باور نمی کنم،
هرگز باور نمی کنم که سال های سال
همچنان زنده ماندنم به طول انجامد.
یک کاری خواهد شد.
زیستن مشکل شده است
و لحظات چنان به سختی و سنگینی
بر من گام می نهند و دیر می گذرند
که احساس می کنم، خفه می شوم.
هیچ نمی دانم چرا؟
اما می دانم کس دیگری به درون من پا گذاشته است
و اوست که مرا چنان بی طاقت کرده است.
احساس می کنم دیگر نمی توانم در خودم بگنجم،
در خودم بیارامم.
از « بودنِ » خویش بزرگ تر شده ام
و این جامه بر من تنگی می کند.
این کفش تنگ و بی تابی فرار!
عشق آن سفر بزرگ!...
اوه، چه می کشم!
چه خیال انگیز و جان بخش است « این جا نبودن »!
« دکتر علی شریعتی »
بگذار سپیده سر زند
چه باک که من بمیرم و شبنم فرو خشکد
و شبگیر خاموش شود و شباهنگ گنگ گردد
و مهتاب رنگ بازد و ستاره ی سحری باز گردد
و راه کهکشان بسته شود ...
بگذار سپیده سر زند و پروانه به سوی آفتاب پر کشد.
ـ دکتر علی شریعتی ـ
در آغاز هیچ نبود. کلمه بود و آن کلمه خدا بود.
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود. و با نبودن چگونه می توان بودن؟
حرف هایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود نمی گوییم.
و حرفهایی هست برای نگفتن.
حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمیارند.
حرفهایی بی تاب و طاقت فرسا که همچون زبانه های بی قرار آتش اند.
و کلماتش هر یک انفجاری را به بند کشیده اند. کلماتی که پاره های بودن آدمی اند.
اینان همواره در جستجوی مخاطب خویشند.
اگر یافتند یافته می شوند و در صمیم وجدان او آرام می گیرند و اگر مخاطب خویش را نیافتند نیستند...
ـ دکتر علی شریعتی ـ
نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد؟
نمیخواهم بدانم کوزهگر از خاک اندامم
چه خواهد ساخت؟
ولی بسیار مشتاقم،
که از خاک گلویم سوتکی سازد.
گلویم سوتکی باشد بدست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی،
دَم گرم ِخوشش را بر گلویم سخت بفشارد،
و خواب ِخفتگان خفته را آشفته تر سازد.
بدینسان بشکند در من،
سکوت مرگبارم را...
#شعر #دکتر_علی_شریعتی
غروب کن!
ای خورشید،
بر دم دروازه ی مغرب ایستاده ای چه کنی؟
چشم انتظار کیستی؟
غروب کن!
بگذار شب بیاید.
بگذار جامه ی سیاهش را بر چهره ی کائنات افکند.
بگذار شب بر سرم باز خیمه زند!
ـ دکتر علی شریعتی ـ
در آغاز هیچ نبود
در آغاز هیچ نبود. کلمه بود و آن کلمه خدا بود.
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود. و با نبودن چگونه می توان بودن؟
حرف هایی هست برای
گفتن که اگر گوشی نبود نمی گوییم. و حرفهایی
هست برای نگفتن. حرفهایی که هرگز سر به
ابتذال گفتن فرود نمیارند.
حرفهایی بی تاب و طاقت فرسا که همچون زبانه های
بی قرار آتش اند.
و کلماتش هر یک انفجاری
را به بند کشیده اند. کلماتی
که پاره های بودن آدمی اند.
اینان همواره در جستجوی
مخاطب خویشند. اگر یافتند
یافته می شوند و در صمیم
وجدان او آرام می گیرند
و اگر مخاطب خویش را نیافتند نیستند...
« دکتر علی شریعتی »
ابرهای غم
چه بارانی است در بیرون این اتاق!
باران!
ابرهای همه ی غم های تاریخ،
یک باره بر سرم باریدن گرفته اند.
کسی نمی داند که در چه درد و تبی می سوزم
و می نویسم!
ـ دکتر علی شریعتی ـ
« این جا نبودن »
باور نمی کنم،
هرگز باور نمی کنم که سال های سال
همچنان زنده ماندنم به طول انجامد.
یک کاری خواهد شد.
زیستن مشکل شده است
و لحظات چنان به سختی و سنگینی
بر من گام می نهند و دیر می گذرند
که احساس می کنم، خفه می شوم.
هیچ نمی دانم چرا؟
اما می دانم کس دیگری به درون من پا گذاشته است
و اوست که مرا چنان بی طاقت کرده است.
احساس می کنم دیگر نمی توانم در خودم بگنجم،
در خودم بیارامم.
از « بودنِ » خویش بزرگ تر شده ام
و این جامه بر من تنگی می کند.
این کفش تنگ و بی تابی فرار!
عشق آن سفر بزرگ!...
اوه، چه می کشم!
چه خیال انگیز و جان بخش است « این جا نبودن »!
« دکتر علی شریعتی »
من چیستم؟
من چیستم؟
افسانهاى خموش در آغوش صد فریب
گرد فریب خوردهاى از عشوه نسیم
خشمى که خفته در پس هر زهر خندهاى
رازى نهفته در دل شبهاى جنگلى
من چیستم؟
فریادهاى خشم به زنجیر بستهاى
بهت نگاه خاطرهآمیز یک جنون
زهرى چکیده از بن دندان صد امید
دشنام زشت قحبه بدکار روزگار
من چیستم؟
بر جا زکاروان سبکبار آرزو
خاکسترى به راه
گم کرده مرغ در بدرى راه آشیان
اندر شب سیاه
من چیستم؟
تک لکهاى ز ننگ به دامان زندگى
وز ننگ زندگانى، آلوده دامنى
یک ضجه شکسته به حلقوم بىکسى
راز نگفتهاى و سرود نخواندهاى
من چیستم؟
لبخند پرملالت پاییزی غروب
در جستجوى شب
یک شبنم فتاده به چنگ شب
حیات گمنام و بىنشان
در آرزوى سر زدن آفتاب مرگ
- دکتر علی شریعتی -