سلام و احوالپرسی
سلام. امیدوارم که خوب باشین. دانشجویان محترم و محترمه درس هاشون رو بخونن که امتحانا شروع شده. ماهایی هم که دیگه دانشگاه نداریم (و مثل من دیگه عمراً توو کنکور قبول شیم) همچنان به ولگردی و علافی خودمون ادامه بدیم و گه گاهی هم مزاحم بچه درس خونا بشیم :D
عرضم به حضورتون که دارم از خستگی تلف میشم. دیشب ساعت 2 گذشته بود رفتم توو جام، ولی تا 4 بیدار بودم. 4 تا 8 خوابم برده ولی نمی دونم بر اثر چه ساعت 8 از خواب بیدار شدم. چشمامم درد می کنه و باز نمیشه. ولی باز خوابم نمی برد. تا 12 ظهر همین طوری ووول ووول خوردم تا این که مجبور شدم پاشم. ولی همچنان چشمانم بسته است و درد می کنه. (دیگه دارم چی جوری براتون می تایپم به خودم مربوط بید :D)
راستش یه مدت زدم توو خط مناسبت کاری :D کلی هم حال کردم. خوشم اومد، ولی شاید دوباره یه مدت برم توو یه مُد دیگه. بسته به نوع حس و حال داره.
یه نموره جو گیر شدم، خب دلیل منطقی ش باز کتابی است که خوندم. عرضم به حضورتون که همون طور که از تیتر این آپدیت می شه حدس زد، یه کتابی خوندم تاریخی، در مورد مصر باستان. و موضوع این است که بد جوری جو گیر شدم و بد جوری دلم می خواد اطلاعات مصری باستان جمع کنم و بخونم. حالی بردم.
آخه موضوع به همین راحتی ها نیست که فقط یه ملکه (فرعونه) رو بشناسیم، موضوع تطابق زمانی است که با یکی از پیامبران داشته. طبق نوشته های این کتاب، «هات شپ سات» خواهر نانتی حضرت موسی (ع) است، و آن فرعونی که توو کتاب ها اومده با حضرت موسی مخالفت می کنه و تعقیب می کنه اونا رو، همین «هات» بوده، و زمانی که حضرت موسی از دریا می گذره با یارانش، این «هات» و «سمنات (وزیر اعظم)» بودن که با سپاهیان مخصوص و قسم خورده دنبال حضرت موسی (ع) می کنن و همه شون نابود میشن. و این که «تاتموسیس سوم» برادر زاده ی «هات» جای اونو می گیره و اسم «هات» رو از صحنه ی روزگار پاک می کنه تا اسمی ازش برده نشه.
خب نمی تونم بگم که غیر قابل قبول است، چون تا به این سن، هر چی توو کتاب های قصص قرآنی و دینی و درس های معارف و ... بوده، همیشه فقط گفته شده «فرعون» و هیچ اسمی از نام اون فرعون گفته نشده. حتی در مورد نام فرعونی که همسر آسیه بوده اطلاعی نداریم ولی طبق گفته ی کتاب «تاتموسیس اول» بوده. و این که زمانی که «تاتموسیس سوم» شاهزاده بود، حضرت موسی (ع) جادوگرهای دربار رو شکست می ده و عصا تبدیل به مار واقعی میشه. اسم حضرت موسی در آن زمانی که در قصر بوده «راموسس» بوده و وقتی از قصر میره به نام «موشه Moses» معروف میشه. «تاتموسیس سوم» از کودکی شنیده بوده که یک عمو داره که تبعید شده، ولی چیزی درباره ی اون نمی دونسته، تا اینکه وقتی در دربار، «راموسس» و «هات شپ سات» در مقابل هم قرار می گیرن و «راموسس» به «هات» می گه: «خواهر»، اون موقع است که «تات» می فهمه «راموسس» عموش است.
میشه گفت این کتاب باعث به وجود آمدن یه عالمه سوال می شه که تقریباً بی جواب است. یعنی می دونین، آدم باید دنبالش بره تا به جواب هاش برسه. و فکر نمی کنم کار راحتی بوده باشه. تازشم واسه یه تنبلی مثل من دیگه آخر ِ فیل هوا کردنه.
دانشگاه زنجان
این روزا بحث اعتصاب دانشگاه زنجان بالا گرفته و خیلی از سایت ها و وبلاگ ها در موردش حرف زدن. یه سری عکس از اعتصاب دیدم، ولی آدرس لینک ندارم که براتون بگذارم. موضوع یه نمه بوو داره. خب راستش اون فیلمی که با موبایل گرفته شده از معاونت دانشگاه در دفترش، هیچ با حرف های نوشته شده توو وبلاگ ها جوور در نمیاد. و این که می گن دختره همه ی صداها رو ضبط کرده، من خودم چیزی نشنیدم (یعنی فایل صوتی گوش نکردم که به این موضوع مربوط بوده باشه)، روو همین حساب نمیشه گفت واقعاً همچنین اتفاقی افتاده. یه جورایی شاید برای خراب کردن دانشگاه بوده باشه. نمی خوام درباره ی این موضوع حرف بزنم، چون نمی دونم واقعاً اتفاق افتاده یا نیافتاده، هیچ مدرک قابل قبولی وجود نداره. و یه نکته ی دیگه که بین خودمون بمونه، بعضی وقت ها دخترها می تونن کارهایی بکنن که به عقل جن هم نمی رسه ... :D پس هر چیزی رو باور نکنین...
قهرمانی استقلال و جام ملت های اروپا
می بینم که امسال، بخت به استقلال و پیروزی روی آورده و این دوتا بعد از مدت ها تونستن به یه جایی برسن. پیروزی که توو لیگ اول شد، و استقلال در جام حذفی. به همه ی استقلالی ها تبریک می گم.
و حالا می رسیم به بحث داغ یورو 2008 و تیم محبوب من، یعنی ایتالیا. دیدین با چه فاجعه ایی به دور بعد صعود کردن؟ خدایی من سکته نکنم خوبه. بازی با فرانسه رو فقط نیمه اول کامل دیدم، دیدم دیگه نمیشه، پاشدم رفتم توو اتاقم. ظاهراً باید با اسپانیا بازی کنه (میگم ظاهراً، چون اطلاع ندارم دقیق). تک و تووک بازیکن های تیم ها رو می شناسم. خیلی وقته از فوتبال کناره گیری کردم. دیگه نه بازی های باشگاهی می بینم نه ملی، نه ایران نه خارج. چی پیش بیاد که نگاه کنم. حتی بازیکن های تیم ملی خودمون رو هم نمی شناسم. به نظر شما ممکنه ایتالیا اول بشه؟ یعنی میشه؟ از این که دیشب آلمان، پرتغال رو شکست داد خوشحال بیدم. البته نا گفته نماند که آلمان هم با بدبختی اومد بالا. می خواستم عکس و لینک درباره ی بازی ها پیدا کنم و بگذارم، ولی حوصله اش نیست. پس هوی جوری (= همین جوری) قبول کنین.
مناسبت ها
می خوام یه سری مناسبت که الان توو تقویم می بینم رو براتون بنویسم، شاید دیگه مناسبتی آپدیت نکنم.
01/04/87 --- روز تبلیغ و اطلاع رسانی دینی، تأسیس سازمان تبلیغات اسلامی 1360
01/04/87 --- روز اصناف
01/04/87 --- آب پاشونک، جشن آغاز تابستان، سال نو گاهنباری
04/04/87 --- روز مادر مبارک
04/04/87 --- ولادت حضرت فاطمه زهرا (س)، روز زن
کلید واژه: وراجی – کمک – داستان
سلام به همه. امیدوارم که خوب و خوش و سلامت باشین.
اگه نتونستم فردا آپدیت کنم، از حالا فرا رسیدن سالروز فتح خرمشهر (عملیات بیت المقدس سال 1361) رو به همه ی ایرانی ها تبریک می گم. بعضی چیزها رو هیچ وقت نباید فراموش کرد.
راستی بچه ها، شاخه ی امید بعد از مدت ها آپدیت شده. اگه دوست داشتین برین یه سر بزنین.
فوتبال و یورو 2008
می خواستم قهرمانی منچستر یونایتد (در جام باشگاه های اروپا سال 2008) رو تبریک بگم به همه ی طرفدارای منچستر (من جمله خودم) و یه تسلیت بگم به یکی از بچه ها که می دونم بد جوری طرفدار چلسی بید.
لینک های مربوط به بازی
+ چلسی و منچستر، نبردی از جنس اسکاتلند و روسیه ... لینک
+ قهرمانی شیاطین سرخ اروپا --- لینک
+ شیاطین سرخ، پادشاهان فوتبال قاره سبز --- لینک
+ فرگوسن: فکر می کردم پیروزی را از دست داده ایم --- لینک
+ رونالدو: امروز می توانست بدترین روز عمرم باشد --- لینک
+ تصاویر اول --- دوم --- سوم --- چهارم --- پنجم --- ششم --- هفتم --- هشتم --- نهم
+ مسکو زیر پای شیاطین سرخ --- لینک
+ متفقین در قلب روسیه --- لینک
+ پس از قهرمانی منچستر همه از "جان تری" دلجویی کردند --- لینک
+ این آخرین فینال چلسی نخواهد بود --- لینک
+ فوتبال ورزش بی رحمی است --- لینک
سردرگمی
خیلی سخته که با تمام وجود بخوایی به یکی زنگ بزنی و باهاش حرف بزنی، حالا حتی شده، فقط بدونی حالش خوبه یا نه، ولی جرأت نکنی زنگ بزنی. SMS زدن هم فایده نداشته باشه؟ یا قدقن شدی برای اس.ام.اس زدن یا جوابی برای اس.ام.اس هایی که می زنی دریافت نمی کنی. ولی جرأت نداری زنگ بزنی و حالش رو بپرسی. می ترسی از دستت نارحت بشه، برگرده بگه چرا زنگ زدی؟ ممکن است مثل دیوونه ها هی راه بری و با خودت کلنجار بری و هی بگی: زنگ بزنم یا نزنم؟ آخرش هم از ترس ناراحت کردن اون یه نفر زنگ نزنی و ساکت بمونی. خیلی یه جورایی است. خیلی سخته که ندونی باید چی کار کنی؟ با تمام وجود می خوایی زنگ بزنی و حالش رو بپرسی و باهاش حرف بزنی ولی جرأت نداشته باشی، نه به خاطر خودت، نه به خاطر این که ممکن است دعوات کنه، فقط به خاطر این که ممکن است ناراحت بشه ... چه کار می شه کرد؟
هیچ غریقی نمی داند با کدامین قطره ی آب
آخرین نفسش
بند خواهد آمد...
کلمات کلیدی: وراجی – شعر – مناسبت –- لینکدونی
12/12/86
آدرس عکس ابتدایی:
http://irapic.com/uploads/1204302072.jpg
تولد چهار سالگی وبلاگ مبارک
تولد چهار سالگی وبلاگ مبارک
تولد، تولد، تولدش مبارک
تولد چهار سالگی وبلاگ مبارک
سلام. امیدوارم که خوب و خوش باشین. امروز 12/12/86 تولد چهارسالگی وبلاگ است. خیلی است هااااااااا، چهار سال ... کادو تولد یادتون نره ها، بچه گناه داره، دلش کادو تولد می خواد. خب؟ آفرین بچه های خوب، برای تولدش کادو یادتون نره ها، منتظر بید.
Happy Birthday My Weblog
Buon Compleanno Il Mio Weblog
پ.ن: نمی دونم ایتالیایی، وبلاگ چی میشه :P
تشکر بابت راهنمایی و کمک
عرضم به حضورتون که از همه ی دوستانی که از طرق مختلف (میل، آفلاین، اس.ام.اس، نظر و ...) درباره ی مشکلی که پیش اومده بود، راهنمایی کردن و جوابی دادن، ممنون. هر چند همه ی دوستانی که راه تغییر رجیستری رو گفته بودن یه کوچولو دیر گفته بودن، چون من سیستم رو فرمت کردم همه چی رو دوباره از اول نصب کردم. از همه ی بروبچ تشکر می کنم.
وراجی و کنکور نامه
خب راستش، جمعه ای 10/12/86 بازم کنکور داشتم، علمی – کاربردی بود، کاردانی به کارشناسی ناپیوسته 86، انتظار ندارین که قبول شم؟ هان؟ جونم براتون بگه که ادبیات خیلی خوشگل بود، میشه گفت بیست تا تست زدم و می دونم یکی ش صد در صد درست است چون اومدم خونه نگاه کردم. زبان هم سه یا چهار تا تست زدم، تازه برای اولین بار این Close Passage یا یه همچین چیزی که یه متن کوچولو می ده جاخالی داره، اولین بار خوندم، دیدم درباره ی لئوناردو داوینچی است. هر چی فهمیدم می زدم :D می رسیم به درس شیرین ریاضی که اومده بود جزء درس های عمومی (یکی نیست بگه آخه ویروس !!!!!!!!!! تو مگه دفترچه رو نخونده بودی که اصلاً ببینی چه درس هایی امتحان داری؟ هان؟) داشتم می گفتم، ریاضی رو همچی همچی فقط نگاه کردم. هیچی بلت (=بلد) نبودم. چیزی نبود که یادم رفته باشه، اصلاً بلت (=بلد) نبودم. 105 دقیقه هم وقت دفترچه عمومی بود. خب منم آخر بچه درس خون، ساعت 9:15 دفترچه رو بستم و بی خیال ... خدایی تا 10:15 که دفترچه اختصاصی بدن جوون کندم ها!!! دفترچه اختصاصی رو دادن ... بگم بقیه اش رو هم؟ نگم سنگین تر بید ها!! جون ِ شما آخر بچه درسخون بیدم. جَهَندَم ِ (=جهنم) ضرر، میگم بقیه اش رو هم. داشتم می فرمودم، دفترچه اختصاصی دادن، اولین مبحث برنامه سازی بود. خب من انتظار سی یا پاسکال داشتم، شما فکر می کنین چی بود؟ C++ بود !!! منم حافظه، هیچ دستوری از این برنامه یادم نبود، فقط می دونستم Cout<< می شه چاپ!!! همش هم درباره کلاس ها بود که من ذره ای حالیم نبود. اولین باری بود که درس برنامه سازی نزدم. درس بعدی رسید به ذخیره و بازیابی که خب اصلاً رو این یکی حساب نمی کنم، همون موقع ها هم که دانشگاه می رفتم، نمی فهمیدم این درس رو و استادهای محترمه نمی دونم چی جوری به من نمره ی قبولی داده بودن؛ کلاً نزدم. مبحث بعدی ساختمان داده ها بود، خب باز اگه مثل بقیه ی ساختمان داده ها ربطی به برنامه نویسی و خروجی و ... داشت یه چیزایی ممکن بود بتونم بزنم، ولی خدایی این مدلش رو دیگه ندیده بودم. هیچی نزدم. و در آخر می رسیم به زبان تخصصی که یه متنی درباره جاوا داده بود، گفته بود به سوال ها جواب بدین که یکی دوتا زدم. دیگه تا ساعت 10:40 خودم رو به زور نگه داشتم که لااقل وقتی می رم بیرون زنگ می زنم خانواده که ببینم کجان و بیان دنبالم، متلک بارون نشم. موبایل نداشتم که، داشتم دق می کردم، حس می کردم یه قسمتی از وجودم نیست. خیلی سخت بود. جوون کندم بدون موبایل. اودمدم از تلفن همگانی زنگ زدم به موبایل مامانم، گفت که رفتن بازار مروی ها، الان راه می افتن. من ساعت 11 زنگ زدم، اینا ساعت 11:30 رسیدن. حوزه امتحانی افتاده بود یه هنرستانی توو جمهوری، نزدیک پاساژ علائدین. فکر نمی کنم این قدر بازار مروی ها از جمهوری راهش دور بوده باشه که نیم ساعت طول بکشه... اینم از سرگذشت کنکور دادن ما! سیستم عامل و مدار منطقی جزوء سوال ها نبود، تعجب کردم، اومدم خونه دفترچه ثبت نام رو نگاه کردم دیدم اصلاً ننوشته بوده :P درسته توو چند تا سایت دیده بودم جای سی و پاسکال می خوان C++ و VB بگذارن به عنوان برنامه سازی، ولی خب، اصلاً انتظار نداشتم ... خب بازم کنکور در پیش دارم، نگران نباشین. این چند ساله دیگه خبره شدم از بس پشت کنکور موندم :D خدایی اون دفعه ی اول من چی جوری قبول شده بودم؟ هان؟ درس خونده بودم، ولی الان اصلاً حوصله درس خوندن ندارم. فعلاً یه مدت مرخصی بیدم. نمی رم سر کار! تعجب نکنین یه خورده فعالیتم بیشتر میشه. البته ممکن است دوباره هفته ی بعد برگردم سر کار، نمی دونم ...
چند تا عکس برای تولد وبلاگ
عکس اول – عکس دوم – عکس سوم – عکس چهارم – عکس پنجم – عکس ششم – عکس هفتم – عکس هشتم – عکس نهم – عکس دهم
تولد چهار سالگی وبلاگ مبارک
تولد، تولد، تولدش مبارک
تولد چهار سالگی وبلاگ مبارک
آدرس عکس انتهایی:
http://irapic.com/uploads/1204393923.jpg
سلام به همه
من الانه به کمک نیاز دارم. از دیشب تا حالا Task Manager سیستم من از کار افتاده و نمی دونم چی جوری راهش بندازم. ولی روی Task Bar رایت کلیک کنی و بخوایی Task Manager رو انتخاب کنی غیر فعال است. تازه وقتی Ctrl + Alt + Delete رو هم بزنی می گه: Task Manager Has Been Disabled By Your Administrator. در صورتی که User خودم ادمین است. چی جوری Disabled شده و من چی جوری می تونم دوباره Enable کنم؟ اگه می دونین زودی بگین. برام میل بزنین یا تو نظرات وبلاگ بنویسین. فقط اگه میشه سریع تر. ترو خدا !!!!!!!!!!!! به جون ِ خودم اصلاً سیستم رو انگولک نکردم. مطمئن هستم. (یعنی راستش رو بخوایین، اصلاً یادم نمیاد که چی کار می کردم با سیستم، میدونم با فتوشاپ کار کردم دیشب، Word هم که هر شبی است، می دونم توی جی.میل میل هام رو چک کردم. وبلاگ آپدیت کردم. جنگ های صلیبی بازی کردم، آهنگ گوش دادم با مدیا پلیر، چند دقیقه برنامه ی Turbo Pascall 7 رو باز کردم. دیگه یادم نمی آد کار دیگه ایی با سیستم کرده باشم.) جالا به نظرشما چی کار کنم؟ چه راهی داره که من بتونم دوباره Enable کنم این Task Manager رو!؟
* ویروس *
http://DataBus.Persianblog.ir
سیه چشمی به کار عشق استاد
به من درس محبت یاد می داد
مرا از یاد برد، آخر ولی من
به جز او عالمی را بردم از یاد...
سلام. امیدوارم که خوب باشین. اومدم یه سر بزنم ببینم بالاخره پرشین بلاگ باز میکنه یا نه، وقتی دیدم صفحه باز شد و وارد شدم، چنان تغییری کرده بود که شوکه شدم. حالا کلی طول می کشه که من بخوام خودم رو با این مدل جدید پرشین بلاگ وفق بدم. یه نموره جالبناک بید. ولی مثل پارسی بلاگ یه خورده شلوغ پلوغ شده. هنوز زیاد نگاش نکردم ولی خب ...
قالب وبلاگ رو چند روز پیشا عوض کرده بودم، نظرتون چی بید؟ به نظر خودم برا یه مدت همین جالب است. تا دوباره ازش خسته بشم. نمی دونم چرا می گن قالب سایت (یا وبلاگ) باید ثابت باشه و ... من که هیچ علاقه ایی ندارم. آدم احتیاج به تنوع داره.
چند شب پیشا تا 4 یا 5 صبح بیدار بودم. خوابم نمی برد. آخرش هندزفری گوشی رو گذاشتم توو گوشم و آهنگ گذاشتم. نمی دونم کی خوابم برده بود. ولی صبحش هم نتونستم بخوابم. هر چی هم فکر می کردم نمی فهمیدم که چرا خوابم نبرده. ولی کاشف به عمل اومد که بنده اون شب، ساعت 23:30 کافی میکس کوفت کرده بودم. فکر کن!!!!!!! انتظار داشتم خوابم هم ببره. نه خدایی! چه کارش کنم، ویروس یه نمه قاطی بید.
یه مقدار بسیار زیادی درهم برهم شدم. از هر نظرکه فکر کنین، کار، روحی روانی ... چه می دونم. دوباره قاطی ام...
از فردا دفترچه کاردانی به کارشناسی (سراسری) میاد. امسال ثبت نام می کنم. پارسال فقط آزاد شرکت کرده بودم. راستی، کسی از منابع اطلاع داره؟ من منابع رشته ی کامپیوتر رو می خوام. ولی نمی دونم از کجا و چی جوری باید پیدا کنم. هر کی می دونه بهم بگه.
پ.ن: دو تا کار مهم دارم انجام می دم. (البته به نظرخودم)، دعا کنین زود تر تموم بشه، بهتون می گم.
پ.ن: تولدم مبارک
07/11/86
چرت و پرتهای ویروس
سلام.
امیدوارم خوب باشین.
میبینم که امروز روز برفی یی داشتیم و ایشالا داشته باشیم.
چند شب پیشا که با یکی از دوست جونیهام حرف میزدم، بهش گفتم که من برف میخوام. نمیدونم چرا یه هو یه نمه عَصَب (=عصبانی) شد. گفت: "دانشگاه ما قطب شمال تهران بید!" خب مگه چی بید؟ هان؟ دیشب که برف یه هویی اومد، یاد اون شب افتادم زدم زیر خنده! فکر کنم یه نمه عَصَب (=عصبانی) باشه برا خاطر برف. آخه هنوز امتحاناش تموم نشده بید :D
تازشم امروز صبح (نصفه شب) که از خونه در اومدم بیام برم ایستگاه اتوبوس، از دم ِ درب خونه، تا سر خیابون که مربوط به ایستگاه است (نزدیک به 20 دقیقه پیاده راه است)، هر چی برف تمیز و دست نخورده توی پیاده رو بود، همه رو با کتونیهای مبارکم لگد مال کردم و از حالت دست نخورده درشون آوردم. این قده کیف داددددددددد! کلی حال کردم. کلی ذوقیدم. من برف اینقده دوست دارم که نگوووو! نمیدونم چرا بعضیها برف دوست ندارن!
از اتوبوس هم که پیاده شدم، این ده دقیقه راه تا محل کار رو هم هر چی برف دست نخورده مونده بود با پاهای مبارکم لگدمال کردم :D فقط وقتی اومدم سر کار، فقط نمیدونم چرا کفش و جوراب و شلوارم (تا زیر زانو) خیس بود :P :P :P :P :P :P تازه حس میکنم هنوزم جورابام خیس بید!!!! :O :O :O
من فکر میکردم تعطیلات چند وقت پیش برا خیلیها خوب بوده (منظورم دانشجوها است) ولی حالا فهمیدم که خیلیها ناراحت بیدن و عصبانی برا خاطر این که امتحانهاشون عقب افتاده!!!
دیروز رفتم خودم رو اینجا ثبت کردم :D کلی هم دعوت نامه از یه سری سایت مثل مالتی پلایی و Flixster و ... فرستادم. ولی نمیدونم چرا هیشکی نیومد عضو بشه توو این سایتها! خودمانیمها، فعلاً هیچ کدوم این سایتها مثل کلوب.کام خودمون نمیشه. خیلی باحال بید. به خصوص چون فارسی است راحت میدونی باید چی کار کنی :D
راستی لینکهای داستان پیمان (=پیوند) دانیل استیل بود، دوباره برای سایت قفسه فرستادم تا ثبت بشه. (فایلها در سرور باکس.نت آپلود شدن).
یه عالمه لینک عکس و وبلاگ و ... داشتم که توو آپدیت بگذارم، ولی همه خونه است، هیچی ندارم سرکار! شاید آپدیت بعدی بگذارم.
فعلاً فقط برف بازی رو داشته باشین که من عُقده ایی شدم شدید !!! امسال اصلاً برف بازی نکردم. نامردی است. من دیگه حوصله این سرکار رو ندارم. چقده من خُلم !!!
بسه دیگه، برا امروز وراجی بسه! خوش بگذره. سرما نخورین. با ماشین خودتون میرین بیرون زنجیر چرخ یادتون نره. امتحاناتون رو خوب بدین. سر کار میرین سعی کنین عصب نشین ... دیگه نصیحتی نبود؟ یادم نیست. :D بای بای
17/10/86
تولدت مبارک
سلام. امیدوارم که روزهای برفی و یخی خوبی داشته باشین.
یک – فضولی در مورد آپدیت امروز موقوف !
دو – صبح رفتم سرکار، ما هم تعطیل بودیم، باورت میشه؟ برگشتم خونه، کلی حال کردم، حراست گفت فردا هم نیا! من کلی ذوقیدم. فکر کن، اونم جایی که (فضولی موقوف) اگه ولشون کنی میگن جمعه هم باید بیایین، شما که واحد اداری نیستین ...
سه – نصفه شب شنبه، بابا از مکه برگشت.
چهار – بعضی دوستان محترم کی مسلماً ذوقیدن که فیتیله شده و نمی رن دانشگاه امتحان بدن.
پنج – نمی دونم جواب آزمون کاردانی به کارشناسی دانشگاه آزاد که آذر ماه 86 برگزار شد کی است. و حتی نمی دونم دانشگاه جامع علمی – کاربردی کی دفترچه اش میاد برای کاردانی به کارشناسی؟ هر چی هم توو سایت سنجش و آزمون می رم چیزی دستگیرم نمیشه.
شش – قالب وبلاگ رو دیروز دوباره عوض کردم. از قالب های پیش فرض خود سایت استفاده کردم. اون قالب قبلی که اسمش پاپیروس بود، خوشگل و شیک بود ها، ولی سنگین بود، بچه ها مشکل داشتن باهاش.
هفت – مدت هاست که دیگه هیشکی ویروس رو دوست نداره ... از هر نظرکه بگی ...
هشت – باز یه مدتیه که یه نمه زیادی قاطی کردم، دیروز سرکار، اینقده قاطی بودم که بچه ها می گفتن: تو (ویروس) چرا اینقده سگی؟ پاچه می گیری؟ دیروز از روزهایی بود که با کمال میل دلم می خواست همه رو بکشم ...
نه – تا آپدیت بعدی خداحافظ
کارت تولد
http://aminiasl.googlepages.com/Tavalod05.jpg
http://i3.tinypic.com/87ia45k.jpg
http://amirgig.persiangig.com/cart/madun6546.jpg
http://amirgig.persiangig.com/cart/madun321.jpg
http://ahadpop.googlepages.com/happy-birthday24.jpg
http://aminiasl.googlepages.com/Tavalod01.jpg
http://matin.m7.googlepages.com/Happy-Birthday_01.jpg
http://matin.m7.googlepages.com/Tavalodet-Mobarak_01.jpg
http://etri64.googlepages.com/kartetavalod.jpg
http://ahadpop.googlepages.com/happy-birthday23.jpg
http://ahadpop.googlepages.com/happy-birthday22.jpg
http://ahadpop.googlepages.com/happy-birthday21.jpg
http://etri64.googlepages.com/tavallod-barchasb1.jpg
http://etri64.googlepages.com/3D-Flower-Frame.jpg
http://ahadpop.googlepages.com/happy-birthday19.jpg
http://ahadpop.googlepages.com/happy-birthday18.jpg
تولدت مبارک
Happy Birthday
Buon Compleanno
http://databus.persianblog.ir/
86/10/17
03/10/86
کش رفتن RAM 512 MB سیستم ویروس
سلام. حال و احوال شماها چه طوره؟ عرضم به حضورتون که نمی دونم چی چی بگم. یه نمه اعصابم قاطی پاتی کرده، این طوری نگاه نکن، بعضی مواردش رو می تونم بگم، بعضی مواردش رو نمی تونم بگم ... عرضم به حضور انورتون که یادتونه یه زمانی گفته بودم که هارد سیستم پُکیده و مجبور شدیم هارد عوض کنیم؟ همه ی اطلاعات من از بین رفته بود ... اون موقع کامپیوتر رو دادیم یکی از مغازه های ولیعصر تا چک کنه و ... گفت باید هارد عوض بشه و ... کلی هم خرج انداخت دستمون، نمی دونم این قضیه مال چهار ماه پیش است یا بیشتر ... هیچی، من هم با اون سیستم کار نمی کردم که، بعد از یه مدت کوتاهی هم کامپیوتر خودم رو گرفتم و اصلاً پشت اون سیستم نشستم. تا این که دیروز کاشف به عمل اومد که چی، RAM 512 MB سیستم رو کش رفتن، یه RAM 256 MB گذاشتن روی سیستم. فکر کن !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! بعد از چند ماه فهمیدیم این قضیه رو ! حالا هم دستمون به هیچ جایی بند نیست ... از دیشب تا حالا کلی دپرس شدم سر این قضیه ... من که می دونم، بابام برگرده میگه تقصیر تو است، چرا نگاه نکرده بودی و این حرفها ... فکر کن !!!!!!!!!!!!!!! آخر ِ نامردی ... تا من باشم دیگه سیستم دست کسی ندم بمونه ...
داستان پیمان، نوشته ی دانیل استیل رو توو پست قبلی، دربارش حرف زده بودم و لینک هم گذاشته بودم. ولی ظاهراً سایتی که فایل ها تووش آپلود شده مشکل پیدا کرده و دیگه راه نمی ده. الان یه سری لینک براتون می گذارم که مربوط به سایت باکس.نت است. امیدوارم این سری کار کنه. راستی، همه ی این فایل ها توی فایل های گروه Silver Lake هم آپلود شده، اگه سایت باکس.نت فیلتر بود، می تونین برین از گروه دریاچه ی نقره ا ی فایل های داستان رو دانلود کنین. امیدوارم خوشتون بیاد.
لینک های داستان پیمان (=پیوند)، نوشته ی دانیل استیل در سایت باکس.نت
قسمت اول
http://www.box.net/shared/static/5p5fuh1c0g.pdf
قسمت دوم
http://www.box.net/shared/static/n1dpsl280o.pdf
قسمت سوم
http://www.box.net/shared/static/nuqagvaas4.pdf
قسمت چهارم
http://www.box.net/shared/static/x8knn440ss.pdf
قسمت پنجم
http://www.box.net/shared/static/8xjy0oukos.pdf
قسمت ششم
http://www.box.net/shared/static/790kdjnggo.pdf
قسمت هفتم
http://www.box.net/shared/static/ivrtbrt44o.pdf
قسمت هشتم
http://www.box.net/shared/static/w5dujuxwkw.pdf
قسمت نهم
http://www.box.net/shared/static/3o3qli12co.pdf
قسمت دهم
http://www.box.net/shared/static/i6z64zdicg.pdf
قسمت یازدهم
http://www.box.net/shared/static/7ljfpjz40c.pdf
قسمت دوازدهم
http://www.box.net/shared/static/hk5dpg8w04.pdf
قسمت سیزدهم
http://www.box.net/shared/static/ly9s8ivgo8.pdf
قسمت چهاردهم
http://www.box.net/shared/static/ovbsgl6cc8.pdf
قسمت پانزدهم
http://www.box.net/shared/static/q4vf0n8o48.pdf
قسمت شانزدهم
http://www.box.net/shared/static/l1sudu3eo4.pdf
قسمت هفدهم
http://www.box.net/shared/static/oi2ou2zc4c.pdf
قسمت هجدهم
http://www.box.net/shared/static/ljqe7hi8gc.pdf
قسمت نوزدهم
http://www.box.net/shared/static/2qmcu81wkc.pdf
پ.ن: اینم فیلم اون پسر بچه، مهرشاد، همونی که بیست کیلو است و من یادم نیست گفته بودن چند ماهش است. فیلمش رو خبرگذاری فارس تهیه کرده. اگه دوست داشتین، نگاه کنین.
پ.ن: عید قربان اومد و رفت، من هم تبریک نگفتم، شب یلدا هم اومد و رفت، بازم تبریک نگفتم ... فکر کنم پارسال یه بازی به اسم یلدا بازی داشتیم، یادم نمیاد ... به هر حال پیشاپیش فرا رسیدن عید غدیر خم را تبریک می گم.
09/06/86
حجاب نو
چرا دین اسلام گیر داده به دخترای بدبخت که باید خودشو تو یه چند ده متر پارچه بپوشونه !! ولی پسرای گل با اندک پوشش همه حجابشون حل میشه . اگه از لحاظ روانشاسی هم توجه کنیم دخترا درجه 6 (انگلیسی بخونید ... کلمه ای که همیشه فیلتر میشه !!! ) خونشون بیشتر از پسراست .اگه پوششی باشه باید واسه آقایون باشه نه واسه خانوم ها ... !!!!؟؟؟
و جواب سوال: اول این که پسرا.. صورت و اندام دختر واسشون محرکه و اولین چیزی که یه پسر رو به طرف دختر جلب میکنه برای ازدواج هم همینه یعنی اینکه بیشتر کشش به طرف دختر همون چشم پسره ....اما خانوم ها .. به اندازه ای که واسه پسر صورت و اندام دختر مهمه واسه دخترا نیست بیشتر جنبه درونی واسشون مهمه . و از طرف دختر کششی به طرف پسر نیست (غرور) مگر این که خواهشی از طرف پسر باشه تا دختر راضی به مذاکره بشه و بعد از شناخت به تفاهمی چیزی برسن .
نتیجه اینکه اگه تو این قسمت به دختر خانوم ها میگن بیشتر بپوشید واسه این هست که یه پسر با جنبه حیوانی خودش به دختر نگاه نکنه همه عادت کردیم به زیبایی زن تو خیابون همه جا خیره بشیم دخترا هم فکر میکنن که آخر زیبایین هر روز بیشتر چیز میز میزنن به صورتشون یا لباساشونو تند تند میشورن که زود به آب بره . اما غافل از این که این شخص نیست که به اونا داره دید میزنه این حیوان درونی که هیچ ثباتی نداره امروز به شما فردا به یه شخص دیگه اصلا هم مهم نیست که این کیه فقط جنبه شهوتی واسش مهمه( هیچ پسری چه با کلاس چه بی کلاس نیست از جنبه انسانی خودش به ساق پای، مچ دست، گردن، و اعضایی که از تنگی لباس نمی تونن نفس بکشن ... رو نگاه کنه) . همه ما نیاز داریم دیده بشیم اما دوست داریم از طرف آدمهای جامعه دیده بشیم نه حیوانات !!!! واسه دیده شدن این راه حل نیست .
و در آخر : همه ما برابریم داداش ... اگه مردها غیرت دارن ... خانوم ها خودخواهی و غرور دارن که فقط اسمش عوض شده. پسرا اگه دست به دختری زده باشن نمی تونن به خانوم خودشون اعتمد کنن و پسری که آلوده باشه مسلما دختری ناپاک میشه مادر بچه هاش و برعکس.
زندگی خودتون رو واسه لذت زودگذر و چهارتا آدم کم ارزش که به هرچیزی خیره میشن خراب نکنید .
آپدیت شده توسط: سوشیانت
پ.ن: می بینم که این داداشی ِ من، بالاخره بعد از چند قرن یه متنی نوشت برای آپدیت کردن. هر چی آرشیو رو نگاه می کنم اثری از سوشیانت نمی دیدیم. خیلی وقت بود که حرفی نزده بود. عجب است که تشریف فرما شدن. :D
پ.ن: من برای خودم سیستم خریدم. :D
پ.ن: قابل توجه طرفدارهای هری پاتر، ترجمه کتاب هفتم (هری پاتر و قدیسان مرگ)، در سی و هفت فایل در قالب PDF در قسمت فایل های گروه Silver Lake آپلود شده. هر کی دوست داره ترجمه ی این کتاب رو بخونه و یا حتی فایل لاتین رو میخواد، می تونه عضو گروه بشه و از قسمت فایل، این سی و هفت فایل رو دانلود کنه و بخونه. امیدوارم که خوشتون بیاد.
آدرس گروه:
http://groups.yahoo.com/group/Silver_Lake_110
https://cdn-images-1.medium.com/max/720/0*toq4Eq9fYUQWkoBM.jpg
معذرت می خوام (مورخ 29/12/85)
می دونی، یه خورده زیادی دلم گرفته.
دیشب اگه نشسته بودم تایپ کنم، کلی حرف داشتم که بگم، ولی نیومدم تایپ کنم.
میدونی، اون (ان) ها جمع نبود، بلکه احترام بود.
فقط احترام بود، من جمع نبسته بودم، نمیخوام جمع ببندم.
و اون (یم) رو هم قبول نمیکنم. آره ، من یه دیوونه ی زنجیری هستم. یه خل و چل به تمام معنا! نه، نمیتونم جمع بودنش رو تحمل کنم. نه، نمیشه.
کاش اون (یم) رو اضافه نمیکردی. کاش فقط (م) بود. فقط مفرد بود، نه جمع!
این طوری نگام نکن، قاطیم شدید...
میدونم، شاید حتی نیایی اینا رو ببینی، دست خودم نیست، خیلی قاطیم الان ... معذرت میخوام از این که باعث شدم ناراحت بشی...
معذرت میخوام ... معذرت میخوام ... معذرت میخوام ... معذرت میخوام ... معذرت میخوام ... معذرت میخوام ... معذرت میخوام ... معذرت میخوام ... معذرت میخوام ...
نوشته شده توسط ویروس – مورخ 29 اسفند 85
= = = = = =
توضیحات من (1397)
نمیخوام در موردش حرف بزنم.
ولی با توجه به تاریخ، باید یه تبریک عیدی بوده باشه و جوابی که گرفته شده.
و بعد اون، این متن نوشته شده.
و میدونم این نوشته چی بوده!
لعنتی! کی گفت آرشیو وبلاگ رو برگردونی؟!
این طوری میخواهی زخمهای بسته نشده رو بیشتر باز کنی؟
نفس بکش! نفس بکش! تو خوبی! تو هیچیت نیست.
تو قرار نیست چیزی یادت بیاد.
تو هیچی رو به خاطر نمیاری.
تو همه چی رو فراموش کردی!
پس آروم باش.
با دنیای جدید خودت زندگی کن.
به این نوشتههای گذشته نگاه نکن! نگاه نکن.
بازگشت غرور آفرین ویروس (85/12/10)
سلام به همه ی دوستان. امیدوارم که خوب باشین.
اگه بدونین توو این چند وقت چی کشیدم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ داشتم دق مرگ میشدم. هر کاری می کردم این سیستم درست نمی شد. توی آپدیت قبلی گفته بودم که می رم سر کار و ساعت کاریش چی جوری است، اصلاً وقت نداشتم که درست و حسابی بشینم پاش.
دقیقاً اون شبی که آپدیت کردم، دیگه نتونستم آنلاین بشم. چند تا ISP مختلف امتحان کردم، فایده نداشت. من هی میگفتم مشکل خط تلفن است.
خانواده می گفتن نه، مال ِ سیستم و مودم است. هیچی دیگه، هفته ی پیش بعد از مدت ها سیستم رو فرمت کردم و ... ولی باز درست نشد.
به پشتیبانی یکی از ISPها هم زنگ زدم، گفت مشکل از مودم است. سیستم رو برداشتم بردم بیرون تا ببینه چش بید، یارو گفت هیچیش نیست، فقط مودم با برنامه ی نوکیا قاطی کرده !!!! (واه ه ه ه خاک ِ عالم). گفت برنامه های نوکیا رو پاک کن، دوباره ... من هر چی کردم باز درست نشد.
از یه چند تا مغازه هم خانواده رفته بودن پرس و جو کرده بودن، همه گفته بودن مشکل از مودم است. مودم قدیمی است و این حرفها ... من همچنان سر حرف خودم بودم که مشکل از خط تلفن است.
هیچی دیگه، امروز که زودتر اومدم خونه، اومدم تست کردم، دیدم فایده نداره، گفتم بذا سیستم رو ببرم توی هال، به یه پریز تلفن دیگه وصل کنم، برداشتم سیستم رو خرکش کردم و بردم توی هال، وصل کردم به پریز هال، وصل شد، باورتون میشه؟ نه، خدایی باورتون میشه، هیچی دیگه، افتادیم به جونه پریز اتاق کامپیوتر!
یه خورده از توو دیوار شل شده بود. با پیش گوشتی سفتش کردیم و سیستم رو وصل کردم و خدا رو شکر درست شد. فقط می تونم بگم که این چند وقته داشتم دق می کردم. بیشتر از دو هفته است که از هیچی خبر ندارم. یه دونه میل نخوندم، یه دونه میل نزدم.... هیچ وبلاگی ندیدم، وبلاگ خودم رو ندیدم ... نمی دونم بگم چه اوضاع و احوالی داشتم و دارم ... این سر کار رفتن هم شده قوز بالا قوز! فقط الان می تونم بگم که یه خورده ذوق زده شدم برا اینترنت.
پ.ن: تولد، تولد، تولدت مبارک سوشیانت
تولد سه سالگی وبلاگ مبارکا باشه
سلام به همه. امروز تولد سه سالگی وبلاگ است. توو این چند وقت این قده بهم فشار اومده بود که نگو، هم از محل کار، که کار سنگین و ساعت کاری بالا، از یه ور خونه که سر این سیستم پدرِ من رو در آوردن ... این قده بهم فشار آورده بودن که اصلاً یادم نبود تولد وبلاگم نزدیک است. امروز صبح توی اتاقم تو محل کار، گوشی رو دیدم که آلارم داشت می داد که تولد وبلاگم است. واقعاً شوکه شدم. به هیچ عنوان انتظار نداشتم ...
تولد ، تولد، تولدت مبارک وبلاگ ِ کوچولوی من
شناسنامه
عنوان وبلاگ : Write Time
آدرس وبلاگ: http://DataBus.Persianblog.com
نویسنده وبلاگ : ویروس
سن : 3 سال
تاریخ تولد: 12/12/82
تاریخ وفات: معلوم نیست.
تولد ، تولد، تولدت مبارک وبلاگ ِ کوچولوی من
نوشته شده توسط ویروس – مورخ 10 اسفند 1385
= = = = = = =
توضیحات من (1397)
اوه اوه اوه، اون موقعها اینترنت هوشمند بود!
با مودمهای Dial-Up، ویندوز هم ایکس.پی داشتیم.
اون موقعها خودم هنوز سیستم نداشتم. یه سیستم بود برای کل خانواده.
چه دورانی بودهها!
خب این وبلاگی که در پرشین بلاگ داشتم، فیلتر شد و به دستور مقامات قضایی حذف شد.
احتمالا 88 یا 89 بوده که حذف شده. مطئن نیستم.
آخی، آخی، اون موقعها برای وبلاگم تولد میگرفتم. :D
یه سری حرف:
سلام. می بینم که یه 100 سالی این وبلاگ رو آپدیت نکرده بودم، دوباره گفتم بذار آپدیت کنم! قالب وبلاگ رو عوض کردم، چه طور است؟ سنگین که نیست؟ از قبلی سبک تر است! حالا نمی دونم چرا بعضی ها گفتن که قالب سنگین است! لینک دونی رو هم سر و سامون دادم، ولی باز یه سری لینک ها رو از دست دادم. ندارم دیگه. همش هم به خاطر فیلتر شدن بلاگ رولینگ است. من حالا لیست وبلاگ هایی که لینک داده بودم جدیدا رو از کجا بیارم. حافظه ندارم که آدرس وبلاگ ها چی بوده!
توو این چند وقت، سیستم فرمت کردم، کارت گرافیک ارتقا دادم، فلاپی درایو که خراب بود عضو کردم، TV کارت گرفتم.
دیگه... گفتم خیلی وقته آپدیت نکردم، بذا یه آپدتی بکنم! تولدم هم گذشت و از دوستایی که تولدم رو تبریک گفتن، تشکر می کنم.
از بچه هایی که خیلی وقته به وبلاگ هاشون سر نزدم، معذرت می خوام، واقعا ً نمی تونستم سر بزنم. سر فرصت به همه ی بروبچ قدیمی سر می زنم.
* * * * * * * * * * *
لینک دونی:
1- شصت میلیون دختر آسیایی ناپدید شده اند. عجب دنیایی شده ها!
2- تاثیرات هرزه نگاری اینترنتی بر بزرگسالان
3- خرابکاری آمریکا، انگلیس، اسرائیل در سقوط دو هواپیما
4- دزدیدن دختران مانتو کوتاه در غرب تهران
5- شب های برره با زیر نویس انگلیسی در گوگل
6- ارسال و دریافت میل از طریق موبایل در ایران فعال شد
7- ایستگاه صلواتی، ویژه ی خواهران – عکس
8- نظر سنجی CNN درباره ی اسلام، برین No بزنین!
* * * * * * * * * * *
معرفی نرم افزار:
برنامه های اضافی را قفل کنید.
نرم افزار User Control یکی از نرم افزارهایی است که با استفاده از روش های جدید به امنیت و حفاظت از کامپیوتر شما می پردازد. این برنامه می تواند با توجه به عنوان نرم افزارهایی که اجرا می شوند آنها را قفل نماید. به عنوان مثال چنانچه در عنوان پنجره ی اجرا شده توسط نرم افزار Setup، Install باشد از اجرای آن جلوگیری می کند تا هیچ نرم افزاری بدون اجازه شما بر روی کامپیوتر نصب نشود. همچنین می توانید جلوی اجرای نرم افزار های مختلف چت و بازی ها را نیز بگیرید و با استفاده از تعیین نمودن کلمات کلیدی مختلف می توانید سایت های اینترنتی را هم فیلتر کنید. برای دانلود این برنامه به سایت زیر مراجعه کنید:
http://www.salfeld.com/software/usercontrol
منبع: ضمیمه ی کلیک، روزنامه ی جام جم
* * * * * * * * * * *
آدرس عکس:
http://img.majidonline.com/pic/26960/I%20Love%20You.jpg
https://cdn.akairan.com/akairan/aka/m998/024883435262014102a.jpg
وراجیهای ویروس (85/11/23)
سلام.
وعده ی ما، راه پیمایی بیست و دوم بهمن 85
1ـ پنجشنبه شب که آنلاین شدم، از طریق آفلاین راوی فهمیدم که مادر ِ سجاد جوزانی (وبنگاشت) فوت شده است. از طرف خودم و دوستان این مصیبت وارده رو بهش تسلیت می گم.
2ـ درسته که یک سری موارد هست که بعضی وقت ها 180 درجه با بعضی از دوستان اختلاف نظر دارم ولی دلیل نمی شه که دوستی ها به خاطر این مسائل از بین بره. به هر حال هر کسی یه سری اعتقاداتی داره و یه سری تفکرات، حالا می تونه این تفاوت با اطرافیان از 1 تا 180 باشه، خب ایرادی نداره ... نمی دونم منظورم رو رسوندم یا نه؟!
3ـ می خوام یه اعترافی بکنم براتون، راستش الان یه چند وقتی است که دوباره دارم می رم سرکار. از طریق یک شرکت پیمانکاری یه جایی رفتم به عنوان پرسنل امور دفتری و تایپ. کارش همچی سخت نیست. نامه تایپ کنم، شماره کنم، بایگانی کنم، نامه ها از این طبقه ببرم اون طبقه و ... در کل همچی بدک نیست. فقط یه چند تا مشکل همچی بگی نگی کوچولو داره. یکی ش این که ساعت کاریش خیلی خفن است. از شنبه تا چهارشنبه از ساعت 7:30 الی 16:30 به طور رسمی است. ولی باید اضافه کار وایستی تا 19:30 (اضافه کار که نه، بهش میگن اجباری کار، با حقوق اضافه کار). روز های پنجشنبه هم که مثلاً تعطیل است، ببین، اسماً تعطیل است، وگرنه ساعت کاری هیچ فرقی نداره. باید بری. البته یه چند وقتی است که یه نموره زودتر میام. یعنی دیگه تا 19:30 وای نمیستم، تا 18:30 وای میستم. البته ثابت نیست. ثابتش همون 19:30 است. ولی پنجشنبه ها دیگه 15 جیم میشم. مشکل دوم هم یه نموره یه جورایی بید، همچی مشکل هم نیست ها، ولی نه، مشکل حساب میشه. توو کل ِ اون ساختمون به اون عظمت، کمتر از 15 تا خانم هستیم و بقیه همه آقا تشریف داشته بیدن. از قضا در طبقه ای که بنده تشریف دارم، تک دخترم و همه آقا بیدن، اونم که اکثرشون متولد 55 الی 59 هستن. من واسه خودم اتاق داشته بیدم. ولی کامپیوتر ندارم، برای تایپ نامه باید برم یه طبقه دیگه، اتاق یه سری آدم دیگه... اگه می بینین که یه چند وقتی است که خبری ازم نیست، میل زیادی نمی زنم، تو وبلاگ ها نمی رم نظر بدم، بدونین من بی وفا نیستم، از وقتی رفتم سر این کار، زندگی م ریخته به هم... صبح ها که 6:50 می رم جایی که باید سرویس سوار شم، شب ها هم اگه تا 19:30 بمونم و با سرویس بیام میشه ساعت 21. دیگه جسد می شم و جنازه... نمی تونم هیچ کاری انجام بدم. به قولی الان روزهای خوشیم است. چون یه چند وقت دیگه روز تعطیل و غیر تعطیل نداره. جمعه و غیر جمعه نخواهم داشت ... حالا من اگه اضافه کار نخوام کی رو باید ببینم؟ هان؟
4ـ بیست و دوم بهمن تولد یکی از دوستان است، می خوام تولدش رو تبریک بگم. (فکر می کنم اجازه ندارم لینک بدم.) تولدت مبارک دوست ِ من = Buon Comple anno Il Mio Amico
5ـ هنوزم که هنوزه میگم که این سریال جواهری در قصر یه چی فوق العاده بید!
6ـ عرضم به حضورتون که جمعه مورخ 20/11/85 اینجانب کنکور داشته بیدم، اونم از نوع علمی ـ کاربردی، کارشناسی ناپیوسته، کامپیوتر نرم افزار. افتاده بودم توو خیابون آذربایجان،یه دبیرستانی بود که یادم است یه بار دیگه توش کنکور داده بودم. یه وقت به این پسرها بد نگذره؟ حوزه ی امتحانی شون همش دانشگاه ها و دانشکده ها بود، اون وقت حوزه ما رو انداخته بودن توی مدارس !!!!
میدونین، فکر میکنم اگه اصلاً درباره ی این کنکور حرف نزنم، خیلی سنگین ترم ها! باور کنین.
دروس عمومی:
ادبیات: متوسط، ای بدک نبود سوال ها!
زبان: افتضاح، هیچ کلمه ای برام آشنا نبود، نمی دونم چرا!
معارف: بد، یک سری کلمات داشت که من حتی نمی تونستم روخونی کنم.
ریاضی: افتضاح، فقط یک سوال زدم، شکی نیست که غلط باید باشه. من حتی مشتق یادم رفته بود. خاک بر سرم کنن.
دروس تخصصی:
ساختمان داده و سیستم عامل و ذخیره و برنامه سازی: به جان ِ شما خیلی سنگین ترم اگه دربارشون چیزی نگم!
یه سوال ساختمان داده بود، یه تابع بازگشتی بود، گفته بود f(100) رو حساب کنین. تابع یه همچی چیزی بود:
Function f (int x)
{
If (x<2)
Return x+1;
Else
Return x + f (x-1);
}
البته الان دقیق یادم نیست که وقتی شرط برقرار شد چند واحد اضافه بشه، ولی موضوع این است که گفته بود f(100) حساب کنین و من نشستم دونه دونه دستی حساب کردم. یه نیم ساعتی طول کشید، هی جمع کردم و ... آخرش یه جواب خوشگل در آوردم. ولی توو هیچ کدوم از گزینه ها نبود. اصلا نزدیکش هم نبود. همه ی گزینه ها عددی تو مایه های 5020 این طورا بود، یعنی رقم دوم در هر چهار گزینه صفر بود، در صورتی که من تا f(98) این طورا حساب کرده بودم به 51 رسیده بودم. منظورم یه عددی تو مایه های 5120 بود ... اینقده ضد حال خوردم که نگوووو، آخرش هم ساعت 11 برگه رو دادم و اومدم بیرون.
نکته: من همیشه صبح کنکور و همین طور شب قبلش مثل چی پشیمون میشم که اصلاً برای چی چی من شرکت کردم. یکی نیست بگه آخه دیوونه، خل و چل، روانی، تو که درس نمی خونی و نخوندی، برا چی چی این همه پول ِ مفت رو می دی به این سازمان سنجشی ها؟ و هی کنکور شرکت می کنی؟ هان؟ یکی نیست بگه! خاک تو سرت ویروس!!!!!
7ـ دوباره باید از طرف مت یه پیغام به پت برسونم. البته ممکن است که الان اسم ها رو جابه جا گفته باشم. یعنی پت به مت پیغام برسونه. یادم رفته خب، البته ببخشید ها! ولی حس می کنم که مت گفته بود به پت پیغام برسونم. مطمئن نیستم الان.
مت: من نگرانم پت، هیچ معلوم است که کجایی؟ حتی نمی دونم حالت خوبه یا نه؟ بد جوری نگرانتم. اوضاع و احوالت خوبه؟ یه خبری بده. آخه نمی گی من هزار و یک فکر و خیال می کنم؟ می دونی چند وقته هیچ خبری ازت نیست! یه چیزی بگو، منتظرم، یه زنگی، یه اس.ام.اسی، یه آفلاینی، یه میلی ... چه می دونم، یه جوری خبر بده ببینم زنده ای، حالت خوبه، یه وقت کار احمقانه ای نکرده باشی ... پت، من خیلی نگرانتم و دلم هم برات تنگ شده، می خوام باهام حرف بزنی.
خب پیغام رو رسوندم و امیدوارم که کامل گفته باشم.
لینکدونی بروبچ وبلاگی بدون هیچ حرف اضافه ای
وبنگاشت ـ راوی ـ ملکه رویا ـ صفیر شب ـ چلوکباب ـ شاخه ی امید ـ حزب جوانان زیر آفتاب ـ مثبت بی نهایت ـ پسری با کفش های کتانی ـ Bad Girls ـ سارنت ـ غوغای عشق در دفتر عشق ـ نم نم ـ کوچولویی دکتر می شود ـ حرف هایم با تو ـ پارس فوتبال
دعوت نامه برای سایت های مختلف
کلوب ـ Zebo ـ Ringo ـ Silver Lake ـ Box Net ـ Hover Spot ـ Me.Com ـ
SMS
+ امروز، روز ِ ملی گل هاست. روزت مبارک. اینو برای همه ی گل های دنیا که عطرشون رو دوست داری می تونی بفرستی.
+ پفک 100 تومن، شیر 200 تومن، بستنی مگنوم 300 تومن، نوشابه 200 تومن، سیگار 25 تومن، دیگه روت میشه برام SMS ِ 14 تومنی نفرستی؟
جمله
زندگی جاده ای ست یک طرفه، که آخرش نوشته: دور زدن ممنوع!
پ.ن: به دلیل اختلال 72 ساعته در تلفن های منطقه، نتونستم شنبه شب (21 بهمن) آپدیت کنم. برای همین الان دارم آپدیت می کنم. متن رو تغییر نمی دم. فقط یه چیزای کوچولویی به آپدیت اضافه کردم.
تولدم مبارک. فردا (24 بهمن) تولدم است. تولدم مبارک.
نوشته شده توسط ویروس – مورخ 23 بهمن 1385
= = = = = =
توضیحات من (1397)
وای وای وای. هنوز که هنوز است پشیمون نیستم.
که از اون شغل اومدم بیرون.
اطرافیان خیلی غرغر کرده بودن. ولی من هنوز پشیمون نشدم.
هنوز که هنوز است بهم میگن اگه مونده بودی، تا حالا رسمی شده بودی و ...
بی خیال!
من اون موقعها هم با کار دائم و تمام وقت مشکل داشتم.
البته احتمالا همین شغل دوم، باعث شده بود که دیگه نتونم کار دائم و تمام وقت داشته باشم.
خیلی بهم فشار اومده بود.
چقده قدیمها وراجی میکردم. واقعا که!
اون تیکههای مربوط به محل کار رو میخوندم، یاد اون محیط میافتم.
نمیگم بد بودهااا. ولی من اون موقعها، کلهم بوی قرمه سبزی میداد.
دلم میخواست کار مرتبط با رشتهم برم. برای همین به هم سخت گذشت اون آخرهاش.
بی خیال. حالا که کلی سال گذشته ...
اون قسمت مربوط به دعوتنامهها بود، خب تابلو است که لینکها دیگه کار نکنه.
اوه اوه اوه ... این قضیه مربوط به بعد از فیلتر شدن اورکات است.
همه جا دعوتنامه میخواست.
اون رینگو خدابیامرز، میتونم بگم این یکی از سایتهایی بود که باعث میشد بچههای چشم و گوش بسته، همچین چشم و گوششون باز بشه.
خودم به شخصه تصاویری در این دیده بودم که نگوووو D:
هنوز بعضیهاش در ذهنم میاد :D
https://roshrulez.files.wordpress.com/2012/07/538174131girl_runaway.jpg
فرار از محل کار (85/11/05)
می خوام الان براتون یه اعترافی رو بکنم. چند وقت پیشا، فکر کنم دیگه یه ماه شده، رفتم یه جا سر کار. به عنوان منشی و تایپیست و مسئول دفتر. کمتر از ده روز دووم آوردم. فرار کردم. گفتم دیگه نمیام. از تلفن جواب دادن متنفر بودم و هستم و حالا دیگه ... اصلاً نمی خوام بهش فکر کنم ... اون قدری که اون ده روز جونم در اومد، از سه ماه تایپ کردن مداوم خسته نشده بودم ... عجب کار وحشتناکی بود. محیطش خوب بود، شاید به قولی ممکن بود آینده ی مهمی داشته باشه. چون یه جای معمولی نبود، نیمه خصوصی و نیمه دولتی بود، اینقده کله گنده ها در کار بودن که نگو، اون وقت من باید تماس می گرفتم و این حرفها ... من طاقت نیوردم، دیگه نموندم. هیچ پولی هم بهم ندادن. تازه قرار بود سه ماه آزمایشی باشه. ولی من فقط ده روز دووم آوردم....
لینکدونی
آخه چی بگم؟ هان؟ . . . لینک
جنگجوی کوچک خدا، نوشته عرفان نظر آهاری . . . لینک
زندگی زیر پوست شهر . . . لینک
دانستنی های دین زرتشت . . . لینک
زنده باد جهان پهلوان تختی، نوشته ای یاسر اشراقی . . . لینک
نوشته شده توسط ویروس – مورخ 5 بهمن 1385
= = = = = = =
توضیحات من (1397)
اااااا، یادم رفته بود، بخوام این کارهای یک هفتهیی ده روزه رو هم حساب کنم.
خیلی جاها کار کردم. بدون حقوق!
مسئول دفتر بودن خیلی وحشتناک است.
اصلا نتوسته بودم تحمل کنم.
از نظر روانی خیلی مشکل دارم. خودم میدونم.
دهه ی فجر – محرم
http://img.majidonline.com/pic/25490/Fajr.jpg
http://img.majidonline.com/pic/25491/Moharam.jpg
فرا رسیدن تاسوعا و عاشورای حسینی را به شما دوستاران آن حضرت و مسلمین جهان، تسلیت عرض می کنم.
فرا رسیدن، 22 بهمن، سالروز پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی را به شما دوستان، تبریک عرض می کنم.
خب می خواستم یه خورده حرف بزنم توو این آپدیت، ولی گفتم فعلا بهتره چیزی نگم، درباره ی این اتفاقات این چند روز و... توو این چند روز خیلی اتفاقات افتاده که باید گفته میشد، البته از طریق گروه، میل زدم برای گروه، ولی این که توو وبلاگ بنویسم، نه، نشده.
اگه عکس های بیشتری درباره ی محرم می خواهید، در گروه « دریاچه نقره ای » عضو بشین، و توو قسمت « Photo » در شاخه ی « Moharam »، می تونین عکس هایی درباره ی محرم رو ببینین و برای خودتون ذخیره کنین!
اگه بشه، می خوام قالب وبلاگ رو عوض کنم، الان لینک دوستان، توو وبلاگ کار نمی کنه، برای این که فیلتر شده! کدهای بلاگ رولینگ بود، یه مدت از یه کد دیگه استفاده کردم، نشون می داد، ولی دوباره این رو هم فیلتر کردن.
1385/04/28
+ سال روز ِ وفات ِ جگرگوشهی من +
سلام.
هم میخواستم آپدیت کنم، هم نمیخواستم. هم میخواستم دربارهی گل پسرم حرف بزنم، هم نمیخواستم... نمیدونم...
قبل از این که شروع کنم به نوشتن، یه عالمه حرف داشتم، یه عالمه تعریف کردنی... ولی حالا... ترجیح میدم چیزی نگم...
یک سال پیش در چنین روزی (28 تیر ماه 1384)، خیلی حالش بد بود، بغلش کردم، ولی نخواست پیشم بمونه، از رو دستم خودش رو کشوند رو زمین، نمیخواست توو بغل ِ من جوون بده...
دلم براش تنگ شده...
وقتی نشست رو زمین، من همین طوری اشک میریختم... هیچ کاری از دستم بر نمیاومد. چند روز بود که مریض شده بود. هر چی به اینا (خانواده) گفتم ببریمش دکتر، گفتن نه!
هیچ کس نمیدونست که جلو چشم خودم تلف شده... نگفتم... به هیچ کسی نگفته بودم... همه فکر میکردن وقتی از خواب بیدار شدم، قبلاً مرده بوده... هیچ کسی نمیدونه که من بودم، من دیدم...، هنوزم کسی نمیدونه... هیچ کس نمیدونه من نیم ساعت تمام جنازهاش رو بغل کرده بودم و باهاش حرف میزدم... هر چی صداش میزدم: پیتر ِ مامان، چشمات رو باز کن، هر چی نوازشش میکردم... هر چی صداش میکردم... بلند نشد... دیگه بلند نشد...
نمیخواست توو بغل من بمیره...
خیلی حرفها دوست داشتم دربارهش بگم، از خاطرههایی که باهاش داشتم... ولی... نه، میخوام خاطراتش مال ِ خودم باشه... مثل ِ...
* عکس از اینترنت
=============================
1385/04/31
- سوء تفاهم -
سلام به همه .
امیدوارم که خوب باشین .
ظاهراً به خاطر پست قبلی ِ من ، بعضی از بروبچ دچار سوء تفاوت ( = سوء تفاهم ) شدن ! فکر کنم بیشتری ها صبر نکردن تا عکس مورد نظر دانلود بشه و ببینن من درباره ی کی حرف می زنم .
من درباره ی پرنده ی کوچولوی خودم که یک سهره بود حرف می زدم ، پرنده ای که نزدیک به 8 یا 9 سال داشتمش !
علاقه ای که من به اون پرنده داشتم ، مصداقش رو تونستم با اون جملات نشون بدم ، خب فکر می کنم که بعضی ها به یه چیزایی علاقه دارن و شاید این علاقه با اون مصداقی که من گفتم ، سازگار باشه ، چرا نباید از اون ها استفاده می کردم .
من هیچ وقت نمی خواستم کسی رو سر کار بذارم . در جواب دوستی که گفته بود خوب نیست برای جلب بیننده این کار رو می کردی . ولی من اصلاً این قصد رو نداشتم . اون نوشته های پست قبلی ، واقعیت محض بود . احساسی که به « پیتر » داشتم . و واقعا ً ناراحت شدم از این که بعضی ها ، درک نکردن .
می خواستم درباره ی رفتن به الکامپ بنویسم ، ولی الان حوصله ندارم ، فکر که می کنم می بینم که اتفاق خاصی نیافتاد .
شب خوش .
کنکور نامه (25 تیر 1385)
سلام به همه ی بروبچ، حال و احوال چه طوریا بید؟ خوبین دیگه، نه؟ قالب وبلاگ رو عوض کردم، چه طور شده؟ خوبه؟ برا تنوع که خوبه! مگه نه!
خب همون طور که گفته بودم توو پست های قبلی، گفتم که شاید یه کنکور نامه داشته باشیم، و حالا می ریم که داشته باشیم کنکور نامه ی ویروس رو:D
جمعه مورخ 23 تیرماه 1385، کنکور کاردانی به کارشناسی ( سراسری ) بود، ساعت 7:30 صبح ( نصفه شب )، شب قبلش که پنجشنبه باشه، من ساعت 23:15 رفتم بخوابم، ولی تا 2 صبح بیدار بودم و خوابم نمی برد. بعدش ساعت 5:30 از خواب بیدار شدم، توو جام وول وول خوردم تا این که مامانم اومد بیدارم کرد صبحونه بخوریم و بریم، از این سر تهرون افتاده بودم اون سر تهرون. آدم لجش می گیره وقتی می بینه که مدرسه ای که سه تا کوچه پایین تر از خونه ی خود آدم است، حوزه باشه، بعد بیوفتی اون سر شهر. این خیلی نامردی است. پس اصلا برا چی آدرس خونه ها رو میگیرن؟ هان؟ باید عقلشون برسه که هر کسی رو بندازن نزدیک خونه ی خودش تا این طوری این همه ترافیک و این حرفها درست نشه دیگه، عقل ندارن، نمی فهمن!
تازه از یه ور دیگه برداشتن انداختن ساعت 7:30 صبح! آخه فکر نکردین که بچه ها باید ساعت چند بیدار شن، ساعت چند راه بیوفتن؟ یه زره شعور ندارن!
ساعت 6:45 این طورا بود که رسیدیم دم ِ در ِ مدرسه، رفتم توو مدرسه، گشتم با ببینم شماره ها رو کجا زدن. افتاده بودم توو یه کلاس! هیچ چهره ی آشنایی هم ندیدم. رفتم سر کلاس، آی یه جای خوبی گیرم اومده بود که نگووووووو، یه نیمکت، ته کلاس، ردیف وسط! یه جای تووپ!
چقده من از صندلی تکی بدم میاد، خدا رو شکر که افتاده بودم توو کلاسی که نیمکت داشت.
یه مراقب باحالی داشتیم، می اومد کنار دست بچه ها می شست، باهاشون حرف می زد، البته پیش همه نه ها، اونایی که چیزی بلد نبودن و بی خیال بودن.
از اونجایی که اینجانب، ویروس، همیشه شب قبل از کنکور دچار عذاب وجدان میشم و می زنه به سرم درس بخونم، خب این سری هم پنجشنبه شب زد به سرم، گفتم بذار لااقل جزوه ی C رو نگاه کنم، شاید چیزی یادم اومد. جزوه باز کردن همانا و شوکه شدن من همانا! همچی توو کف موندم، همه ی چی برام جدید بود. منم با کمال راحتی، این دستور العمل رو که میگن 24 ساعت قبل امتحان درس نخونین، اجرا کردم و جزوه رو گذاشتم سر جاش! خیلی درس خونده بودم، داشتم هلاک می شدم.
ساعت 7:20 بود، هنوز پاسخ نامه ها رو پخش نکرده بودن، بعد کم کم اومدن پاسخ نامه ها رو دادن و اینا...
امتحان شروع شد، سوالهای معارف اول بود، من هی نگاه می کردم بتونم صورت سوال رو بخونم، می دیدم که اصلا ً نمی تونم صورت سوال رو بخونم، چه برسه به این که بفهمم چی چی داره می گه. برا همین ورق زدم رسیدم به ادبیات، همه چی برام جدید بود، هیچی یادم نمی اومد. یه چند تا سوال ادبیات زدم، رسیدم به زبان، یک کلمه، دریغ از یک کلمه که من بتونم معنی کنم... 10 تا سوال آخر زبان هم که طبق معمول از این متن ها بود، من هم طبق معمول اصلاً نگاه نکردم و بی خیال شدم. برگشتم سراغ سوالهای معارف. این دفه تونستم لااقل صورت بعضی سوالها رو بخونم، یکی دوتا هم معارف زدم. منتظر شدم که وقت تموم شه.
ردیف سمت چپ، یه دختره بود، موبایلش رو آورده بود سر جلسه ( مثل خودم )، ولی نشسته بود اس.ام.اس می زد، البته قبل از شروع امتحان ها!
جلویی من سراسری داشت می خوند کاردانی رو، تابستون تموم می کرد. سمت راستی من، آزاد اراک داشت درس می خوند، اونم قراره درسش تموم شه، اونم مثل من هیچی نخونده بود، سر جلسه با هم حرف می زدیم:D مراقبه هم می اومد نگاه می کرد و هیچی نمی گفت.:D
یه نفر توو ردیف های جلویی، ظاهراً خیلی خر زده بود، وقتی اومد سر کلاس، شروع کرد به سوال پرسیدن که کی مدار خونده و این حرفها...
بالاخره سوالهای تخصصی رو دادن. میگما، نگم بهتره، نه؟ چون یه نمه مایه ی بسی شرمساری است...:D
سوالهای ریاضی و آمار که هیچی نزدم، زبان تخصصی فقط یه دونه زدم. این همه وقت است من کلمه ی ADSL رو می شنوم، دریغ از یه بار کنجکاوی که بدونم مخفف چی چی بیده، این اومده بود توو سوالها! منم خب بلد نبودم دیگه:P
مدار منطقی از اون همه سوال، فقط یه تغییر مبنا حل کردم که به نظر خودم درست بود، برنامه نویسی هم یکی دوتا جواب دادم. سیستم عامل و ذخیره، حتی سوالها رو نگاه نکردم. ساختمان داده هم، همه چی فراموش کرده بودم.
دیدم سمت راستی هم مثل خودم است، داشت با جلویش حرف می زد. منم نشستم طبق معمول همه ی کنکورها توو دفترچه شعر نوشتم:D
از ساعت 9:45 تا ساعت 10:20 من خودم رو به زور نگه داشتم روو صندلی، دیگه طاقت نداشتم. البته اگه زود می دادم فایده نداشت، باید می اومدم توو حیاط، توو گرما وای میستادم تا اینا بیان دنبالم، دیگه ساعت 10:20 دادم برگه رو، اومدم توو حیاط. زنگ زدم پرسیدم که کجان؟ 5 دقیقه بعد رسیدن.
امتحان ساعت 11:25 این طورا تموم میشد، من 11:15 خونه بودم:P، برای پری و فانوس، اس.ام.اس زدم گفتم اومدم خونه و حتماً قبولم و این حرفها، که بعدش برام جواب نوشتن [ عین جمله ای رو که برام نوشتن، می نویسم ]:
پری: خسته نباشی، خودت رو که از بین بردی:D
فانوس: مطمئنم که قبولی، شک هم ندارم.:D
دیگه چیزی یادم نمیاد از کنکور! اینم از کنکور نامه ی من:D
+ معرفی نرم افزار
جاسوسی کامپیوتر توسط نرم افزار قدرتمند Golden Eye 4.02
Golden Eye نرم افزار قدرتمند و مفیدی است برای جاسوسی و زیر نظر گرفتن فعالیت های سیستم.به وسیله این نرم افزار میتوانید گزارش کاملی از کارکرد سیستم در نبود خود داشته باشید! این نرم افزار مجهر به 8 موتور قدرتمند برای زیر نظر گرفتن و جاسوسی کامپیوتر میباشد. بعضی از قابلیت های این نرم افزار بدین شرح است:
جاسوسی صفحه کلید و ضبط کلیه کلید های فشرده شده با قابلیت متمایز سازی یوزر نیم ها و پسورد ها، ایمیل ها، محتوای چت و... که این محتوای ذخیره شده قابل جستجو نیز میباشند. بخش Web Spy این نرم افزار نیز به جمع آوری آدرس های صفحات وب مورد بازدید میپردازد. همچنین این نرم افزار لیست کلیه برنامه های اجرا شده به همراه نام عنوان پنجره ها را برای شما ذخیره خواهد کرد همچنین اطلاعات کاملی از نحوه دسترسی به فایل ها و پوشه ها و تاریخ ساخت، کپی، ویرایش و... فایل ها و پوشه ها را نیز ارایه خواهد کرد. این نرم افزار مجهر به بخش قدرتمندی برای گرفتن عکس از صفحه نمایش میباشد و میتوان با تعیین زمان بین عکس ها، کلیه فعالیت های کامپیوتر را بصورت تصویری داشته باشید!!! علاوه بر قابلیت های فوق این برنامه به ذخیره سازی زمان روشن شدن و خاموش شدن سیستم، مدت زمان استفاده از سیستم توسط هر کدام از یوزر های ویندوز و... خواهد پرداخت.
سایر قابلیت های کلیدی:
پشتیبانی از سیستم های شبکه شده و ارسال گزارش به کامپیوتر مورد نظر به منظور زیر نظر گرفتن سایر سیستم ها، اجرا بصورت مخفیانه بطوری که هیچ رد پایی از نرم افزار قابل مشاهده نیست! محافظت از برنامه و تنظیمات خود توسط پسورد و قابلیت های دیگری که میتوانید در این صفحه مشاهده نمایید!
لینک دانلود / متن انگلیسی / منبع
شماره سریال:
Name: mani madhukar
Serial: 99D8-7657S11E
+ لینک دونی
1- اداهایی که آدم های مشهور در آوردن...
3- خواستگاری خر
4- عکس های به اشتراک گذاشته شده برای دانلود
5- داستان های به اشتراک گذاشته شده برای دانلود
6- شعر های به اشتراک گذاشته شده برای دانلود
7- متن های طنز به اشتراک گذاشته شده برای دانلود
8- مطالب کامپیوتری به اشتراک گذاشته شده برای دانلود
9- متن های رمانتیک و به اشتراک گذاشته شده برای دانلود
10- سپاس
12- برنامه ای برای کنترل، غیر فعال کردن، پاک کردن کلی برنامه ها از Startup
13- برو بابا، با صدای سعید بزمی پور
+ کد جاوا اسکریپت
تغییر رنگ Background، به رنگ دلخواه کاربر
<HTML>
<HEAD>
<BASEFONT SIZE=3>
<TITLE>JavaScript Source Code 2002: BG Effects: Type-A-Color</TITLE>
<META HTTP-EQUIV="JavaScript Source Code 2002" CONTENT = "no-cache">
<SCRIPT LANGUAGE="JavaScript">
<!-- Begin
function test(form) {
if (form.text.value == "")
alert("What\'s your favorite color?")
else {
document.bgColor=(""+form.text.value+"");
}
}
// End -->
</SCRIPT>
</HEAD>
<BODY BGCOLOR=#ffffff vlink=#0000ff>
<BR>
<center>
<!-- Demonstration -->
<CENTER>
<FORM>
<B>Please enter your favorite<BR>
color and then click the button.<BR>
<input type="text" name="text" size="20">
<input type="button" name="button" value="click for color!" onClick="test(this.form)">
</FORM>
</CENTER>
<P>
<P>
<a name="source">
<table BORDER=0 WIDTH=486 CELLPADDING=3 CELLSPACING=0>
<tr><td BGCOLOR=yellow>
<p align="center"><font FACE="helvetica,arial,geneva"><b>JavaScript Source Code : BG Effects: Type A Color</b> <br></font></td></tr>
<tr><td BGCOLOR=yellow ALIGN=CENTER>
<form NAME="copy">
<DIV align="center">
<input type=button value="Highlight All" onClick="javascript:this.form.txt.focus();this.form.txt.select();">
<INPUT TYPE="text" NAME="total" VALUE="Script Size: 1.06 KB " size="24">
</DIV>
<textarea NAME="txt" ROWS=20 COLS=75 WRAP=VIRTUAL>
<!-- TWO STEPS TO INSTALL TYPE-A-COLOR:
1. Paste the designated script into the HEAD of your HTML document
2. Add the code into the BODY of your HTML document -->
<!-- STEP ONE: Paste this script into the HEAD of your HTML document -->
<HEAD>
<SCRIPT LANGUAGE="JavaScript">
<!-- Original: Write Time <DataBus@Gmail.com> -->
<!-- http://www.geocities.com/SunsetStrip/Club/5970/ -->
<! >
<! >
<!-- Begin
function test(form) {
if (form.text.value == "")
alert("What\'s your favorite color?")
else {
document.bgColor=(""+form.text.value+"");
}
}
// End -->
</SCRIPT>
<!-- STEP TWO: Add this code to the BODY of your HTML document -->
<BODY>
<CENTER>
<FORM>
<B>Please enter your favorite<BR>
color and then click the button.<BR>
<input type="text" name="text">
<input type="button" name="button" value="click for color!" onClick="test(this.form)">
</FORM>
</CENTER>
<!-- Script Size: 1.06 KB -->
</textarea><br></td></tr>
</table>
</form>
</FONT>
</CENTER>
</center>
</body></html>
1385/04/16
« وراجی »
سلام به همگی! حال و احوال چی جوریا بید؟ دوباره خواستم یه آپدیت طولانی بکنم! هوس کردم این مدلی آپدیت کنم.
خب همون طور که همه میدونیم، ایتالیا و فرانسه رفتن فینال. امیدوارم که توو این فینال، تلافی فینال جام ملت های اروپا در سال 2000 رو در بیارن. اون سال یادم است که ایتالیا تا دقیقه ی نود و خورده ای، یک بر صفر جلو بود از فرانسه، ولی یه هویی توو این دقایق آخری یه گل خورد و مساوی شدن. بازی به وقت اضافه و قانون گل طلایی کشید، بعدش یه هویی تریزیگه ( درست نوشتم؟ ) گل طلایی رو زد و فرانسه قهرمان شد... امیدوارم که توو این فینال، ایتالیا تلافی کنه. هر چی باشه ( حالا چشم نزنم ) بوفون خیلی خیلی بهتر از بارتز است. ایشالا توو این فینال تلافی میکنیم.
بچه ها، راستی یه وقتی silver Lake رو فراموش نکنین ها، یه عالمه مطلب جور واجور میتونی توش پیدا کنی، یه عالمه عکس و لینک و فایل و.... الان یه چند وقتی است که یکی از بچه ها، لطف میکنه و میلی با عنوان « روزانه » سند میکنه، که تووش همه چی داره، یه وقت از دست ندین... زودی بیایین عضو بشین... از دستتون میره ها... گفته باشم.
جمعه ی هفته ی آینده کنکور کاردانی به کارشناسی ( سراسری ) دارم، نه این که خیلی درس خوندم، همه چی فول، برم امتحان بدم، صد در صد اول میشم. جون ِ تو! باور کن!
عمومیکه حالا بگیم بتونم از 100 تا سوال، 50 تا بزنم، البته درست و غلط کار ندارم. تخصصی هم که قربونش برم. تا پارسال میدونستم که برنامه نویسی ( سی و پاسکال ) یادم است و بلد هستم، ولی الانه یک اپسیلون هم یادم نیست. ریاضی و آمار هم فراموشی مطلق. حتی یادم رفته مشتق چی بوده، چه برسه مشتق دوگانه و این حرفها... زبان تخصصی هم بهتره حرف نزنم. مدار منطقی هم شاید بتونم یکی دو تا بزنم، البته اگه جدول کارنو باشه ها. سیستم عامل و ذخیره که عمراً سوالهاش رو نگاه کنم. چون ذخیره رو که توو دانشگاه هم حالیم نبود... چه برسه به کنکور، ولی سیستم عامل، اون چیزی که به ما گفتن ( برداشت به ما شبکه گفت ) با اون چیزی که توو کنکور میاد ( نمیدونم، فلان کار چقد وقت سی.پی.یو میگیره و این حرفها... یه چرندیاتی است که نگووووووووو ) فرق داره. ساختمان داده هم یه چیزایی بلد بودم، ولی الانه یادم نیست. در کل من هفته ی آینده قراره یه شاهکار اساسی بزنم. اگه خیلی اتفاقات افتاد، فکر کنم یه « کنکور نامه » داشته باشم...
دیگه امری نیست. پس به امید قهرمانی ایتالیا در جام جهانی 2006 آلمان.
Just Italy
http://www.dana.ir/File/ImageThumb_0_608_458/802251
N ماجراهای ویروس و سرم و آمپول و این حرفها... N
سلام.
عرضم به حضورتون که چی، شما ها یه نمه شانس ندارین. شایدم زیادی خوش شانس هستین. نمیدونم والا...
چی بگم و از چی نگم؟ یه عالمه اتفاقات که هیچی یادم نیست، فقط اتفاق دیشب و امشب یادم است. [فکر کنم اتفاقات دیگه هم یادم افتاد که حالا بعداً ها می گم ]
بگم چی شده حالا یا نه؟ نمی ذاری که، یه دقه دندون رو جیگر بذار تا من بنالم، نمی ذاری که، هی داری یورتمه می آی رو حرف های من! د ِ ه َ.
خب داشتم عرض می کردم، هنوز نفهمیدم شماها شانس ندارین، یا خیلی شانس دارین. یه معضل بزرگی شده این قضیه. جدی دارم می گم ها!!! [نیشت رو ببند بچه پر رو ]
خب ماجرا از اونجا شروع میشه که من یه نمه همچی بگی نگی، وسط این گرما، سرما می خورم. سرمای سرما هم که نه، ولی خب یه نمه این دماغه کیپ شده بود و یه نمه هم سرفه می کردم. مشکلی نداشتم که! داشتم برای خودم زندگی می کردم [ آره جونه خودم ]، از اون ورش هم یه چند وقتی است که باز دچار کمبود خواب مزمن و حاد و شدید شدم، یه چند شب که خودش خوابم نبرد، یعنی می رفتم کفه ی مرگم رو بذارم ها، ولی نمی دونم این حس ِ خوابیدنه کجا می ذاشت می رفت. یه شب هم که نخوابیدم، یعنی اصلا ً کفه ی مرگم رو نذاشتم و این دیگه به شماها هیچ دخلی نداره، شیرفهم شد؟
نکته: من کاملا ً خوب هستم و اصلا ً ابدا ً قاطی پاتی نکردم، اصلا ً هم دپرس و دیوونه و کلافه و توو فکر و این حرفها هم نیستم! [ جدی نگیر ]
الانه که دارم اینا رو می تایپم، جمعه مورخ 19-3-85 ساعت 22:35 است، و معلوم نیست که، چه زمانی این متن رو بذارم توو وبلاگ، بسته به حس و حال و اوضاع احوال اکانت و همچنین، مسخره بازی های پرشین بلاگ داشته بید! افتاد؟! [ جای دوزاری، اسکناس استفاده می کنی، نه؟ ]
خب همون طور که عرضیده بودم ( در فرهنگ لغت ویروس، به جای کلمه ی نا مانوس « عرض کرده بودم »، گزینه و کلمه ی صحیح « عرضیده بودم » استفاده شده است، این نکته برای بروبچ کنکوری بسی لازم و واجب است. ) بنده فقط یه نمه ناخوش احوال شده بودم، اونم وسط گرما! 5 شنبه صبحی، یه گوش دردی گرفتم که نگوووووووو، مگه دیگه خوابم می برد، خیلی درد داشت، این گلو درده زده بود به گوش! البته فقط گوش ِ سمت چپ! صداها رو واضح نمی شنیدم، و گوش ِ سمت چپ، کیپ شده بود، مثل دماغم!
دیشبه ( = دیشب ) یه نمه پُکیدم، ساعت 20 برق اتاق رو خاموش کردم، ولو شدم روو تخت، یعنی پنچر شدم، مامانم دید برق اتاق خاموش است، اومد توو اتاق.
مامان: چت شده؟ نکنه تب داری؟
دستش رو می ذاره روو پیشونیم، میگه که داغی، تب داری!
ویروس: تبم کجا بود! دست خودت که داغ تر بود.
مامان: بذا برم درجه بیارم ببینم چه مرگت است؟!
[ نکته: من دارم به زبون خودم بلغور می کنم ها. و برای خودم معنی می کنم. ]
مامانه رفت درجه رو آورد، گفت: بذار زیر زبونت. بعد از یه اندک زمانی، در آرودش و نگاش کرد و گفت: دیدی گفتم تب داری؟! الان می رم یه تب بر میارم بخوری!
ویروس: تبم کجا بود؟ حالا مگه چند بود؟ [ حالا من فکر کردم یه 10-20 درجه ای تب دارم ]
مامان: نیم درجه تب داری!
ویروس با تعجب: نیم درجه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ آخه به نیم درجه هم میگن تب؟!
مامان: بیا یه استامینوفن کوفت کن، تبت قطع بشه.
[ من که قرص بخور نیستم. برا همین اگه قرصی باشه، مامانه باید بکوبه، توو آب حلش کنه، بعد بده به خورد من، با یه صد برابر آب ]
این قرصه رو حل کرد و ریخت توو حلق ما.
همون روزهایی بالا که تعریف کردم، یه نمه گلو درد داشته بیدم، اون موقع ها هم یه شربتی می ریخت توو حلق من، بعد خیلی بد مزه بود. ولی از قرص بهتر بید!
داشتم می عرضیدم (= عرض می کردم )، دیشبه اومدم یه نمه کامپیوتر، بعدش بی خیال شدم، رفتم سینما 1 رو نگاه کردم. بعدش رفتم توو اتاق خودم، واسه خودم داستان خوندن و جدول حل کردن و رادیو گوش دادن [ رادیو پیام ].
ساعت 1 نیمه شب گذشته بود که گفتم بهتره ی کفه ی مرگم رو بذارم، دیگه کشش ندارم، از شانس، سرفه های من شروع شددددددددددددددددددد، تا اون موقعی که می خواستم کفه ی مرگم رو بذارم، این گوشه هیچیش نبود هااااااااااااا، همین که سرم رفت روو متکا، اون وقت این گوش درده دوباره اومد سراغم! به قدری شدید بود، به قدری شدید بود که نمی دونستم چی کار کنم! هی پا می شدم می شستم، هی دور اتاق برای خودم قدم می زدم، با دستم هم سمت چپ صورتم رو گفته بودم، یه نموره به همه جای قسمت چپ صورتم سرایت کرده بود. دردی بودددددد هاااااااااااااااااااا، سرفه هم نور علا نورررررررررر. به هیچ رقمه نمی تونستم دووم بیارم، چند بار از اتاقم اومدم بیرون، رفتم توو پذیرایی راه رفتم، ولی زودی دوباره برگشتم توو اتاق. دیگه ساعت 3 صبح شده بود، من نمی تونستم خودم رو نگه دارم، داشتم از کمبود خواب تلف می شدم، برداشتم نشسته بخوابم، ولی باز این گوش درده، این سرفه هه، مگه گذاشتن؟ همون طور که داشتم مثل مار به خودم می پیچیدم، یه هویی درب ِ اتاقم باز شد، مامانه اومد توو. گفت: خیلی سرفه می کنی. و رفت دوباره از اون شربته آورد ریخت توو حلق من. گفت: فردا [ که امروز جمعه باشه ] می ریم درمانگاه!!!!!!!!!!!!! منو می گیییییییی، همیچی توو شکککک! گفتم: نههههههه
مامانم رفت نمازش رو بخونه و بخوابه، منم یه خورده دیگه به خودم پیچیدیم و پاشدم نمازه رو بخونم. یه 60 صدبار از اتاق رفتم بیرون، رفتم آشپزخونه ببینم یه چی کوفت کنم [ گشنه ام هم شده بوددددددددددددد ]، دوباره رفتم دور پذیرایی راه برم شاید این درده کمتر بشه!
نشد که نشددددددددددددد. برگشتم توو اتاق، سرم رو گذاشتم رو بالش، درد گوش بیشتر شد. حالا جالبیش این جاست که سرفه هایی که می کردم، در عرض یک ساعت خلطی شده بوددددددددد. همچنان زمان می گذشت و من از درد به خودم می پیچیدم، ساعت 4، 5، 6... تا این که ساعت شد 7:30، سرفه هه بند اومدددددددددد. ولی این گوش درده نه، ساعت 8 گذشته بود که گوش درده آروم شد، حالا می تونستم بخوابم، ولی هوا روشن بود، منم وقتی هوا روشن است، نمی تونم بخوابممممممممم. ساعت 8:30 گذشته بود که دوباره سرفه ها شروع شد. مامانه اومد بیدارم کرد که پاشو بیا صبحونه بخور، باید بریم دکتر! من نمی خواستمممممممممممممممممممممممممممممممممممممم، باور کن اگه گوش درده نبود و گذاشته بود بخوابم، عمرا ً زیربار می رفتم.
هیچی دیگه یه نیم لقمه صبحونه کوفت کردم و حاضر شدیم که بریم. رفتم درمانگاه، دکتر داخلی.
توو اتاق دکتر:
مامانم گفت که گلوش درد می کنه و گوشش هم درد می کنه، دیشب نیم درجه تب داشته، فلان چیز رو دادم بهش و...
دکتره از اون چوب بستنی ها هست، برداشت، گفت دهنت رو باز کن. [نمی دونم چرا، من هر وقت اینا رو می بینم فقط ایکی ثانیه با بالاآوردن فاصله دارم.] دهنم رو باز کردم، اینو گذاشت رو زبونم، گفت بگو: آآآ، منم سعی خودم رو کردم، ولی چیزی نمونده بود بالا بیارم که از توو دهنم در آورد اون چوب بستنی رو!
فشارم رو گرفت، گفت 10 رو 7 است، نمی دونم 5/10 رو 7 است یا برعکس، من که اصلا ً نمی دونم خوب بید یا بد بید!
از اون چکش چراغ قوه ای ها هست، توی گوش رو نگاه می کنه، برداشت گوش چپم رو نگاه کرد. گوشی رو گذاشت رو سینه، گفت نفس بکش! بعدش گفت که گلوت چرک کرده. آخرین بار کی پینی سیلین زدی؟؟؟؟؟؟
من گفتم: هان؟
مامانم گفت: خیلی وقته نزده! اصلا ً دکتر نمیاد که! اگه میشه توو سرم تزریق کنین!
[ من از قبل این که بریم دکتر گفته بودم آمپول و سرم و کپسول بی خیال هااااا، من عمرا ً کپسول بخورم و آمپول بزنم. ]
پاشدیم رفتیم. دکتر نامرد، یه آمپول داد با یه سرم و کپسول و یه شربت. بابام نشسته بود توو سالن! قرار شد که من همون جا بمونم، اینا برن داروخانه، داروها رو بگیرن، بیارن همین جا، سرم رو بزنن به مننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن
ویروس ِ بیچاره، تنها نشسته بودم توو سالن، از ترس قلبم داشت می اومد توو دهنم، یه تپش قلبی گرفته بودم که نگووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو.
[ آخه موضوع این است که من از کلیه ی موارد به پزشکی به طرز کاملا ً غیر منطقی وحشت دارم اونم شدیددددددددددددددددددددد، دست خودم نیست کهههههههههههه، جرات نمی کنم برم دکتر، از بیمارستان و درمانگاه و آزمایشگاه و اینا متنفرممممممممممم، حالا هم تنهایی نشسته بودم توو درمانگاه که اینا برگردن. ]
یه دوتا مرد اودن تو درمانگاه، با دوتا پسر بچه، یکی شون سرش شیکسته بود، مهد کودکی بود فکر کنم، چون خیلی کوچیک بود. اومده بودن سرش رو بخیه کنن! رفتن اتاق بخیه، اگه بدونی این بچه چه زجی می زددددددددددددددددددددد، چه گریه هایی می کرد......
مامان اینا اومدن، رفتیم تزریقات، خانومه گفت برین اتاق وسطی، تا من بیام. رفتیم اتاق وسطی، یه خانوم دیگه هم بود، دراز کشیده بود، داشت سرم می زد.
خانوم تزریقاتی اومد، من از ترس قالب تهی کرده بودم. [ویروسی که تقریبا ً از هیچی نمی ترسه، از این چیزهای مربوط به امور پزشکی و آمپول و....... تا حد مرگ وحشت داره، به قول بابام، خجالت آور است...... آخه من از کجا بدونم چرا این قده وحشت دارم.... ]
من از خانومه پرسیدم: درد داره؟
[ البته یه بار دیگه هم سرم زده بودم، سال 76، یا 77 بود، دبیرستان بودم. اون موقع یه چند تا تعطیل رسمی پشت هم بود یادم است، من مریض شدم، اسهال – استفراغ داشتم، منو برده بودن درمانگاه...... سرم و این حرفهاااااااا، یادم است اون موقع گریه کرده بودم وقتی اومده بودن سرم بزنن به دستمممممممم..... خیلی وحشتناک استتتتتت.
اصلا ً دوست ندارم که توو بیمارستان بمیرم. یعنی دلم نمی خواد بر اثر مریضی بمیرم.... خیلی وحشتناک است....... ]
خانومه گفت: نه، درد نداره. بعد رو کرد به خانوم بغلی که رو تخت خوابید بود گفت: شما دردی احساس کردین؟
خانوم بغلی گفت: نه، من خیلی ترسو هستم، با این حال دردی احساس نکردم.
مامانم گفت: البته خب، یه خورده سوزش داره، ولی درد ندارههههههههههههه.
خانومه یه چیزی بست به بالای آرنجم، گفت که دستت رو مشت کن، بهتره این ور رو هم نگاه نکنی....... من داشتم قالب تهی می کردم، یعنی فکر کنم قالب تهی کرده بودممممممممم، با تمام وجود رفتن سوزن به دستم رو حس می کردم. مثلا ً داشتم سعی می کردم که چی، بهش فکر نکنم، ولی ذره ذره که می رفت توو دستم رو حس می کردم...............
خانومه گفت: حالا مشت دستت رو باز کن. ولی دستت رو دیگه تکون نده.
مامانم گفت: حالا بگیر بخواب، سرفه هم که نمی کنی. می تونی بخوابی.
آخه توو اون وضعیت من چی جوری می تونستم بخوابممممممممممممممم؟
سرم به نصفه ها رسیده بود که من احتیاج بسیار زیادی به WC پیدا کردم، داشتم منفجر می شدم.
مامانه گفت: طاقت بیار. خوب نیست الان سرم رو باز کنی و دوباره بر گردی.
منم که عمرا ً حاضر می شدم یه بار دیگه اون سوزن بره توو دستم، با کلی بدبختی تحمل کردمممممممممم....... جونم در اومدددددددددددددد
خانوم بغلی سرمش تموم شد، یه چند دقیقه ای دراز کشید، فکر کنم نزدیک به 10 دقیقه، بهم گفت یه وقت زودی بلند نشی ها، یه 30 دقیقه ای دراز بکش، سرت گیج می ره، می افتی زمین و این حرفها...........
من هیچی نمی شنیدم، من فقط داشتم منفجر می شدمممممممممممممممم، بالاخره سرم تموم شد، اون قدر عجله داشتم برم بیرون که، حتی حالیم نشد سوزنه رو که در می آورد، من دردم گرفت یا نه! مامانم نذاشت بلند بشم، گفت یه دقه صبر کن، من نشستم رو تخت، کفش هام رو پام کردم، اومدم پایین.
خانوم بغلی گفت: دختر بگیر دراز بکش، الانه سرت گیچ می ره، می افتی ها........
راه افتادم به طرف WC، حالا مامانم بازوم رو گرفته بود من نخورم زمین. البته من سر گیجه نداشتم. اگه هم داشتم فشار WC نمی ذاشت چیزی حس کنم.......
بعدش فهمیدم که دکتره، چی، به جای شربت، کپسول داده، مامان دوباره رفت توو اتاق دکتر، بعدش دکتره برام شربت نوشت. شربته صورتی است، یه نمه بوی توت فرنگی میده. خوشمزه بید. ولی یه شربت دیگه دارم، بی رنگ استتتتتتت، اَه اَه اَه...... چه آشغالی است. یه شربت دیگه هم دارم که زرد رنگ است، باز زیاد بدک نیست. ولی اون صورتی ِ باحال بیده!
وقتی برگشتم خونه یه چند تا اس.ام.اس زدم و گفتم کجا بودم و چی شده و این حرفها، ولی هر چی به دخی عمه [ پری ] میخواستم اس.ام.اس بزنم، هی برگشت می خورد. نمیدونم چی شده بود. زنم [ فانوس خیال ] نوشته بود که: من که می دونم چت است، از دوری من مریض شدی و این حرفها... بابا اعتماد به نفس!
اینم از ماجراهای من و مریضی! آخه موضوع است که من با این خانواده هیچ اشتراکی ندارم [ منظورم خانواده ی ویروس های بیماری زا و باکتری و میکرب و... است، اصلا آبمون توو یه جوب نمی ره که. من کلا ً یه نوع ویروس ِ دیگه بیدم، نه از این ویروس های خونه خراب کن ]
می بینم که باز یه طومار حرف زدم. پس بهتره لینک و این حرفها باشه برای آپدیت بعدی، یه عالمه لینک و عکس و این حرفها جمع کردم این چند وقته که رو دستم باد کرده. حالا توو آپدیت بعدی که کمتر بود می ذارم.
جام جهانی فوتبال هم شروع شد و بعضی ها دارن حسابی حال می کنن. امروز افتتاحیه رو نشون داد. البته زنده نبود، جالبناک هم نبود. افتتاحیه المپیک یه چی دیگه س!
آرزو که بر جوانان عیب نیست، ایشالا ایران هم صعود کنه به دور ِ بعد. الهی آمین!
نمی شه پیش بینی کرد که کی می ره فینال، البته باید دور اول تموم شه بعدا دقیق تر میشه نتیجه گیری کرد. ولی اگه بنا به خواسته و دل خواه آدم است، من دلم می خواد ایتالیا قهرمان بشه! فقط ایتالیا.........
شب بخیر -------------------------- Buona Notte
نوشته شده توسط ویروس – 19 خرداد 1385
= = = =
توضیحات من (1397)
وای وای وای! چه سالی بوده؟ 85؟ خدا رو شکر که اینا رو هم یادم نیست.
یعنی اون صحنه تنهایی در درمانگاه یادم افتاد.
ولی بقیهش نه!
دور بشین! دور بشین! نمیخواهم همچین خاطراتی یادم بیاد.
قدیمها چقده خوشگل خوشگل طومار مینوشتم.
پس چرا الان این کارها رو نمیکنم؟!
تنبلی هم بد دردی است هاااا!
23 May 2006
* وراجی *
سلام به همه ی بروبچ! حال و احوالات چه جوریا بید؟ خوبین؟
نمیدونم این پرشین بلاگ باز چه مرگش شده، نه به وبلاگی راه میده، نه می ذاره نظر بده آدم، تازه دیگه حتی نمی ذاره آپدیت کنم. نکنه باز داره برای خودش امکانات اضافه می کنه؟ هان؟ فقط خدا کنه قاط نزنه. فعلا ً تایپ کنم تا ببینم کی آپدیت کنم!
خب یادم نیست درباره نمایشگاه کتاب چیزی گفتم یا نه، ولی یادم است یه میل سند کرده بودم به گروه خودم، درباره ی کتابهایی که گرفته بودم. بروبچی که عضو گروه بودن، میل رو خوندن، من هم توو وبلاگ دیگه نمی نویسم.
می خواستم یه سری لینک خبری و اینا بذارم توو وبلاگ، دیدم که خیلی تکراری میشه، همونا رو برای گروه هم سند می کنم، دیگه یه نموره تکراری میشه.
* دوغ نامه ی ویروس *
من و بابام پنج شنبه ای رفته بودیم خونه پری اینا. سر شام که نشسته بودیم سر سفره، عمه ام کنار من نشسته بود، بعدش من، بابام، شوهر عمه، پروانه و پری!
من فقط دو تا قاشق دیگه مونده بود غذام رو تموم کنم. عمه ام اومد شیشه دوغ رو نگاه کنه، تاریخش رو یا قیمتش رو، بعد یه هویی در عرض ایکی ثانیه، سر تا پای من سفید شد و من شدم یه ویروس دوغی!
حالا همه توو شک، بعدش همه زدن زیر خنده! هیچی دیگه! من سر تا پا سفید شده بودم ( یه خورده پیاز داغش رو دارم زیاد می کنم ها )، به زور پری، رفتیم لباسم رو عوض کردم، یکی از لباس های پری رو پوشیدم. پروانه گفت: این تریپ لباس بهت میاد ها!
نه این که خیلی غیر منتظره بود، برا همین صحنه پاشیدن دوغ رو کسی یادش نیست.
من نمی دونم کجای این قضیه جالبناک بود که فانوس میگه خیلی باحال بوده! همه زن دارن، ما هم زن داریم... نگاه تو رو خدا!!! به جا این که نگران شوهرش باشه...
* ماجراهای نصفه شبی *
خب همون 5 شنبه شب که برگشتیم خونه، من اومدم پای کامپیوتر و این حرفها! شب مثلا ً رفتم بخوابم ( آره جونه خودم )، نزدیک ساعت 3:10 صبح بود که باتری موبایلم تموم شد، من اومدم بزنم به شارژ، نصفه شبی که من باید خواب می بودم ها، بعدش نمی دونم چی شد، نه این که تاریک بود و منم جایی رو نمی دیدم، اومدم شارژر رو بزنم به برق، یه هویی پام گیر کرد به سیم های رادیو و پنکه، و کله پا شدن رادیو و از تخت افتادن رادیو همانا و صدای مهیب ایجاد کردن همانا! خودم شوکه، بابا از خواب پریده بود، اومد درب اتاق رو باز کرد و پرسید چی شده؟ گفتم هیچی، رادیو افتاد ؛ نگفتم که پام گیر کرده بوده به سیم. اگه به جای این که رادیو کله پا بشه، من کله پا میشدم، اگه از جلو می افتادم، با مخ می رفتم توو پنکه، اگه از پشت می افتادم، در آغوش کتاب خونه می بودم و خورد و خاک شیر شدن کتاب خونه! اینم از ماجراهای نیمه شب ِ من!
* یه نمه لینک *
* فکر می کنم حتما ً باید بخونین، یه داستان کوتاه و جالب است. *
آه، بچه ها... بیایید از بچه ها حرف بزنیم. بله، باید اعتراف کرد که بچه ها بی اندازه مکارند. نمی دانم چه کسی اولین بار به این نتیجه رسید که بچه ها معصوم و بی گناه اند. هر کس بوده معلوم است که بچه ها را اصلا ً نمی شناخته است.... با چابکی از مبل پایین می آید و می رود به طرف حمام. دنبالش می روم و می بینم که یک صندلی می گذارد زیر قفسه ی داروها و ازش می رود بالا. بعد قوطی قرص خواب آور را بر می دارد. حالا از صندلی می آید پایین، شیر آب را باز می کند، یک لیوان را پر از آب می کند و محتوی قوطی را توی آن خالی می کند، بعد می گوید: - حالا بازی عوض می شود. تو دوباره می شوی خودت. من هم باز می شوم خودم. یک بازی ِ واقعی می کنیم و تو این قرص ها را می خوری. بچه ی شیرین زبان با گفتن این حرف، لیوان را در دست من می گذارد... ادامه فایل PDF این داستان در قسمت فایلهای گروه Silver Lake آپلود شده. لینک فایل
پسر سخت بیجا کند، مرگ بید / که برتر ز دختر بیاید پدید!... ادامه
ترور، نشانه ی سرطان است... ادامه
قابت میگیرم. میگذارمت اینجا، اینجا یعنی گوشه ی خیال. من بزرگ میشوم. تو میشوی عین آب. قابت میشود عین باد. حال و هوایم عوض میشود. یاد میگیرم سینوس را. داستان قطره آب بی ارزش را.... ادامه
مگه نشنیدی که میگن: تو دو شرایط نباید دختر پسند کنی، تو عروسی و موقع عید، که خیلی خوشحالی و همه رو خوشگل میبینی... ادامه
خیلی سخته اون که دیروز تو واسش یه رویا بودی / از یادش رفته که واسش تو تموم دنیا بودی... ادامه
کفر می گویی و روح قدیس ات را بالا میاری تا دوباره نشخوارش کنی!... ادامه
« فانوس خیال » هم بعد از N قرن آپدیت کرده، ولی چرت و پرت نوشته، زنم زده به سرش!
عروس شعرهایم درحجله ی نگاه تو / باکره شد / وسحرحلالم / به عقد دائم زمزمه های شبانه ات درآمد... ادامه
ناله می زنم... / و ناامیدانه نگاهت می کنم / و این بیت می شود زبان حالم... ادامه
چون حس می کردم با تو عشق تو وجود من زنده شد...ادامه
در راستای اینکه ملت همیشه در صحنه کلی سراغ ما را می گرفتند و هم صدا با هم می خواندند (به سبک بنیامین بخوانید لطفا): وبلاگ، نادر، خونه، شونه، آینه، اینترنت، تلفن، کجایی؟، مردی؟، برگرد نمیای؟ نمی خوای عزیزم؟ ما برگشتیم.... ادامه
این روزها آنقدر خالی شده ام که فتح وجودم قله ی رویاهایم شده... ادامه
یه عالمه فیلتر شکن و... ادامه
این اشک ها خون بهای عمر رفته ی من است... ادامه
خبرگزاری العربیه وابسته به کشور سعودی ۲روز پیش یه مطلب منتشر کرده (+)و سعی کرده که نشون بده که ایرانی ها و یهودی ها از یک اصل و نسب هستن. توی این مقاله ی گزارش گونه، نویسنده با اشاره به سابقه تاریخی قوم یهود در ایران و آزادی های بسیار زیاد امروز یهودیان در ایران، خودش رو کشته تا تلویحا ثابت کنه که همه این دعواهای ایران واسراییل دعوای زرگریه. مثلا میگه که موشه دایان وزیردفاع سابق و موشه کاتساو رییس جمهور اسراییل هردو ایرانی هستن و با اشاره به داستان کوروش می گه که این ایرانی ها بودن که در تاریخ یک بار یهودیان رو از نابودی نجات دادند... ادامه
- نظرت در مورد دختر همسایهتون برای ازدواج چیه؟ / - حرفش رو هم نزن! / - آخه چرا؟ / - آخه اون میره استادیوم!... ادامه
روزهای اولی که اومده بودیم این خونه، آرزو میگفت محمد، این خونه جنّ داره. نه اینکه بیچاره ترسیده باشه، اتفاقا با کلی خنده و شوخی هم برام تعریف میکرد. بهش گفتم خیالاتی شدی... ادامه
من که می دونم به این دنیای به ظاهر زیبا من که می دونم به قفس این دنیا هیچ اعتباری نیست... ادامه
برین ببینین، می تونین کمکش کنین یا نه... ادامه
عجب غافل گیر شده ها، به این میگن شکار لحظه ها... ادامه
این بچه داره کارهای بد بد می کنه ها... ادامه
دانلود برنامه ی پیکاسو، برنامه ای از برنامه های گوگل که مربوط به عکس ها می شود. برنامه جالبی است. فقط یه نکته، اونم این که هیچ عکسی رو نا دیده نمی گیره توو سیستم و هر چی عکس رو مخفی کرده باشی، در همه ی یوزر ها نشون میده. لینک دانلود
یه سری خاطره درباره ی عقد موقت... لینک اول / لینک دوم
عکس دو تا نی نی کوچولو... ادامه
این مدل تقلب هم جالب بیده... ادامه
* یادی از دیگران *
فانوس خیال - چلو کباب – پارس فوتبال – اشک مهتاب – Bad Girls – نسل سومی ها – شاخه ی امید – التهاب عشق – نم نم – بچه خوش تیپ – این بشر زمینی – صفیر شب – دنیای گم شده – سلام باحال – حزب جوانان زیر آفتاب - پرومته
نوشته شده توسط ویروس – مورخ 2 خرداد 1385