب خیلی توپ می تونستم بنویسم ولی بنا به دلایل امنیتی مجبور شدم که بی خیال شم!

الانش سر این قضیه تو دانشگاه مشکل دارم وای به حال اینکه بخوام یه چی هم بنویسم

در موردش اون وقت دیگه هیچی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

راستی من انگاری توی این هفته کنکور کاردانی به کارشناسی دارم!‌ هنوز نمی دونم کی و کجا

باید برم کارت بگیرم!‌ (از گشنگی دارم می میرم! از ظهر تا حالا هیچی نخوردم)

راستی با این که یه کم دیره!

فرا رسیدن سالروز ولادت دختر پیامبر (ص)، فاطمه زهرا (س) را به شما تبریک می گویم!

روز مادر مبارک!

«بابا لنگ دراز» از این شاکی بود که چرا کسی روز خبرنگار رو تبریک نمیگه، خب روز خبرنگار

هم مبارک!

هفته ی دیگه تولد فانوس است! یه کار شاهکار می خواستم انجام بدم ولی یه جورایی

پشیمونم کرد! اگه موضوع فقط این بود که منو می کشت، اشکال نداشت ولی گفته وای

به حالت! می دم وبلاگت و آی دی هات رو از دم هک کنن! خب ببینم انجام یه کار متحورانه

به این دردسرهاش می ارزه یا نه!؟ باید یه خورده فکر کنم! اصلا حوصله نداشتم که بیام

تایپ کنم ها!

ببینم چه می شود!‌ تا چهارشنبه ی دیگه کلی وقت دارم!

بسه دیگه نه؟ بازم زیادی شد!

آهان راستی بازم یادم افتاد، در کمال ناباوری ایران از رسیدن به فینال باز موند با اون داوری!

حالا خوبه از این عربها بردیم ولی چه سود...... سومی؟؟؟؟! کیف کردم که ژاپن اول شد!

از لج چینی ها هم که شده!

خداحافظ!

 

 

نوشته شده توسط ویروس – 17 مرداد 1383

 

اندراحوالات من (مورخ 5 مرداد 1383)

 

 

اندراحوالات من (مورخ 5 مرداد 1383)

 

سلام به همه. حال واحوال‌؟ خوبین؟ در حال حاضر که فکر می کنم خوب نیستم، حالا تا ببینم بعدا چی میشه!‌

هوا صاف تا کمی ابریه توی اتاق!‌ آخه یکی نیست بگه تو رو چه به ترم تابستون؟

هان؟ در حالت عادی (ترمهای اجباری‌) نه این که با شور و شوق می رفتم دانشگاه، حالا برداشتم واحد گرفتم خودم رو انداختم توی چاه!‌ اونم هشت واحد!

چهار روز هفته رو باید راه بیافتم برم سر کلاس! اونم چیا؟؟؟؟؟؟؟؟؟ قرآن و وصیت و تنظیم و محاسبات و ذخیره!‌ هیچی دیگه! دارم دق می کنم! ساعت کلاس ها رو عوض کردن سه تا از درس ها ی من قاطی شده و تداخل داره!‌ مجبورم یه خط درمیون برم سر کلاس ها ( چیزی که برای من سابقه نداشته ) به مامانم نگفتم، وگرنه منو کشته بود!‌ الانه دارم از خواب می میرم!

ساعت 11:54 صبح است. اومدم یه متن بنویسم و بگذارم تو وبلاگ، دیدم اصلا به من نیومده متن های جدی بنویسم! البته قبلنا تو وبلاگ قبلیم می نوشتم ولی این یه مورد رو هر چی فکر کردم دیدم که بلد نیستم جمله بندی کنم و یه متن درست حسابی از توش در بیارم، برا همین بی خیال شدم.

در نظر بنده، در جامعه وبلاگ نویسی باید حال اونایی رو که تو دانشگاه خودشیرین بازی در میارن برا استاد ها رو بگیریم خفن! من به شخصه دستور نابودی اونا رو صادر می کنم، این افراد مایه ننگ جامعه ی وبلاگ نویسان هستن! خودشیرین! شیرین عسل! بادمجان!

نمی گم کی است چون زنده زنده منو دفن می کنه ( نه این که من بدم می یاد!‌ )؛ بچه پر رو دیروز رفته دانشگاه، روز اولی استاد درس می خواسته بپرسه، خودشیرین داوطلب شده!‌ نمیدونم چرا بچه های کلاسشون اینو نکشتن!‌ ( اگه کشته بودنش من از شرش راحت میشدم، دوستم رو می گم! ) واقعا که مایه ننگ است.

میگه یه وقت اینا رو ننویسی ها!‌ ولی من می نویسم، می دونه که من یه خورده زیادی دیوونم!‌ حالا فقط لینک نمیدم همین! ها ها ها...

الانه بر و بچ با بلاگ رولینگ مشکل پیدا کردن، من ِ بیچاره رو چی می گین که حتی نمی تونم برم اونجا ثبت نام کنم! به خاطر این آی اس پی خوشگلم!‌ چند وقت پیشا فانوس برگشته میگه: اگه یه نفری تو یاهو مسنجر این وی زی بل باشه، اون وقت یکی دیگه می فهمه که این کی دی سی میشه و که دوباره بر می گرده؟

من که نمیدونم! الانه که دارم اینا رو می نویسم صبح است و حالا خدا میدونه من کی بیام و این وبلاگ رو آپدیت کنم!‌ من فکر می کردم که فقط خودم اِند ِ حافظه و حواس هستم، ولی دیروز پری روزا دیدم که «دنیای گم شده » هم دست کمی از خودم نداره با اون حوزه ی امتحان پیدا کردنش!‌ راستی یه وقت شما ها اصلا به روی خودتون نیارین ها!

این جا اصلا «تابلوی گفتمان» نداره! اصلا ً، فقط برای دکور است!‌

البته نظر سنجیش واقعا ً برای دکور است چون هنوز یه گزینه ای براس سوال هایی که زده به سرم براش پیدا نکردم که بخوام فعالش کنم!‌

یه کم بی انصافی است، فقط خودم و یکی دو نفر دیگه همش توی این تابلوی گفتمان حرف می زنیم!‌ شما ها هیچ علاقه ندارین که عضو یکی از این دو تا گروهی بشین که من این بغل لینک دادم؟

خیلی خوب است ها!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! یه کم به خودتون زحمت بدین برین تو یکی از این گروه ها عضو بشین! ستاره اومده می گه قالب این دفعه قشنگ است؛ عوضش نکن!‌ راستش این دیگه دست خودم نیست! یه هو دیدی هفته بعد حوصلم رو سر برد این قالب باز رفتم عوضش کردم!‌ راستی قالب این دفعه چه طور است؟ خوشگل بود نه؟

( رو که نیست، سنگه پا قزوینه ).

هفته پیش سر کلاس، استادمون گفت که آی کیو پسرا خیلی پایین است! درسته که اندازه مغز گنده است ولی آی کیو کمی دارن!‌

پسرها برای این که دید بزنن حتما ً باید مستقیم نگاه کنن، یعنی حتماً باید برگردن و نگاه کنن!‌ که واقعا ضایع هستن!‌ ولی دختر ها میدان دید وسیع تری دارن! گفته شده که چشم چرونی تو پسرها و مردها بیشتر است، ولی ثابت شده که فرقی نداره، ولی چون پسر ها میدون دید کمتری دارن، برا همین جلب توجه میکنن!‌ ( واقعا که خیلی ضایع بازی است ) ولی دختر ها احتیاج ندارن که برگردن و دوباره نگاه کنن، در همون حالی که حواسشون به حرف زدن است می تونن همه جا رو دید بزنن!

توانایی دختر ها در انجام دادن چند کار به طور همزمان خیلی زیاد است؛ مثلا درعین حال که دارن با تلفن حرف می زنن، حواسشون به داداشه است که نره یه وقت تو اتاقش و فضولی کنه! ( آخه چرا این قدر این داداشا فضولن؟ موجودات ِ دو پای کم ارزش )!

در عین  حال حتی می تونه تلوزیون نگاه کنه!‌ حالا پسره!‌اگه یه وقت تلفن باهاش کار داشته باشه، داد میزنه میگه خفه شین، من نمی شنوم!!!!!!!!!!!!!‌ ها ها ها! بی عرضه ها ( به پسر ها بر بخوره... ). یه آزمایشی انجام دادن مربوط به رانندگی خانم ها و آقایون! دیدن که در تصادفات رانندگی بیشترین خسارتی که به ماشین ها وارد شده چی جوری است!‌ تصادفاتی که خانم ها پشت فرمون بودن، نشان میده که ماشین فقط از جلو و عقب ضربه خورده و کناره های ماشین سالم است، ولی تصادفاتی که آقایون راننده بودن، جلو و عقب ماشین سالم است و این پهلو ها و کناره های ماشین است که بیشترین آسیب رو دیده! این  آزمایشات ثابت کرده که میدان دید در خانم ها خیلی بیشتر از میدان دید در آقایون است. آقایون عمقی نگاه میکنن!

میگن که پارک دوبل براشون راحت تر از خانم ها است! ولی من خودم یادم نمی آیدکه با پارک دوبل مشکل داشته باشم، من با سنگ چین زیادی مشکل دارم! من ماشین می خوام!

نه موتور می خوام، راحت تر است، ولی این مامانه نمی ذاره من برم امتحان بدم و گواهینامه برا موتور بگیرم که!!!!!!!!!

مثلا امروز حوصله حرف زدن نداشتم و حوصله نوشتن نداشتم!

می بینم که هوارخط نوشتم!‌ راستی دختر عمه ی عزیز!

بهت تسلیت میگم، الان بیشتر از یه هفته است که کامپیوتر نداری! چی جوری تحمل می کنی؟ هان؟؟؟؟؟

من جای تو بودم دق می کردم! خدا نصیب نکنه!‌ تو این دوره زمونه اگه کامپیوتر یه مرگش بشه دیگه هیچی، اونم اگه نفهمی چش است و ازدست تو کاری بر نیاد! در این دوره بدون کامپیوتر و اینترنت مگه میشه زندگی کرد؟ آخه میشه؟

مادربزرگم میگه پاشین برین کوه، دشت، برین بگردین برین مسافرت! برین خوش بگذرونین!‌ آخه وقتی اینترنت و کامپیوتر است مگه مرض داریم پاشیم بریم بیرون و بگردیم!

حالا بماند که بد نیست ولی حوصله می خواد که من آخره حوصله هستم!‌ «اشک مهتاب» هم که همش تو وبلاگش می نویسه که رفته بودم مسافرت و بازم میخوام بر م!

( وبلاگ که نه، سایت )؛ شما ها «هری پاتر و زندانی آزکابان» رو دیدین؟؟؟؟؟ به نظرم که خیلی بد درست کرده بودن، نسبت به دوتا فیلم قبلش خیلی ضعیف بود، خیلی رو اصل داستان تغییرات داده بودن! می بینم که موضوع جدید زد به سرم. ولی فکر کنم که بهتره  الانه دیگه حرف نزننم، الانه که بیایین شکایت و بگین این دری وری ها چی است که داری میگی! زیادی شده نه؟ حالا ببینم کی میزنه به سرم و میام چرت و پرت می گم!

احضار شدم، دیگه نمی تونم پای کامپیوتر بشینم! باید برم!

تازه کلی حرف جدید یادم اومده که حالا باشه برای یه دفعه دیگر !‌

البته فکر نکنم برای دفعه ی بعد یادم بمونه!

خداحافظ!

 

 

= = = =

 

توضیحات من (1397)

ها ها ها! می‌نشینم اینا رو می‌خونم، بعضی موارد یادم میاد برای چی نوشتم.

ولی خیلی‌هاش رو یادم نیست.

دقت کنی، خیلی سال پیش اینا رو نوشتم.

واقعا کلاس‌های اون ترم تابستان تداخل داشته؟ هیچی یادم نیست.

البته من تا جایی که توان داشتم، بعد از پایان مدرسه و دانشگاه و سرکار و ... همه‌ی موارد مربوطه رو از ذهنم حذف کردم. که اصلا نداشته باشم.

 

 

 

 

اندر احوالات یه ویروس دیوانه

 

 

 

 

اندر احوالات یه ویروس دیوانه (مورخ 28 خرداد 83)

 

سلام.

عرضم به حضورتون که اوضاع و احوال یه جورایی قمر در عقرب است. تو این اوضاع و احوال فلکی امتحان ها هم شروع شده و دیگه واسه خودش شده قوز ِ بالا قوز!

اونقده الان حرف دارم که نمی دونم از کجا شروع کنم...

قبل از هر چیز (فکر نکنم لازم باشه که بگم. چون خیلی تو دید است.) باید بگم که قالب وبلاگ رو باز عوض کردم. چون حوصلم از اون یکی قالب سر رفته بود.

میدونم الان باز «فانوس خیال» میگه که این ویروس دیوونه است. (نه به گمانم که دروغ بگه!)

یه چند وقتی که یه جورایی مریض شدم. غذا نمی خورم. ولی حالا باز بهتر شدم. چند هفته پیش حتی گشنه ام نمی شد که بخوام غذا بخورم. از غذا هم به طرز فجیعی بدم می آمد. حالم از خوردنی به هم می خورد.

یه هفته دیگه گذشت من گشنه ام میشد ولی از خوردن بدم می آمد هیچی نمی تونستم بخورم.

اون قدر حالم بد بود که اینا (منظور خانواده) دفترچه بیمه منو بردن پیش یه دکتر که برام آزمایش بنویسه. (دختر عمه به کسی نگی هاااااااااااااااااااااااااااا)

یه ده سال بیشتر بود که من آزمایش نداده بودم. یکشنبه با کلی بدبختی منو به زور بردن آزمایشگاه!

خب تقصیر من چیه که از هر دکتر و پزشک و هر چی به این موارد مربوط میشه به طرز غیر عادی قالب تهی میکنم.

دست خودم نیست. بد جوری می ترسم. بابام شب ِ قبلش گفت که خیلی واست افت کلاس داره

که از این چیزا می ترسی!

خب تقصیر من چیه؟ هان؟ تو این یه مدت فکر کنم یه 5 کیلو رو لاغر کردم. شدم 51 کیلو!!!!!!!!!

دکتره گفته بود اضطراب امتحان است!!!!!!!! (ها ها ها! من و ترس از امتحان!!!!!! چه حرفها)

شنبه امتحان فیزیک الکتریسته و مغناطیس دارم. استاده هم گفته که عمرا ً به کسی بالای 15 بدم!

منم که خیلی خوندم و فول ِ فول!

داشتم میگفتم! یکشنبه با کلی بدبختی رفتم آزمایشگاه! اون خانومه پرسید چند سالت است؟

گفتم: 21!

گفت: فکر میکردم که 17 یا 18 داشته باشی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

دوتا سرنگ ازم خون گرفت!‌ سرنگ دوم رو که در آورد گفتم که چی شد؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا دوتا؟؟؟؟؟؟؟!

میگه با اون همه آزمایشی که تو باید بدی فکر میکنی این یه سرنگ کافی باشه!!!!!!!!!!!!!!!!!!؟

من باز دوباره چشام رو بستم و دعا دعا میکردم که اونجا نزنم زیر گریه!!!!!!!!!!!!

خیلی وحشتناک است خب!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

قرار بود «فانوس خیال» اینا رو بنویسه که میدونم نمی نویسه، هنوز وبلاگش رو آپدیت نکرده! الان یه قرن گذشته!

گفته بودم که قرار است گرافیک یه پروژه بدیم به استاد؟! پروژه «برج هانوی ». یکی از بچه ها برام از توی اینترنت سرچ کرده بود من هم برداشته بودم یه کوچولو تغییرات داده بودم و دوشنبه تحویلش دادم ( البته با هم گروهیم «همدم گل» ) فقط از من سوال پرسید آخرش هم داد 4.5!

اولش اصلا نمی خواستم تحویل بدم. چون یه گروه از بچه ها داده بودن بیرون براشون نوشته بود بعد استاد گفت که من همین برنامه رو چند روز پیشا از بچه های رودهن تحویل گرفتم! آی ضایع شدن حسابی !!!!!!!!!!!!‌ فکر کنم که بهشون نمره نداد!

یادم می آید که کلی میخواستم بنویسم ولی بازم حافظه ام خالی شده!

چند روز پیشا که «فانوس خیال» اومده بود ازم سی دی بگیره، گفت که چرا این قدر لاغر شدی؟! داری می میری! (شما ها از این شانس ها ندارین که من بمیرم! خیلی خیلی سگ جونم!)

از حالا تو خونه کلی اولتیماتوم دادم که عمرا من قرص و شربت و.... استفاده کنم ها!!!!!!!!

دکتر بیا هم نیستم. به من چه!‌من که نمی خواستم بدونم چم است! شما ها گیر دادین!‌ دیگه بد جوری دارن رو اعصاب من راه میرن!‌ گیر دادن به من!‌

دیگه خسته شدم از دست همشون! کلافم کردن! (دختر عمه نگی من چیا دارم می نویسم ها)

حالا با این آزمایش انواع و اقسام مرض های ناشناخته ی من هویدا میشه! بابام میگه از وقتی زلزله اومد ترسیدی!!!!!!!!!!!!!!!!

(هیچ مهم نیست. بهتر! بذا همه فکر کنن اضطراب امتحان و... است... مگه مهم است!)

نمیدونم یادتونه من توی وبلاگ قبلیم یه داستان واقعی داشتم می نوشتم به اسم «عقد موقت».

بعد ولش کردم و اون وبلاگ رو هم حذفیدم!

حالا حس میکنم بهتره بقیه اش رو هم یه جورایی بنویسم! اگه حالش باشه!

انگار نه انگار که من امتحان دارم!‌

میدونم این استاد فیزیکم خله ها!‌ ولی خب من که از رو نمی‌رم!‌

تا ترم پیش به طور مخفیانه موقع امتحان ها کتاب داستان میخوندم که یه وقت اگه افتادم اینا چیزی نگن!‌ ولی این ترم خیلی پر رو شدم!‌ به طور آشکاری کتاب میخونم!

مامانم میگه اگه بیافتی دیگه نمی زارم بری دانشگاه!

با این قالب عوض کردنم این متن های زیری رو دیگه نمیشه به همین راحتی خوند!‌ ایرادی نداره!

فکر کنم دیگه بس است! خیلی زیاد شده! یادم هم نمی آید که چیا باید می نوشتم!

همینا دیگه...

خداحافظ!

 

نوشته شده توسط ویروس – در تاریخ 28 خرداد 1383

 

= = = = = = =

 

توضیحات من (سال 1397)

 

همممم، داشتم می‌خوندم، تقریبا آشنا می‌زد. یعنی شاید بدونم واسه چی بوده.

ولی این که پنج کیلو لاغر شده بودم!!! فکر کن!

چه دوران دانشگاه (دوره کاردانی) تباهی داشتم هاااا!

خوبه که همه‌شون رو فراموش کردم.

هممم، جواب آزمایش چی بود؟ یادم نمیاد.

بهتر که یادم نیست.

بی خیال ... دور بشین، خاطرات بد، دور بشین ... نمی‌خوام بدونم.

 

 

اندوه عشق

 

 

 

 

اندوه عشق‌ (6 تیر 1383)

 

و آنگاه که بر جاده ی محبت پا میگذاری، به تمامی معنی، تمام وزشهای سرد زمانه را به گوشه یفراموشی می سپاری. و آنگاه که جاده ی محبت را تاریکی و سیاهی فرا میگیرد، درد و تبی در بند بند آدمی نمایان می شود.

باران! زیبایی اندوه عشق را به تمامی اجزاء آدمی نثار می کند.

هنگامی که شبنم از برگ میچکد، آن هنگام است که محبت نابود می شود.

آن هنگامیکه آسمان تیره و تار در فراسوی مکان، در فراسوی مرزهای زندگی  تمامی آدمی را می بلعد.

و آنچنان آدمی را اثیر می سازد که دیگر باغبانی را یارای نگهداری گل نیست.

 گل سرخدیگر نمی روید.! دیگر هیچ غنچه ی گل سرخی در دنیای آدمی رشد نمی کند. و همیشه خار می ماند.

امیدها همه بر بال قاصدک پرواز می کنند و دیگر هیچ قاصدکی در سرزمین عشق  طلوع نخواهد کرد و هیچ قاصدکی نیست تا باد صبا رهسپارش کند به سوی گل سرخ! دیگر گل سرخ معنا نخواهد داشت. قاصدکها همه مردند.

 گل ها همه پژمردند.!

زندگی سخره ی خود را آغاز نموده است و به تو می خندد.

زندگی زیباییش را از تو دریغ خواهد کرد چرا که دیگر امیدی در زندگی نیست و همچنان که شاید در آرزوی مرگ به دنبال قاصدکی باشی و میدانی که قاصدک را نخواهی یافت هرگز!

می دانی که پیام آور شادی، در تلاطم دنیا و سیاهی به نابودی رفته است.

ولی همچنان نا امیدانه منتظر پیدایش یک گل سرخی و قاصدکی و این انتظار ناامیدانه را چه می نامی جز امید؟!

قاصدک به پرواز در خواهد آمد روزی دوباره و آن روز تمامی گلهای جهان به خاطر گل سرخ شکوفا می شوند و قاصدک مزین به کلام یار به سوی گل سرخ می شتابد و هیچ واهمه ای از نابودی در پای یار ندارد.

پس می بینی انتظار نا امیدانه در انتظار آمدن قاصدک، امیدی است که سوسوی حیات را در تو روشن کرده است. و شاید به خاطر این سوسوی کوچک است که امیدوارانه به زندگی می نگری...

بدرود تا رهایی قاصدک!

 

نوشته شده توسط ویروس – مورخ 6 تیر 1383

 

= = = = =

 

توضیحات من (1397)

 

زیر این متن، اسم خودم رو نوشته بودم! یعنی خودم نوشتم؟

هیچی‌ش آشنا نمی‌زنه!

زیادی عشقولانه و ادبی بود! چی جوریاس!؟!

تابستان 83؟ همممممم، می‌دونم کاردانی‌م اون موقع تموم شده بود. یا نهایت پروژه مونده بوده!

شاید هم موقع امتحان‌های پایان ترم بوده (ترم آخر).

یادم نیست.

اگه خودم نوشته باشم که واقعا شاهکاری بودم واسه خودم اون موقع‌ها!!!

 

 

 

باید امشب بروم

 

 

باید امشب بروم

 

باید امشب بروم

باید امشب چمدان هایم را بردارم

باید امشب بروم

فکر ها کرده ام

باید که مدت ها پیش می رفتم

باید امشب چمدان هایم را بردارم

به فراسوی مرزهای زندگی خواهم رفت

نه!

چمدان به کارم نمی آید

چمدان نمی برم

فارغ از هر وسیله ای

آزاد

رها

باید که بروم

دیر شده است

زندگی را به کناری باید انداخت

باید که بروم

آسمان امشب هوای گریه دارد، خوب می داند

ماه!

باید امشب بروم ...

 باید امشب بروم...

      بدرود ...

 

نوشته شده توسط ویروس، مورخ 16 فروردین 1383

 

 

= = = = = = = = = =

 

آبان 97:

هااااااااااااااااااااااااااااا! واقعاً این رو من نوشتم؟ مطمئن هستم؟

نمی‌دونم هاااا. بهش نمیاد خودم نوشته باشم.

پس چرا تاریخ و اسم خودم رو تهش نوشته بودم!؟

چقده اون موقع‌ها هنرمند بودم!