سلام.
الان که دارم براتون تایپ می کنم، بازی «پیروزی» و «استقلال» شروع شده. و منطقاً باید این سری با نتیجه ی یک بر صفر به سود پرسپولیس تموم شه. چون سری قبل استقلال یک بر صفر برده بود.
خب هفته ی دیگه دانشگاه دوباره باز می شه و من اصلاً آمادگی ش رو ندارم.
هیچ کدوم از مشق های عید رو انجام ندادم، هنوز موضوع پروژه تعیین نکردم برای استاد میل کنم تأئید کنه و این حرف ها ...
دخی عمه می گه که زیاد سخت نگیرم. من هم سعی می کنم. ولی اگه یادش باشه، خودش ترم پیش بهم گفت که منظورش این نبوده که من رسماً بی خیال بشم. ترم پیش رو خیلی ها یادشون است من چی جوری بودم موقع امتحان ها.
این ترم، دارم از اولش بی خیالی طی می کنم.
به قول ِ یارو گفتنی، دارم واسه خودم دور ِ باطل می زنم ... جونه شما راست می گم ها ...
رسماً تعطیل کردم مغزم رو.
اندر احوالات من (27/12/89)
سلام.
فکر کنم جدی جدی مجبورم بیام همین جا موندگار بشم.
به قول دوستان، دیگه وبلاگم از دست رفته ... بهتره دیگه پیگرش نباشم.
نمی دونم...
اگه این جوریا است، میام همینجا می نویسم.
از وقتی وبلاگ اصلیم مسدود شده، شعبه های دیگه رو هم آپدیت نکردم. خیلی جالبه.
خب، عرضم به حضورتون که خیلی وقته حرف نزدم. کلی حرف روو دلم مونده ... از هر مدل و هر چی که فکرش رو بکنین. مثلاً فیلم هایی که دیدم، کتاب هایی که نخوندم، کارهایی که کردم ...
دانشگاه واسه خودش سِتَمی شده هااااااااااااااااا، جدی می گم ... انتظار نداشتم ... خیلی کم آوردم.
احساس می کنم سرما خوردم. و این اصلاً خوب نیست. قبل از عید ... فکر کن ... توو عید همش باید فین فین کنم.
نوشته شده توسط ویروس – 27 اسفند 89
18 مارس 2011
بحران هویت
سلام.
راستش یه مدتی است که فکرم مشغول است. دیدم تنهایی به جواب نرسیدم، گفتم بگذار توو وبلاگ بگذارم شاید اهل فن جواب به این سوال دادن.
در این شونصد سالی که من انواع و اقسام پرنده ها رو داشتم، بزرگ کردم، جلو چشم خودم مُردن و یا دادیم به کسی، همچین چیزی ندیده بودم.
الان دو تا فنچ دارم. خب به عنوان نر و ماده گرفتم. اسم هاشون رو گذاشم جکی و جیل! آقا نشسته بودم توو اتاق، اینا رو گذاشته بودم توو بالکن، داشتم نگاشون می کردم. خب اولین عملیات جفت گیری رو انجام دادن. این جا دیدم که جکی و جیل رو اشتباهی تشخیص داده بودم (نر و ماده بودن رو) ... گفتم بی خیال!
آقا، چند روز بعد دیدم که یه بار جکی می رفت پشت جیل می نشست، پشت سرش هم اون یکی همین کار رو می کرد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! همچین چیزی در اینا (مرغ عشق – سهره – قناری – کبوتر – یاکریم – فنچ) ندیده بودم. این اولین بار بود که هر دو تا پرنده، با هم رابطه داشته بیدن. واقعاً نمی دونم کدومشون جکی است و کدومشون جیل!!!
خب من الان دچار یه مشغولیت فکری شدم. مگه پرنده ها هم دو جنسی دارن؟ یا همجنس باز هستن؟ یا این رفتار کاملاً طبیعی است؟ پس چرا در این همه سال که پرنده داشتم، تا به حال این موردش رو ندیده بودم؟
نظر شما چی است؟
نوشته شده توسط ویروس در تاریخ 25 آبان 89
16 نوامبر 2010
اندر احوالات من (03/08/89)
سلام.
چیه؟ چرا این طوری نگاه می کنین؟ خب مگه چیه؟ اصلاً روو مُد آپدیت کردن نبودم دیگه! الانم هم نیستم یه جورایی. واقعاً اعصاب ندارم. هر جوری که فکر کنین.
مُرده شور بعضی از اساتید محترم رو ببرن! نمی خوام گله و شکایت کنم، ولی واقعاً داره بهم فشار میاد. بهتره درباره ش حرف نزنم.
از اون ور «فانوس خیال» درباره ی کلاس های ارشدش میگه و ... نمی دونم واقعاً ...
چقدر دلمون می خواست قبول شیم دانشگاه، اون وقت حالا که قبول شدیم، هر کدوم به نوعی داریم شدیداً ناله می کنیم. اوضاع خوبی نیست ...
من، مرز تخیل و واقعیت رو گم کردم. الان به یه چیزهایی فکر می کنم، مطمئن نیستم اینا تخیلات من هستن یا واقعاً این اتفاق ها افتاده بودن ... خیلی خطرناکه! مجبورم لال مونی بگیرم. چون واقعاً نمی تونم در حال حاضر از هم جداشون کنم ...
امروز بعدازظهری با خانواده رفتیم جشنواره ی انار! بدک نبود. نمی دونم چرا این قدر زود خسته شدم، سرم درد گرفت. فقط یه دور غرفه ها رو نگاه کردیم. پفک هندی (غرفه ی تبریز)، شیرینی خرمایی (غرفه ی کرمان)، قطاب (غرفه ی یزد)، نقل گردویی (غرفه ی ارومیه)، لواشک انار و آلو (غرفه ی خوزستان) و انار (غرفه ی محمود آباد) گرفتیم و برگشتیم خونه. شاید اگه این قدر زود توانم تموم نمی شد، برام بیشتر از اینا جالب می بود. یه قسمت بود که مردم نشسته بودن به عنوان تماشاچی، یه سری هم پشت میزها نشسته بودن و کلی دسر درست کرده بودن با انار و آورده بودن توو مسابقه شرکت کنن. داورها هم داشتن می چشیدن اینا رو. همشون خانم بودن، بین اون همه شرکت کننده، فقط یه آقا نشسته بود. :D به نوعی تازه داورها شروع کرده بودن به تست کردن دسرها!
یه سفره خانه ی اناری بود که آش رشته می داد. یه غرفه بود که شمع های تزئینی می فروخت. یه غرفه ی دیگه مربوط به فروش محصولات موسیقی درمانی بود.
الان که نگاه می کنم می بینم که جالب بوده ها، ولی من ...
تازگی ها خیلی زود توانم تموم می شه. سردرد و چشم درد می گیرم. تحمل نور رو ندارم بعضی وقت ها. عصرها که تعطیل می شم، ماشین نیست واسه تهران. بیشتر از یک ساعت باید توو صف «ون» وایستیم تا ماشین بیاد و نوبت ما بشه. دیروز یه مینی بوس اومد، که نوبت من هم رسید سوار شم، نامرد، 1000 تومن گرفت تا تهران!!! قیمت ون ها 900 تومن است، قیمت مینی بوس های داخل شهر هم 700 تومن است. اون وقت این یارو 1000 گرفت. اگه اول گفته بود، من سوار نمی شدم. یه خوبی داره اینه که ایستگاه اصلی شون همون دانشگاه است. دیگه لازم نیست یه ماشین سوار شی بری داخل شهر و از ترمینال ماشین سوار شی بیایی تهران.
دیروز ساعت 18 گذشته بود رسیدم خونه، ولی توانم تموم شده بود. دراز کشیدم تلویزیون نگاه کردم تا ساعت 20. بعدش هم اومدم توو اتاق، برق رو خاموش کردم. تحمل نور رو نداشتم. شب هم ساعت 23:30 گرفتم خوابیدم. صبح هم زود بیدار شدم، کلاس داشتم.
بعضی از راننده های ون خیلی باحال می رن. ممکن است حتی کمتر از 30 دقیقه برسی دانشگاه! به خصوص اگه جاده خلوت باشه و جاجرود و پردیس ترافیک نباشه. ولی معمولاً بومهن ترافیک صبحگاهی داره همیشه. ولی خدا نکنه که توو جاده تصادف شده باشه ... یا مثلاً بخوان آسفالت کنن! هر چند الان سمت پردیس رو دارن عملیات عمرانی انجام می دن و کلی راه باریک شده ...
این ترم ظاهراً از ترم پیش اوضاعم وخیم تر است. 16 واحد گرفتم، درسی از درس دیگر وحشتناک تر و اساتید ... چی بگم والا ... الان که نگاه می کنم، با این وضع تدریس اینا، من هم می تونم برم دانشگاه تدریس کنم و پول بگیرم. به جونه خودم راست می گم. من هم بلدم برم بشینم روو صندلی و یه کتاب در بیارم و از روش بخونم تا بچه ها جزوه بنویسن. بدون هیچ حرف اضافه یی. یه حضور و غیاب و خداحافظ شما!
می تونم خیلی راحت بهشون بگم فلان قسمت برعهده ی خودتون ... توو امتحان هم ازش سوال میدم. مهم هم نیست که درسش حفظ کردنی و خوندنی نیست و باید حتماً تدریس بشه و این حرفها ...
یا مثلاً مثل اساتید «فانوس خیال» می تونم هیچ کتاب و منبعی هم معرفی نکنم، درس هم ندم، هی بیام بگم که بیایین پروژه و کنفرانس و ارائه و ... بدین ... امتحان هم حالا دیگه ... واقعاً یعنی چی؟
خیلی دوست دارم برم کلاس موسیقی، خیلی دوست دارم پیانو و سنتور یاد بگیرم. پیانو که شرایط مالی ش مهیا نیست. هیچ وقت هم احتمالاً نخواهد شد. ولی سنتور رو فکر کنم بشه، ولی خانواده مخالف هستن شدید! من دلم می خواد.
دیروز سر یکی از کلاس ها، یکی از دخترهایی که جلوی من نشسته بود دفتر نوت گذاشته بود جلوش، مال پیانو بود. دلم خواست شدید!
دختر عمه هم از وقتی رفته سر کار، حس و حال هیچ کاری نداره.
چرا بچه های هم سن و سال من اینقده اوضاعشون خراب است؟ بیشتری هامون به نوعی واقعاً افتضاح هستیم ...
خیلی چرت و پرت گفتم؟ نه؟ در همین حد کفایت می کنه واسه این سری. امیدوارم اوضاعتون بهتر از من باشه. شب خوش.
نوشته شده توسط ویروس، دوشنبه مورخ 03 آبان 1389 ـ تهران، جزیره ی تنهایی
25 اکتبر 2010
قاطی کردم دوباره
وای وای وای دوباره قاطی کردم. یکی نیست بگه: بی جنبه، چرا این کارها رو می کنی؟
ـ بعضی وقت ها، وقتی دور و برت رو نگاه می کنی، می بینی با این که انسان های زیادی کنارت هستن، ولی واقعاً تنهایی و با هیچ کسی نمی تونی حرف بزنی. یعنی در اصل کسی نیست که بتونی باهاش حرف بزنی.
به خودم میگم که خب، لااقل می تونم توو وبلاگ، بعضی وقت ها، یه چیزایی بنویسم، حرف بزنم. یعنی حرف های خودم رو بزنم، ولی ... نمی تونم. دست خودم نیست. قضیه ی خود سانسوری پیش میاد.
ـ این چند روز مثل دیوونه ها، سه تا رمان ایرانی کامل رو خوندم. واقعاً من دیوونه هستم. تازه الان هم یکی دیگه رو دارم تموم می کنم. (به صورت PDF)
آن سویه آینه (تکین حمزه لو) ـ زنجیر عشق (مریم جعفری) ـ خیال تو (فهیمه رحیمی) این سه تا رو کامل خوندم، یک قدم تا عشق (اعظم طهماسبی) رو هم آخراش هستم.
ـ بعضی وقت ها واقعاً دلم میخواد حرف بزنم، ولی ترجیح می دم نگم چیزی.
ـ از تمام دوستانی که هنوز من رو تنها نگذاشتن، به وبلاگم سر می زنن، تشکر می کنم.
ـ دانشگاه شروع شده، کلاس هایی که داشتم همه تشکیل شدن، درس ندادن اون قدرها، ولی تشکیل شدن. خب راستش همچین استادهای جالبی نداشتم تا حالا. ببینم بقیه شون چی جوری هستن.
ـ نیاز شدیدی دارم که برم سرکار و یه منبع درآمدی داشته باشم. واقعاً کمبود پول رو احساس کردم. مگه چقدر می تونم از خانواده انتظار داشته باشم که بهم پول بدن. نیاز دارم چند تا کلاس برم، ولی هزینه ش بالا است و نمی تونم به خانواده فشار بیارم. همین شهریه دانشگاه خودش کمر شکن است ... باز اگه خودم منبع درآمد داشتم، یه کاری می کردم. لااقلش واسه خرید یه کتاب غیر درسی، اینقدر حساب کتاب نمی کردم که ببینم اصلاً بگیرم یا پولش رو نگه دارم ...
الان بهم میگین چرا کارت رو چند سال پیش ول کردی؟ خب دیگه نمی تونستم اون شرایط رو تحمل کنم. اصلاً هم پشیمون نیستم ... نیاز دارم که کارم مربوط به رشته م باشه. به جایی رسیدم که حتی حاضر هستم تدریس کنم (من از تدریس کردن متنفرم) ولی کارم به جایی رسیده که به این هم راضی هستم. ولی این کار رو هم هنوز نتونستم پیدا کنم ...
ـ یه جورایی خیلی دلم گرفته دوباره، فکر و خیال اومده به سرم دوباره. ها ها ها ... رسماً دوباره قراره قاطی کنم. البته قاطی تر از اینی که هستم منظورم بود.
ـ دلم می خواد واسه ی ADSL اقدام کنم، ولی نمی دونم چرا، جرأت ندارم توو خونه مطرح کنم. شاید یکی از دلیل هاش این باشه که خودم رو می شناسم، و می دونم چقدر بی جنبه هستم و اگه ADSL نامحدود داشته باشم، خودم رو خفه می کنم.
نوشته شده در تاریخ 5 مهر 89
27 سپتامبر 2010
من پیر شدم ...
سلام.
امروز با خانواده رفته بودیم لاله زار، برای خرید لباس و ... من نمی خواستم برم. گفتم چیزی نمی خوام که. ولی صبح بیدارم کردن، مجبوری رفتم. قبلش یه سری لوازم ریختم توو کیفم که احیاناً خواستم برم یه جایی، وسایلم با خودم باشه. هیچی که نخریدم.
قرار بود ساعت 13:40 برم میرداماد، ظفر. میدون سعدی سوار مترو شدم، رفتم میرداماد پیاده شدم. پیاده اومدم سمت نفت، بعدش نفت رو رفتم بالا، سمت ظفر، دیدم که خیلی زود رسیدم، ساعت 13 بود. راه افتادم رفتم سمت مدرس. میرداماد رو تا اتوبان مدرس رفتم و برگشتم. بازم زود بود ... داشتم از WC می ترکیدم. دیدم نبش فرید افشار تابلو مسجد زده. کلی رفتم بالا فرید افشار رو، تونستم کوچه ی مسجد رو پیدا کنم. یه مسجد کوچولو بود. اونجا هم یه نموره همچی بگی نگی کلی گشتم تا سرویس ش رو پیدا کنم. داشتم می ترکیدم دیگه. بعدش هم برگشتم سر فرید افشار و جایی که باید می رفتم رو رفتم. فقط بگم که الان پاهام درد می کنه شدید. این همه پیاده روی...
نمایشگاه نوشت افزار (لوازم التحریر) رفتین؟ خیلی با نمک بود. من یه نموره همچی بگی نگی، علاقه ی عجیبی به جمع آوری کلکسیون لوازم التحریر دارم. همین الانش من یه سری مداد رنگی دارم که مربوط به دوران مهد کودکم بوده ... خب مسخره نکنین. نگه داشتم هنوز.
خیلی خوشم اومد. فقط نگاه کردنش کلی حال داد.
امروز برگشتن هم مصلی پیاده شدم، زد به سرم یه دور برم نمایشگاه، ولی گفتم ولش کن،دیر شده، الان خاندان هی زنگ می زنن کجایی، چرا نمیایی و این حرفها ... هم این که زورم اومد برم نمایشگاه، اون همه راه تا محل برگزاری.
ساعت 16 بود رسیدم خونه.
خوابم میاد، سرم درد می کنه و ...
آقا، هفته ی دیگه کلاس ها شروع می شه. من یه نموره استرس دارم. دست خودم نیست.
کلی هم به فانوس خیال استرس وارد کردم. آخرش من رو می کشه.
الان که دارم تایپ می کنم ساعت 23:04 است و دارم قهوه نوش جان می کنم.
امروز نشستم فوتبال منچستر و لیورپول رو دیدم. میشه گفت نیمه ی دوم رو کامل دیدم. مدت ها بود فوتبال کامل ندیده بودم. اونم واسه این بود که خسته بودم، حال نداشم پشت سیستم بشینم.
می دونین چیه؟
الان چند روزه دچار وحشت شدم.
چرا؟
به خاطر این که دیدم پیر شدم.
باورم شد که سنم بالا رفته.
ولی هنوز هیچ کاری توو زندگی م نکردم.
من پیر شدم.
دارم به سنی می رسم که شاید نباید می رسیدم.
به نظرم فقط دو سال دیگه مونده ...
چرا من باید به سن سی سالگی برسم؟
خیلی حرف است ...
در بیست و هشت سال عمر، یادم نمیاد مفید بوده باشم ...
پیر شدم ...
صورتم چروک خورده، وقتی خودم رو توو آینه نگاه می کنم، وقتی لبخند می زنم، چروک های روی صورتم نمایان می شه ... هر جوری هم بخوایی مخفی ش کنه، باز هم نشون می ده پیر شدی ...
خیلی عجیبه ...
هیچ وقت انتظار نداشتم که بخوام به سن مادربزرگ یا پدربزرگ ها برسم ...
خیلی وحشتناک است.
هی روزگار ...
لحظه های عمره ما زودگذره، با یه چشم به هم زدن، می گذره ...
پس چه خندون، چه گریون، داره می گذره عمرها ... خودت رو نرنجون، به کامت باشه دنیا ...
یه سوال؟
برای نابود کردن یک CD یا DVD باید چی کار کرد که قابل ترمیم شدن و قابل استفاده ی مجدد نباشه؟ هان؟ قراره وقتی من مُردم، دختر عمه م، تمام CD و DVD های Personal ِ من رو نیست و نابود کنه. دیروز اومدم یه دونه CD سوخته رو بشکونم، نتونستم... خیلی سفت بود. با انبردست و سیم چین افتادم به جونش، پدرم در اومد. راه حلی داره نابود کردن سی.دی؟ من که به آسونی نتونستم نابود کنم، وای به حال دختر عمه ام، که می دونم از عهده اش بر نمیاد. (جدی می گم پری، واقعاً نمی تونی، من جونم در اومد یه سی.دی رو تیکه تیکه کردم ...) راه حل لطفاً!!!
نوشته شده در تاریخ 28 شهریور 89
19 سپتامبر 2010
وراجی های ویروسی (21/04/89)
12 July 2010
سلام به همه ی دوستان.
درسته، حق با شماست. خیلی وقته که نیومدم به وبلاگم سر بزنم و آپدیت کنم.
خب، امتحان داشتم. حالا هم که تموم شده، یه نموره توو مُد ِ دپرسینگ حاد (=دپرس بودن شدید) هستم. شاید بیشترش به خاطر امتحان ها باشه. رسماً گند زدم. واقعاً نمی دونم چی جوری تونستم این قدر شاهکار باشم توو امتحان های پایان ترم؟! واقعاً نمی دونم. برام گرون تموم شد. هنوز نمره ها نیومده، ولی یه سوال. اگه از 18 واحد، 9 واحد بیافتی، اونم ترم اولی، اخراج که نمی شی؟ نه؟ خیلی ننگ است ...
امروز قرار بود بعد از مدت ها، با خانومم برم خرید، کلی هماهنگی انجام داده بودیم. داشتم کتونی جدیدهام رو می پوشیدم. می خواستم تیپ بزنم. ولی صبح SMS زد که پشیمون شده، هوا زیادی گرم است. نرفتیم. ولی خودمانیم ها، واقعاً شانس آوردیم نرفتیم، چون من جنازه شدم از صبح تا حالا. اگه قرار بود بریم، توو خیابون روو دستش می افتادم. حس توو تنم نیست. یه جورایی منگ هستم. واقعاً باید خدا رو شکر کرد که امروز نرفتیم. ولی خب، راستش دیگه همچین موقعیتی ممکن است گیر نیاد. چشمام نمی بینه، سرم درد می کنه. یه چند تا قطعه می خواستم که باید می گرفتم. حیف شد.
دیشب هی خاندان می گفتن که چی جوری برین، گرما زده نشین، اصلاً مجبور نیستین برین ... بابا فقط یه روز تونسته بودیم هماهنگ کنیم ها، این قده خاندان غرغر کردن ... ولی من که داشتم می رفتم. حاضر شده بودم. حتی کتونی خوشگل هام رو هم پوشیده بودم ... :P
عجب دوره زمونه ی جالبناکی شده، خانوم بنده می ره سرکار، اون وقت من که مرد خونه م، هنوز بیکارم. خیلی جالبه، خیلی! در به در دنبال کار می گردم. تازه ترم تابستون هم برداشتم. حالش رو ببرین شدید.
این تعطیلات واسه من فرقی نداشت. یه نموره ضرر بود فکر کنم. البته اگه تعطیل نبود، می رفتم کتابخونه، کتاب هام رو پس بدم.
دیروز کتاب «شیرین» نوشته ی «م.مودب پور» رو تموم کردم. (فرمت PDF) اولش که شروع کردم، اصلاً یادم نبود چیزی. یعنی فکر می کردم این کتاب رو نخوندم، هر چی رفتم جلوتر، دیدم که خیلی آشنا می زنه، نگوو قبلاً خونده بودم.
یه سوال غیر تخصصی، فیلم «کسوف - Eclipse»، سومین فیلم از سری فیلم های Twilight اومده یا نه؟ تاریخ ش یادم رفته که می ره روو پرده. می خوام بدونم DVD ش بیرون اومده که زیرنویس فارسی داشته باشه؟
خب بالاخره، جام جهانی هم تموم شد. تیم های من که بالا نیومده بودن. مهم نبود کی فینال اول می شه. به هر حال، به طرفداران اسپانیا تبریک می گم. نکته ی جالب این جام این بود که من اصلاً بازی ها رو نگاه نکردم، حتی بازی تیم های خودم رو. نهایت همه ی بازی ها روی هم، یه بازی هم نشد.
این موضوع اختاپوس آلمانی ها هم جالب بود. نه این که من اصلاً امسال توو باغ جام جهانی نبودم، اصلاً خبر نداشتم. موقع امتحان ها هم که بچه ها حرف می زدن توو دانشگاه، من نمی فهمیدم منظورشون چی است، کم کم این آخری ها، اخبار گوش دادم و ... فهمیدم موضوع این هشت پا چی چی بوده.
از یک سری خواب هایی که می بینم، اصلاً خوشم نمیاد. یه افرادی توو این خواب ها میان، که من دلم نمی خواد اینا توو خواب ِ من باشن. هیچ دلیلی هم ندارن که بیان توو خواب من! منطقاً باید اگه قبلش به اینا فکر کنی، همچی خواب هایی ببینی، ولی بدون این که به اینا فکر کنم، میان توو خواب های بی ربط من. قربون ش برم، خیلی خوش خواب هستم، هی وسط خواب بیدار شم ... دوباره خوابیدن کار حضرت ِ فیل است ... دیشب هم از اون شب های بی خوابی بودااااااااااا
فکر کنم بسه دیگه. خیلی چرت و پرت نوشتم. دعا کنین که این واحدهای کوفتی رو نیافتم. مشروط هم نشم. دعا کنین ...
نوشته شده توسط ویروس در تاریخ 21 تیر 1389
سلام.
تولد، تولد، تولد 5 سالگی وبلاگ م مبارک.
امروز تولد 5 سالگی وبلاگ است. 12 اسفند سال 82 ... چند ماه بعد از مرگ اشک، و حذف وبلاگ اشک مهتاب که بنا به گفته ی یکی از دوستان، وبلاگ رو دوباره ثبت کرده که دست کسی نیوفته ... (جالبه که حتی الان آدرس اون وبلاگ رو دیگه یادم نمیاد ...) ببخشید، فقط قرار بود تولد باشه الان برای وبلاگم، نه یه جور غم نامه یا مرور خاطرات گذشته. ولی این چند وقته دوباره زدم روو مُد دپرسی و به قولی رفتم توو لک حسابی و جالب این جاست که دلیل مزخرفی هم داره ...
تولد، تولد، تولد 5 سالگی Write Time مبارک! راستی اگه بخوام یه جور دیگه هم حساب کنم، امروز تولد خودم هم هست. نه منظورم تولد ویروس است. فرقی نداره. من و ویروس نداریم، هر دوتا یکی هستیم وقتی اینجا هستیم. شاید این واقعاً خودم باشم که این جام، نه ویروس ... تولدی بعد از مرگ ...
تولد ویروس و تولد Write Time مبارک
نمی دونم، احساس کردم باید حرف بزنم. باید بنویسم. نمی دونم. خیلی جالبه آدم یه هویی قاط بزنه ها! نه؟ نمی شه گفت بی دلیل، نه، اتفاقاً دلیل هم داشته باشه. اتفاقات زیاد جالبی نیافتاده. احساس جالبی ندارم الان. هم جسمی، هم روحی. یه جورایی احساس می کنم که توو تاریکی و سیاهی مطلق هستم. همه چی سیاه و تاریک است، تاریک ِ تاریک ِ تاریک، بدون هیچ نوری. خستگی ِ جسمی و روحی، کمبود خواب، دپرسی، دارم می میرم به نوعی. شایدم ... نمی دونم. دلم گرفته، دلم خیلی خیلی خیلی گرفته.
وراجی
سلام.
نمی دونم چی بگم. بعضی وقت ها نشونه ها رو نمی بینی، اتفاق که می افته می فهمی که تو می دونستی چی میشه و دقت نکرده بودی. من دوباره نشونه ها رو ندیدم و خب ... چی بگم؟ حوصله م نمیاد. جالبه. نمی تونم مثل خیلی ها مقدمه چینی کنم، خیلی رک ممکن است سوال بپرسم و ... ولی یه نفر دیگه خیلی مقدمه چینی و تعارف و ... بعد می ره سر اصل مطلب. خب من نمی تونم.
سوال کامپیوتری
یه چند وقتی است که نمی شه روی Start و منوها و برنامه هاش R-Click کنم. با جدید ترین آنتی ویروس چک کردم، ویروس نداشته. به نظر شما باید چی کار کنم؟
ترانه
... من دیگه بسه برام تحمل این همه غم
بسه جنگه بی ثمر برای هر زیاد و کم
وقتی فایده یی نداره غصه خوردن واسه چی
واسه عشقای توو خالی ساده مردن واسه چی
نمی خوام چوبه حراجی رو به قلبم بزنم
نمی خوام گناه بی عشقی بیوفته گردنم ...
مناسبات
ـ روز وقف (5 اسفند)
ـ روز بزرگداشت خواجه نصیر الدین طوسی (5 اسفند)
ـ روز مهندسی (5 اسفند)
ـ اسفند روز، جشن اسفندگان، گرامی داشت زمین و بانوان، جشن برزگران (5 اسفند)
ـ رحلت حضرت محمد (ص) (6 اسفند، 28 صفر)
ـ شهادت امام حسن (ع) (6 اسفند، 28 صفر)
ـ شهادت امام رضا (ع) (8 اسفند)
ـ روز امور تربیتی و تربیت اسلامی (8 اسفند)
سالگرد گل پسر ِ ویروس
سلام. امیدوارم خوب باشین. امروز سالگرد پسرم است. نمی دونم، سه یا چهار سال گذشته، سال 83 بود. یادش بخیر. پسر ِ خوبی بود. بعضی وقت ها که یادش می افتم، دلم براش تنگ می شه و احساس تنهایی می کنم... وقتی یاد لحظه یی می افتم که توو دست های خودم داشت جون می داد ... هیچ کاری نمی تونستم در اون لحظه براش بکنم، فقط گریه می کردم ... خیلی دردناکه، وقتی می بینی هیچ قدرتی نداری ...
http://cdn.appstorm.net/iphone.appstorm.net/files/2011/11/MeDaily_icon.png
کنکورنامه (مورخ 87/04/21)
هوا بس نا جوانمردانه گرم است ...
سلام. امیدوارم که خوب و خوش و سلامت باشین. کم کم همه ی برو بچ دانشگاهی امتحان هاشون تموم داره میشه و تموم شده. بعضی ها هم که سمینار دارن و دارن خودشون رو به آب و آتیش می زنن :D
عرضم به حضورتون که بد جوری حالم بده، الان دو سه روزه سردرد دارم شدید، تازه چشمام هم درد می کنه. فانوس می گه دوباره چشمات داره ضعیف می شه (در اصل دارم کور میشم).
چند روز پیشا این خبر رو دیدم و شوکه شدم: تنزل مدارک فنی به دیپلم درسته که هنوز 100% نیست ولی همین احتمالش هم بسیار بسیار ناجوانمردانه است. یعنی چی؟ این دو سالی که من خیر ِ سرم دانشگاه رفته بودم یعنی هیچ و پوچ؟ یعنی فوق دیپلم بنده رفت شد دیپلم؟ اگه هم کارشناسی ناپیوسته قبول شم لیسانس میشه دیپلم تکمیلی؟ واقعاً می خوان همچین کاری بکنن؟ ........
همون طور که از موضوع پیداست، دوباره می خوام براتون کنکورنامه بنویسم. همه تون می دونین که من در کنکور دادن، دست ِ همه رو از پشت بستم :D از روو هم نمی رم. امروز جمعه 21/04/87 کنکور کاردانی به کارشناسی (ناپیوسته 87، سراسری) داشتم. همه تون هم می دونین که من مثل چی درس خونده بیدم. به جون ِ ویروس راست می گم ها!!! اصلاً هم توو هپروت و رویا این حرف ها رو نمی زنم. داشتم می گفتم. طبق معمول همیشه، شب قبل از کنکور، مثل سگ از این که شرکت کرده بودم پشیمون شدم. اصلاً یکی نیست بگه برا چی شرکت می کنی؟ تو که قبول بشو نیستی! یا بهتره بگم: تو که درس نمی خونی بخوایی قبول شی!!! اصلاً چرا شرکت می کنم؟ نکنه انتظار معجزه دارم و قبول شم؟ آره؟ خودم موندم تووش! یادم است سال 86 که باید ثبت نام می کردیم برای این کنکور، سوشیانت گفت که برنامه ریزی می کنه درس بخونیم. فقط شاید دو یا سه روز برنامه رو دنبال کردم. این قده من پشت کار دارم یه وقت چشم نخورم.
یادم است خونده بودم که قراره ویژوال بیسیک و سی پلاس پلاس توی کنکور بیاد به جای پاسکال و سی، اصلاً یادم نبود که، امروز سر جلسه کنکور شوکه شدم شدید! آخه برنامه سازی تنها درسی بود که من می تونستم بزنم.
خب حالا بریم تعریف کنیم درباره ی کنکور! افتاده بودم توو یکی از دبستانهای سهروردی شمالی، امتحان 8 شروع میشد، باید قبل از 7 می بودیم در حوزه، وقتی رسیدیم هنوز درب مدرسه رو باز نکرده بودن. من نمی دونم چه کِرمی است که کنکور باید 8 صبح باشه، خب اگه 10 باشه چی میشه مگه؟ هان؟ یا اصلا ً چرا بعد از ظهر نیست. خیلی از دلایلی که من مشکل دارم با کنکور همین مسأله ی ساعتش است. من نمی تونم. واقعاً نمی تونم. همه ی بدنم خوابه در اون ساعت ها، حتی زمانی که سرکار می رفتم و صبح کله ی سحر بلند می شدم، بازم تا ساعت ها بدنم خواب بود، و میشه گفت همه می دونستن من نمی تونم کار خاصی انجام بدم تا وقتی که بیدار شم رسماً! چشمام بازه، راه می رم، ولی مغزم خوابه. واقعاً هم خوابه. تازه اینا میگن که باید قبل از 7 حوزه باشین که درب ها بسته میشه. به نظر من این حماقت بزرگی است. چرا نمی خوان شرایط بعضی ها رو درک کنن. ساعتش هم که کم نیست. من نمی کشم زیاد بشینم سر جلسه. واقعاً نمی کشم. حاضرم سه بار می رفتم و می اومدم ولی این قده تایمش زیاد و بد نبود.
وقتی وارد کوچه شدم، دیدم کلی خرخون وجود داره که با جزوه و تست و ... اومده بودن. اون وقت من، حتی نمی دونم جزوه های دانشگاه رو کجا گذاشتم، بخوام ببرم سر جلسه کنکور!!! بابا خیلی توقع زیادی است!!!
بالاخره رفتیم توو حیاط مدرسه، همه تلپ شدن رو نیمکت ها (چه باکلاس، یادم نمیاد دبستانی که من می رفتم نیمکت داشته باشه توو حیاط؟!) بالاخره راهمون دادن توو ساختمون. رفتم سر جام نشستم. بالاخره ساعت 8 امتحان شروع شد. دفترچه ی عمومی رو دادن که 75 دقیقه وقت داشت و من همیشه گفتم که 15 دقیقه اضافه داره. همون 60 دقیقه کافی است. معارف بدک نبود، هر چی دلم خواست زدم، ادبیات هم متوسط بود، واقعاً از خودم نا امید شدم با این آلزایمری که گرفتم، اسم کتاب و نویسنده ها یادم نمی اومد. یه سوال بود، یه سبک شعری رو توضیح داده بود که حافظ هم جز گروهش بود، من یادم نمیاد حافظ سبک چی داره؟! (عراقی ـ اصفهانی ـ هندی و یه چی دیگه که یادم نیست). من هم نزدم. ولی حس می کنم باید عراقی بوده باشه. نه؟ با کمال شرمندگی اعلام می دارم که کلیه ی اصطلاحات مربوط به ایهام و سجع و ... این جور آرایه های ادبی رو فراموش کرده ام و امروز سر جلسه حسابی منگ زدم. می رسیم به درس محترم زبان که من باهاش مشکل دارم اساسی (نه به اندازه ی درس های تخصصی). یه چند تا سوال زدم. جالبه که در بین دور و بری ها من تنها کسی هستم که زبانم در حد زیادی افتضاح است و فانوس روی این مسأله خیلی حساس است و همیشه من رو دعوا می کنه. طلفی ویروس !!!!!
یادم نمیاد چه وقت دفترچه عمومی رو تمام کردم، ولی تا وقتی که اعلام کردن تخصصی شروع کنین، من مردم از خستگی و بی حوصلگی و ...
دفترچه تخصصی رو برداشتم که 120 دقیقه وقت داشت، درس اول، ریاضی و آمار، دریغ از یک تست که بتونم بزنم. در اصل بهتره بگم سوال هاش رو یه دید زدم، دیدم در حال حاضر کشش این سوال ها رو ندارم. رفتم درس زبان تخصصی، بدک نبود، فقط 5 تا تست زدم. دقت داشته باشین، فقط 10 تا سوال بود :P
رفتم مدار منطقی، اینقده دلم سوخت، اگه فقط یه نگاه کوچولو انداخته بودم می تونستم چند تا سوال حل کنم. حتی جدول کارنو هم یادم رفته بود. و بدتر ازون، تغییر مبنا رو داشتم اشتباه حل می کردم!!!!!!!!!! قربون ِ حافظه ام برم، شکل And, Or, xor, xnor و ... رو یادم رفته بود توو این مدارهایی که رسم کرده بود و خروجی می خواست. تازه یه سوال در مورد مین ترم ها داده بود که من کلاً یادم نبود ... این درس حیف شد.
ورق زدم رسیدم به برنامه سازی، که انتظار پاسکال و سی داشتم و لااقل می تونستم یه چند تا تست بزنم. یه هو دیدم که سی پلاس پلاس است، شوکه شدم، البته سی پلاس پلاس رو خارج از دانشگاه خونده بودم، ولی اصلاً یادم نبود توابع ش رو. یه چندایی زدم، رسیدم به یه سوال که یه چی توو مایه های سیستم عامل بود. بعد سوال بعدی رو دیدم، فهمیدم که مربوط به ویژوال بیسیک بوده!!!!! منم هیچی بارم نبود. بی خیال شدم.
دروس تخصصی هم مثل همیشه، سیستم عامل فقط سوال ها رو یه دید زدم و بی خیال شدم، ذخیره هم که از بیخ عربم، هیچی، می رسه به ساختمان داده که یکی دو تا زدم.
می دونستم خانواده زودتر از 10:30 نمیان دنبالم، موبایل هم نداشتم. از 10 تا 10:30 با چنان جوون کندنی خودم رو سر کلاس نگه داشته بودم که نگووووووووووووو، فکر کنم موقعی که پاشدم عده یی بنده را چپ چپ نگاهیدن. ولی نمی دونم چرا!!!!
سرم به شدت درد می کرد و همین طور چشمام. شب قبلش هم 12 نشده بود که رفته بودم بخوابم، تا 2 نصفه شب خوابم نبرده بود. هنوزم که هنوزه سرم داره می ترکه و با روسری سرم رو بستم.
قسمت دپرس کننده ماجرا این جاست که، نگاه کنین، من یادم بود به خدا کنکور دارم ها، ولی خب انتظار نداشتم این هفته باشه که، همهش فکر می کردم 21/04 هفته ی دیگه است. اول هفته پری اینا گفتن که بریم خونهشون جمعه ایی! خب منم به خونواده گفتم بریم، من کار دارم خونشون. هیچی دیگه، کاملاً داشتم آماده می شدم و فکر می کردم که چی باید ببرم و چی بریزم توو فلاش، چه چیز جدیدی دارم و ... نمی دونم بر اساس چه الهام و وحی غیبی، کاملاً اتفاقی یه نصفه شبی فهمیدم که 21/04 همین جمعه بید!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! فکر کن!!! آخه نه این که من خیلی اضطراب کنکور دارم و این حرفها، دقیق می دونم کی و چه ساعتی کنکور بید! اینقده این ویروس بچه درسخون بید که نگوووووووووووووووووو :D هیچی دیگه، وقتی کاملاً مطمئن شدم و رفتم سایت سنجش و دیدم که باید کارت کجا بگیرم، زنگ زدیم خونه ی عمه ام اینا و رفتن کنسل شد!!!!!!!!!! هی روزگار!
تازه بعضی از دوستان محترم و محترمه اینجانب را کلی دعوا نموده اند که چرا درس نمی خونم :D
سوال: کسی می دونه در آفیس 2007 چه جوری اعداد رو می شه فارسی کرد؟
کمک: یه مشکی پیش اومده، سیستم با USB ها مشکل پیدا کرده، وقتی فلاش وصل می کنم یا موبایلم رو، نمی تونم Eject کنم و هی Error می ده. منم مجبورم همین طوری جدا کنم از سیستم. چی کار کنم به نظر شما؟ چه اتفاقی افتاده آخه؟
کمک: یه مشکل دیگه هم پیش اومده، اونم این که دیگه سیستم موبایل نوکیا 3250 رو نمی خونه. همه ی برنامه های مربوطه رو Uninstall کردم و دوباره نصب کردم، ولی حالا به هیچ وجه نمی فهمه که باید با کابل وصل باشه. مشکل اساسی پیدا کرده. یه شونصد تا مشکل ریز و درشت دیگه است که باید یه حرفه ایی پیدا کنم و ازش بپرسم. اگه کسی درباره ی کامپیوتر خیلی بارش است (به خصوص رجستری و سخت افزاری) یه ندایی بده من براش میل بزنم و مشکلم رو بگم. اوکی؟
محرمانه ـ مستقیم: یه موضوعی هست که با تمام وجود می خوام بنویسم و لینک بدم، ولی خب حالا حالا ها کار داره، منم بچه زرنگ ... بی خیال، هر وقت تکمیل شد می نویسم دیگه، نه؟
پ.ن: راستی نظرتون درباره ی قالب جدید چیه؟ خوشگل بید؟ به نظرم که تنوع خوبی بید!
= = =
توضیحات من (سال 1397)
میبینم که یه متن قدیمی پیدا کردم از آرشیو وبلاگم. اون خدابیامرز که در پرشین بلاگ بود. حالا که متنش هست، میگذارم در وبلاگ حالا. چقدر جالب.
یادش بخیر. چقدر از این کنکورنامهها مینوشتم توی وبلاگ. :D
حالا که فکر میکنم، میبینم قدیمها، خیلی خیلی خیلی زیاد مینوشتم. کلی مطالب بخش Personal داشتم. ولی حالا چی؟
اصلا چند وقت شده که دیگه داستان کوتاه ننوشتم؟ دیگه حتی یادم نمیاد.
یکی از این داستانها رو هم که اتفاقی پیدا میکنم، تعجب میکنم که خودم نوشتم!
http://cdn.appstorm.net/iphone.appstorm.net/files/2011/11/MeDaily_icon.png
چرت و پرت های ویروس (مورخ 13 تیر 1387)
سلام به همه. امیدوارم که خوب باشین و برو بچ دانشجو، امتحاناشون رو تا این جای کار خوب داده باشن. عرضم به حضورتون که در حال حاضر بد جوری داغونم، جسماً و روحاً. شدیداً خسته ام. کمبود خواب دارم شدید، در صورتی که دو شب پشت سر هم زود خوابیدم و روز بعدش هم دیر بیدار شدم. امروز عصر هم به قدری سرم و چشم هام درد می کردن که می خواستم سرم و بکوبونم به دیوار !!!! کلی حرف دارم که بگم ولی اگه حالش باشه. معلوم نیست امروز چه مرگم شده، حس و حال ندارم. الانم که دارم تایپ میکنم براتون یه جورایی نیستم، منگم، نمی دونم والا ... از چی بگم و چی نگم. می خوام خیلی وراجی کنم امشب براتون و باید جواب چند تا از نظرها رو هم اینجا، توی این پست بنویسم. البته اگه بتونم و یادم بمونه و حس و حال بیشتری پیدا کنم.
نظر
in harfha kodome
nevehstid
un feron ke ramsese sevvom bude
alan jasadehshamhast
to quran behehs eshare shdo eke uno hefz kardim baraye ebrate ayandegan
alan jasadesh to mesr salem munde
in khozabalato ki behesh ejaze chap
dade akhe be esme hamchin ketabi? har chi ke khareji ha migan ke lozooman dorost
nist.unha migan hazrate masih ham masloob shdoe amma mage ma motaghedim? ya inke herodot raje be tarikhe iran
kolli tahrifat anjam dade
aya chon un be onvane yek mostashregh e khareji raje be iran gofte bayad ghabul konim?
نظر
منم یه کتاب خوندم به نام رامسس دو جلدی که این رامسس فرعون مصر تطابق زمانی داره با حضرت موسی اما اونی که غرق میشه رامسس نیست بلکه کس دیگه ای است اگه دوست داشتی این کتاب رو میتونی بخونی بعلاوه کتاب های سینوحه , کلیوپاترا ,هم درباره ی مصر و فراعنه مصر هستند.
جواب ویروس در مورد نظر آپدیت «ملکه مصر، هات شپ سات»
خب ظاهراً دوستان یک مقداری نسبت به بنده بی لطفی کردن. من کی نوشته بودم که دربست قبول کردم نوشته های اون کتاب رو؟ من که آخرش گفته بودم با خوندن کتاب به یه عالمه سوال بی جواب برخورد کردم که باید براشون جواب پیدا کنم!!! ببخشید ها، ولی من کی توو متن از «رامسس» حرف زدم؟ هان؟ اگه لطف می کردین و بیشتر دقت می کردین، میدیدین که نوشتم «راموسس» و اینا کلی با هم فرق دارن. تا این حد هم خنگ و بی سواد نیستم که ندونم «رامسس» اسم یکی از فرعون ها بوده است. در ضمن، من بیشتر کتاب رو معرفی کردم نه این که یه نوشته ی تاریخی واقعی رو معرفی کنم. و این که من کی گفتم «رامسس» غرق شده؟ من گفتم که در اون کتاب نوشته شده، فرعونه ی مصر «هات شپ سات» بوده در اون زمان که غرق شده. من کی آخه حرفی از «رامسس» زده بودم که این طوری شده؟!!!!!
نظر
salam, bebin
man kolli gashtam ta weblogeto peida kardam. kheili delam mikhad peyman
Daniel steel ro download konam amma linkesh kar nemikone. mishe lotf koni o dobare bezarish. internetam por sorate harjoor ke
doost dari bezaresh.
vaghean mamnoonam
shad bashi
نویسنده: سارا
جواب ویروس به سارا:
کاش لااقل یه میلی، یه آدرسی، چیزی می گذاشتی. حالا من چی جوری می تونم بگم باید کجا بری؟ فقط بگم کم من فایل های کتاب «پیوند» دانیل استیل رو، توی گروه Silver Lake هم آپلود کردم. می تونی عضو گروه بشی و از فایل ها استفاده کنی.
سوال در مورد فضا برای آپلود
برو بچ! کسی یه سایت به درد بخور برای آپلود فایل سراغ نداره که مطمئن باشه بعد از یه مدت از بین نمی ره؟ ظاهراً یه سایتی به اسم پرشین گیگ هست که دعوت نامه می خواد، من ندارم. باکس.نت هم که خیلی وقته فیلتر شده، شخصاً با رپیدشیر مشکل دارم، 4 شیر و 7 شیر هم بهشون اعتباری نیست. فایل های گروهم که تا خرخره پره، نمی تونم پاک کنم. با کلی بد بختی کلی فایل آپلود کردم اونجا. لذا در به در دنبال یه سایت به درد بخور می گردم و نکته ی مهم این است بالاخره یه پروژه که گفته بودم تموم شده فقط مونده آپلود فایل ها و گذاشتن لینک هاش توو وبلاگ. می دونم یه نمه طرفدار خواهد داشت. پس اگه کسی میتونه کمک کنه بهم بگه. باشه؟ پیشاپیش تشکر.
ویروس و چرت و پرت های سیاسی
چی بگم؟ یعنی می دونین، دلم پره شدید. به قول یه آشنایی، الان بعضی ها، برداشتن قلک شون رو شکوندن، اون وقت دارن از پول های اون قلک استفاده می کنن و وقتی پول های قلک تموم شه، معلوم نیست می خوان چه کنن!!!! توو این شونصد ساله که من یادم میاد، تا حالا بعضی از اقلام کم یاب نمی شد که در این دو ساله ی اخیر شده! چرا ما ایرانی ها به جای این که عمل کنیم، فقط شعار میدیم و حرف می زنیم و چرت و پرت می گیم؟ کجای دنیا فرت و فرت آدم عوض می کنن برای کارهاشون؟ هان؟ به قول همون آشنا، این کار فرت و فرت عوض کردن آدم ها، فقط باعث بی ثباتی بیشتر می شه. دیگه لازم نیست اون آشغال های غربی کاری کنن، خودمون داریم کشور رو نابود می کنیم یه جورایی. خیلی از کارهایی که توو این دو ساله شده روی فکر و منطق نبوده و احساسی بوده. من تا حالا نسبت به هیچ دولتی این طوری نبودم که توو این دو ساله به این دولت توپیدم. من همیشه طرفدار نظام و دولت بودم، ولی الان فقط طرفدار نظامم. لااقل می تونم یه دلخوشی به خودم بدم که من توو انتخابات، فردی که من رأی داده بودم، رأی نیاورده و خوشحالم که به این دولت رأی نداده بودم. خیلی ها رو می شناسم که پشیمون هستن از این که به شخص اشتباهی رأی دادن. بعضی ها فقط در حیطه های مخصوصی می تونن توانایی داشته باشن، فقط در یک محیط های کوچک تر می تونن مسلط باشن و کار خوبی انجام بدن، در سطح بزرگ...
ویروس و سریال «مرگ تدریجی یک رویا»
فکر کنم خیلی ها بدونن که سه شنبه شب ها سریالی از شبکه دو پخش میشه به اسم «مرگ تدریجی یک رویا»، که داستان یک زن نویسنده به اسم «مارال عظیمی» است که با ویراستار و ناشر کتابش «حامد یزدان پناه» ازدواج می کنه. مارال توو یه خانواده ی نسبتاً مدرن و مایه دار است و حامد یه خانواده مذهبی. خواهر مارال که ساناز نام داره، اوضاع خوبی نداره، معتاد به الکل است و زندگی مارال رو به گند کشیده. تا جایی که فعلاً مارال رو وادار کرده بچه اش و حامد رو ول کنه و بره پیش ساناز زندگی کنه ... دیدگاهی که مارال داره یه جورایی قابل قبوله. من هم مثل مارال عقیده دارم که این معنی نداره توو این دوره زمونه یک زن از شوهرش اجازه بگیره برای بیرون رفتن، معاشرت با دوستان، کار کردن و ... من (ویروس) هیچ وقت دلم نمی خواد مثل مادر بزرگ های خودم بشم، یا حتی مثل مامانم. هیچ وقت دلم نمی خواد. واقعاً از خدا می خوام اگه قراره در آینده یی دور، خدایی نکرده، مثل مادر بزرگ هام، بشم، هیچ وقت به اون سن و سال ها نرسم. هیچ وقت نمی خوام ... تا زمانی که دختر هستی و خونه ی پدرت، همیشه این بابا است که باید اجازه ی بیرون رفتن، معاشرت با دوستان، کار کردن رو بده و خب مسلماً خیلی ها هستن که پدرشون اجازه بهشون نمی ده. وقتی هم شوهر کرده و رفته، بازم شوهره باید تصمیم بگیره. این معنی نداره. توو این دنیا هیچ وقت واقعاً نمی تونی چیزی بشی، اجازه ش رو بهت نمی دن. اگه هم به جایی برسی، درسی بخونی، باز موانعی سر راهت است که نگذاره تو واقعاً کاری انجام بدی. (این تیکه رو برا خاطر خودم گفتم).
فکر می کنم که توی کل دنیا، همیشه این زن ها هستن که مورد ظلم واقع می شن. مطمئناً نود درصد شماها عکس ها و فیلم ها یی دیدین که س.ک.س.ی است و همیشه ی خدا توی این عکس ها و فیلم ها یک زن برهنه رو کاملا ً نشون میده، ولی هیچ وقت یک مرد رو کامل نشون نمی ده و نود و هشت درصد مواقع فقط نیم تنه هست!!!! اگه اونا می گن آزادی است و زن و مرد برابرن، خب در این زمینه که نبودن، درسته؟ فیلم هاشون هم همیشه یک مرد رو با کامل ترین لباس شون (کت و شلوار) نشون میدن ولی زن ها رو نه، هیچ وقت لباس کامل ندارن.
من همیشه از کوچیکی از جنسیت خودم متنفر بودم و دلم می خواست جنسیتم رو عوض کنم. جو خانواده و محیط هم این طور ایجاب می کرد. ولی توو این چند ساله به یه نظر دیگه رسیدم، دلم نمی خواد جنسیت م رو عوض کنم، از هر دو منتفر شدم. از موجودی به نام انسان بودن متنفر شدم. ترجیح میدم یک حیوان باشم توو این دنیا. چون حیوانات خیلی بهتر از آدم های این دو رو زمونه هستن...
فیلم و کارتون
راستی امروز ساعت 19 گذشته بود که شبکه ی دو، برنامه ی کودک، یه کارتون داد که یانگوم بید. چند وقت پیشا توو روزنامه خونده بودم که دارن کارتون رو دوبله می کنن. امروز برای اولین بار دیدم. خوشگل بید. البته انتظار نداشته باشین که داستان ی رو که توو فیلم دیدین اینجا هم ببینین. ولی دیدنش خوب بید. این چند روزه چند تا فیلم جالب دیدم که یکی شون خیلی باحال بید. اسمش WHITE CHICKS است. خب نه زیر نویس داشت نه دوبله بود، برا همین اصل داستان رو نمی دونم چی جوری بوده که همچی شده، ولی این رو بگم که دوتا پلیس از اف.بی.آی که سیاه پوست هم هستن، خودشون به شکل دو تا دختر سفید پوست در میارن و قراره توو شوی مدل لباس شرکت کنن ... خودتون حدس بزنین چی چی ا میشه دیگه، پسرهای دیگه که فکر می کنن این دو تا دخترن هی کرم می ریزن و این حرفها ... باحال بید. از فانوس خیال تشکر می کنم برا خاطر این که فیلم رو بهم داد. (البته خودش که نداد، ولی خب، من از توی سیستم ش برای خودم برداشتم :D)
پایان نامه
فکر کنم امروز خیلی چرت و پرت و حرف های نامربوط گفتم. بسه دیگه نه؟ ویژه نامه ی ولادت امام باقر (ع) رو هم می تونین از این لینک نگاه کنین. پس تا آپدیت بعدی خدانگهدار
سهراب
عبور باید کرد
صدای باد می آید.
و من مسافرم،
ای بادهای همواره!
مرا به وسعت تشکیل برگ ها ببرید!
= = = =
توضیحات من (1397)
اوووووو، نگاه چه چیزها که دوباره پیدا نکردم. این رو هم میگذارم دوباره در وبلاگ.
این هم جزء اون پرشین بلاگ خدابیامرز بود.
قدیمها، آپدیتهای وبلاگ، همیشه طولانی بود. منظورم همین بخش Personal است.
ولی حالا فقط چند خط، چند تا جمله، همهش هم ناله و زاری.
چقده من قدیمها فعال بودم.
نگاه ه ه ه ه، همین مطلب مربوط به ده سال پیش است!
چقده پیر شدم!
سلام و احوالپرسی
سلام. امیدوارم که خوب باشین. دانشجویان محترم و محترمه درس هاشون رو بخونن که امتحانا شروع شده. ماهایی هم که دیگه دانشگاه نداریم (و مثل من دیگه عمراً توو کنکور قبول شیم) همچنان به ولگردی و علافی خودمون ادامه بدیم و گه گاهی هم مزاحم بچه درس خونا بشیم :D
عرضم به حضورتون که دارم از خستگی تلف میشم. دیشب ساعت 2 گذشته بود رفتم توو جام، ولی تا 4 بیدار بودم. 4 تا 8 خوابم برده ولی نمی دونم بر اثر چه ساعت 8 از خواب بیدار شدم. چشمامم درد می کنه و باز نمیشه. ولی باز خوابم نمی برد. تا 12 ظهر همین طوری ووول ووول خوردم تا این که مجبور شدم پاشم. ولی همچنان چشمانم بسته است و درد می کنه. (دیگه دارم چی جوری براتون می تایپم به خودم مربوط بید :D)
راستش یه مدت زدم توو خط مناسبت کاری :D کلی هم حال کردم. خوشم اومد، ولی شاید دوباره یه مدت برم توو یه مُد دیگه. بسته به نوع حس و حال داره.
یه نموره جو گیر شدم، خب دلیل منطقی ش باز کتابی است که خوندم. عرضم به حضورتون که همون طور که از تیتر این آپدیت می شه حدس زد، یه کتابی خوندم تاریخی، در مورد مصر باستان. و موضوع این است که بد جوری جو گیر شدم و بد جوری دلم می خواد اطلاعات مصری باستان جمع کنم و بخونم. حالی بردم.
آخه موضوع به همین راحتی ها نیست که فقط یه ملکه (فرعونه) رو بشناسیم، موضوع تطابق زمانی است که با یکی از پیامبران داشته. طبق نوشته های این کتاب، «هات شپ سات» خواهر نانتی حضرت موسی (ع) است، و آن فرعونی که توو کتاب ها اومده با حضرت موسی مخالفت می کنه و تعقیب می کنه اونا رو، همین «هات» بوده، و زمانی که حضرت موسی از دریا می گذره با یارانش، این «هات» و «سمنات (وزیر اعظم)» بودن که با سپاهیان مخصوص و قسم خورده دنبال حضرت موسی (ع) می کنن و همه شون نابود میشن. و این که «تاتموسیس سوم» برادر زاده ی «هات» جای اونو می گیره و اسم «هات» رو از صحنه ی روزگار پاک می کنه تا اسمی ازش برده نشه.
خب نمی تونم بگم که غیر قابل قبول است، چون تا به این سن، هر چی توو کتاب های قصص قرآنی و دینی و درس های معارف و ... بوده، همیشه فقط گفته شده «فرعون» و هیچ اسمی از نام اون فرعون گفته نشده. حتی در مورد نام فرعونی که همسر آسیه بوده اطلاعی نداریم ولی طبق گفته ی کتاب «تاتموسیس اول» بوده. و این که زمانی که «تاتموسیس سوم» شاهزاده بود، حضرت موسی (ع) جادوگرهای دربار رو شکست می ده و عصا تبدیل به مار واقعی میشه. اسم حضرت موسی در آن زمانی که در قصر بوده «راموسس» بوده و وقتی از قصر میره به نام «موشه Moses» معروف میشه. «تاتموسیس سوم» از کودکی شنیده بوده که یک عمو داره که تبعید شده، ولی چیزی درباره ی اون نمی دونسته، تا اینکه وقتی در دربار، «راموسس» و «هات شپ سات» در مقابل هم قرار می گیرن و «راموسس» به «هات» می گه: «خواهر»، اون موقع است که «تات» می فهمه «راموسس» عموش است.
میشه گفت این کتاب باعث به وجود آمدن یه عالمه سوال می شه که تقریباً بی جواب است. یعنی می دونین، آدم باید دنبالش بره تا به جواب هاش برسه. و فکر نمی کنم کار راحتی بوده باشه. تازشم واسه یه تنبلی مثل من دیگه آخر ِ فیل هوا کردنه.
دانشگاه زنجان
این روزا بحث اعتصاب دانشگاه زنجان بالا گرفته و خیلی از سایت ها و وبلاگ ها در موردش حرف زدن. یه سری عکس از اعتصاب دیدم، ولی آدرس لینک ندارم که براتون بگذارم. موضوع یه نمه بوو داره. خب راستش اون فیلمی که با موبایل گرفته شده از معاونت دانشگاه در دفترش، هیچ با حرف های نوشته شده توو وبلاگ ها جوور در نمیاد. و این که می گن دختره همه ی صداها رو ضبط کرده، من خودم چیزی نشنیدم (یعنی فایل صوتی گوش نکردم که به این موضوع مربوط بوده باشه)، روو همین حساب نمیشه گفت واقعاً همچنین اتفاقی افتاده. یه جورایی شاید برای خراب کردن دانشگاه بوده باشه. نمی خوام درباره ی این موضوع حرف بزنم، چون نمی دونم واقعاً اتفاق افتاده یا نیافتاده، هیچ مدرک قابل قبولی وجود نداره. و یه نکته ی دیگه که بین خودمون بمونه، بعضی وقت ها دخترها می تونن کارهایی بکنن که به عقل جن هم نمی رسه ... :D پس هر چیزی رو باور نکنین...
قهرمانی استقلال و جام ملت های اروپا
می بینم که امسال، بخت به استقلال و پیروزی روی آورده و این دوتا بعد از مدت ها تونستن به یه جایی برسن. پیروزی که توو لیگ اول شد، و استقلال در جام حذفی. به همه ی استقلالی ها تبریک می گم.
و حالا می رسیم به بحث داغ یورو 2008 و تیم محبوب من، یعنی ایتالیا. دیدین با چه فاجعه ایی به دور بعد صعود کردن؟ خدایی من سکته نکنم خوبه. بازی با فرانسه رو فقط نیمه اول کامل دیدم، دیدم دیگه نمیشه، پاشدم رفتم توو اتاقم. ظاهراً باید با اسپانیا بازی کنه (میگم ظاهراً، چون اطلاع ندارم دقیق). تک و تووک بازیکن های تیم ها رو می شناسم. خیلی وقته از فوتبال کناره گیری کردم. دیگه نه بازی های باشگاهی می بینم نه ملی، نه ایران نه خارج. چی پیش بیاد که نگاه کنم. حتی بازیکن های تیم ملی خودمون رو هم نمی شناسم. به نظر شما ممکنه ایتالیا اول بشه؟ یعنی میشه؟ از این که دیشب آلمان، پرتغال رو شکست داد خوشحال بیدم. البته نا گفته نماند که آلمان هم با بدبختی اومد بالا. می خواستم عکس و لینک درباره ی بازی ها پیدا کنم و بگذارم، ولی حوصله اش نیست. پس هوی جوری (= همین جوری) قبول کنین.
مناسبت ها
می خوام یه سری مناسبت که الان توو تقویم می بینم رو براتون بنویسم، شاید دیگه مناسبتی آپدیت نکنم.
01/04/87 --- روز تبلیغ و اطلاع رسانی دینی، تأسیس سازمان تبلیغات اسلامی 1360
01/04/87 --- روز اصناف
01/04/87 --- آب پاشونک، جشن آغاز تابستان، سال نو گاهنباری
04/04/87 --- روز مادر مبارک
04/04/87 --- ولادت حضرت فاطمه زهرا (س)، روز زن
کلید واژه: وراجی – کمک – داستان
سلام به همه. امیدوارم که خوب و خوش و سلامت باشین.
اگه نتونستم فردا آپدیت کنم، از حالا فرا رسیدن سالروز فتح خرمشهر (عملیات بیت المقدس سال 1361) رو به همه ی ایرانی ها تبریک می گم. بعضی چیزها رو هیچ وقت نباید فراموش کرد.
راستی بچه ها، شاخه ی امید بعد از مدت ها آپدیت شده. اگه دوست داشتین برین یه سر بزنین.
فوتبال و یورو 2008
می خواستم قهرمانی منچستر یونایتد (در جام باشگاه های اروپا سال 2008) رو تبریک بگم به همه ی طرفدارای منچستر (من جمله خودم) و یه تسلیت بگم به یکی از بچه ها که می دونم بد جوری طرفدار چلسی بید.
لینک های مربوط به بازی
+ چلسی و منچستر، نبردی از جنس اسکاتلند و روسیه ... لینک
+ قهرمانی شیاطین سرخ اروپا --- لینک
+ شیاطین سرخ، پادشاهان فوتبال قاره سبز --- لینک
+ فرگوسن: فکر می کردم پیروزی را از دست داده ایم --- لینک
+ رونالدو: امروز می توانست بدترین روز عمرم باشد --- لینک
+ تصاویر اول --- دوم --- سوم --- چهارم --- پنجم --- ششم --- هفتم --- هشتم --- نهم
+ مسکو زیر پای شیاطین سرخ --- لینک
+ متفقین در قلب روسیه --- لینک
+ پس از قهرمانی منچستر همه از "جان تری" دلجویی کردند --- لینک
+ این آخرین فینال چلسی نخواهد بود --- لینک
+ فوتبال ورزش بی رحمی است --- لینک
سردرگمی
خیلی سخته که با تمام وجود بخوایی به یکی زنگ بزنی و باهاش حرف بزنی، حالا حتی شده، فقط بدونی حالش خوبه یا نه، ولی جرأت نکنی زنگ بزنی. SMS زدن هم فایده نداشته باشه؟ یا قدقن شدی برای اس.ام.اس زدن یا جوابی برای اس.ام.اس هایی که می زنی دریافت نمی کنی. ولی جرأت نداری زنگ بزنی و حالش رو بپرسی. می ترسی از دستت نارحت بشه، برگرده بگه چرا زنگ زدی؟ ممکن است مثل دیوونه ها هی راه بری و با خودت کلنجار بری و هی بگی: زنگ بزنم یا نزنم؟ آخرش هم از ترس ناراحت کردن اون یه نفر زنگ نزنی و ساکت بمونی. خیلی یه جورایی است. خیلی سخته که ندونی باید چی کار کنی؟ با تمام وجود می خوایی زنگ بزنی و حالش رو بپرسی و باهاش حرف بزنی ولی جرأت نداشته باشی، نه به خاطر خودت، نه به خاطر این که ممکن است دعوات کنه، فقط به خاطر این که ممکن است ناراحت بشه ... چه کار می شه کرد؟
هیچ غریقی نمی داند با کدامین قطره ی آب
آخرین نفسش
بند خواهد آمد...
کلمات کلیدی: وراجی – شعر – مناسبت –- لینکدونی
12/12/86
آدرس عکس ابتدایی:
http://irapic.com/uploads/1204302072.jpg
تولد چهار سالگی وبلاگ مبارک
تولد چهار سالگی وبلاگ مبارک
تولد، تولد، تولدش مبارک
تولد چهار سالگی وبلاگ مبارک
سلام. امیدوارم که خوب و خوش باشین. امروز 12/12/86 تولد چهارسالگی وبلاگ است. خیلی است هااااااااا، چهار سال ... کادو تولد یادتون نره ها، بچه گناه داره، دلش کادو تولد می خواد. خب؟ آفرین بچه های خوب، برای تولدش کادو یادتون نره ها، منتظر بید.
Happy Birthday My Weblog
Buon Compleanno Il Mio Weblog
پ.ن: نمی دونم ایتالیایی، وبلاگ چی میشه :P
تشکر بابت راهنمایی و کمک
عرضم به حضورتون که از همه ی دوستانی که از طرق مختلف (میل، آفلاین، اس.ام.اس، نظر و ...) درباره ی مشکلی که پیش اومده بود، راهنمایی کردن و جوابی دادن، ممنون. هر چند همه ی دوستانی که راه تغییر رجیستری رو گفته بودن یه کوچولو دیر گفته بودن، چون من سیستم رو فرمت کردم همه چی رو دوباره از اول نصب کردم. از همه ی بروبچ تشکر می کنم.
وراجی و کنکور نامه
خب راستش، جمعه ای 10/12/86 بازم کنکور داشتم، علمی – کاربردی بود، کاردانی به کارشناسی ناپیوسته 86، انتظار ندارین که قبول شم؟ هان؟ جونم براتون بگه که ادبیات خیلی خوشگل بود، میشه گفت بیست تا تست زدم و می دونم یکی ش صد در صد درست است چون اومدم خونه نگاه کردم. زبان هم سه یا چهار تا تست زدم، تازه برای اولین بار این Close Passage یا یه همچین چیزی که یه متن کوچولو می ده جاخالی داره، اولین بار خوندم، دیدم درباره ی لئوناردو داوینچی است. هر چی فهمیدم می زدم :D می رسیم به درس شیرین ریاضی که اومده بود جزء درس های عمومی (یکی نیست بگه آخه ویروس !!!!!!!!!! تو مگه دفترچه رو نخونده بودی که اصلاً ببینی چه درس هایی امتحان داری؟ هان؟) داشتم می گفتم، ریاضی رو همچی همچی فقط نگاه کردم. هیچی بلت (=بلد) نبودم. چیزی نبود که یادم رفته باشه، اصلاً بلت (=بلد) نبودم. 105 دقیقه هم وقت دفترچه عمومی بود. خب منم آخر بچه درس خون، ساعت 9:15 دفترچه رو بستم و بی خیال ... خدایی تا 10:15 که دفترچه اختصاصی بدن جوون کندم ها!!! دفترچه اختصاصی رو دادن ... بگم بقیه اش رو هم؟ نگم سنگین تر بید ها!! جون ِ شما آخر بچه درسخون بیدم. جَهَندَم ِ (=جهنم) ضرر، میگم بقیه اش رو هم. داشتم می فرمودم، دفترچه اختصاصی دادن، اولین مبحث برنامه سازی بود. خب من انتظار سی یا پاسکال داشتم، شما فکر می کنین چی بود؟ C++ بود !!! منم حافظه، هیچ دستوری از این برنامه یادم نبود، فقط می دونستم Cout<< می شه چاپ!!! همش هم درباره کلاس ها بود که من ذره ای حالیم نبود. اولین باری بود که درس برنامه سازی نزدم. درس بعدی رسید به ذخیره و بازیابی که خب اصلاً رو این یکی حساب نمی کنم، همون موقع ها هم که دانشگاه می رفتم، نمی فهمیدم این درس رو و استادهای محترمه نمی دونم چی جوری به من نمره ی قبولی داده بودن؛ کلاً نزدم. مبحث بعدی ساختمان داده ها بود، خب باز اگه مثل بقیه ی ساختمان داده ها ربطی به برنامه نویسی و خروجی و ... داشت یه چیزایی ممکن بود بتونم بزنم، ولی خدایی این مدلش رو دیگه ندیده بودم. هیچی نزدم. و در آخر می رسیم به زبان تخصصی که یه متنی درباره جاوا داده بود، گفته بود به سوال ها جواب بدین که یکی دوتا زدم. دیگه تا ساعت 10:40 خودم رو به زور نگه داشتم که لااقل وقتی می رم بیرون زنگ می زنم خانواده که ببینم کجان و بیان دنبالم، متلک بارون نشم. موبایل نداشتم که، داشتم دق می کردم، حس می کردم یه قسمتی از وجودم نیست. خیلی سخت بود. جوون کندم بدون موبایل. اودمدم از تلفن همگانی زنگ زدم به موبایل مامانم، گفت که رفتن بازار مروی ها، الان راه می افتن. من ساعت 11 زنگ زدم، اینا ساعت 11:30 رسیدن. حوزه امتحانی افتاده بود یه هنرستانی توو جمهوری، نزدیک پاساژ علائدین. فکر نمی کنم این قدر بازار مروی ها از جمهوری راهش دور بوده باشه که نیم ساعت طول بکشه... اینم از سرگذشت کنکور دادن ما! سیستم عامل و مدار منطقی جزوء سوال ها نبود، تعجب کردم، اومدم خونه دفترچه ثبت نام رو نگاه کردم دیدم اصلاً ننوشته بوده :P درسته توو چند تا سایت دیده بودم جای سی و پاسکال می خوان C++ و VB بگذارن به عنوان برنامه سازی، ولی خب، اصلاً انتظار نداشتم ... خب بازم کنکور در پیش دارم، نگران نباشین. این چند ساله دیگه خبره شدم از بس پشت کنکور موندم :D خدایی اون دفعه ی اول من چی جوری قبول شده بودم؟ هان؟ درس خونده بودم، ولی الان اصلاً حوصله درس خوندن ندارم. فعلاً یه مدت مرخصی بیدم. نمی رم سر کار! تعجب نکنین یه خورده فعالیتم بیشتر میشه. البته ممکن است دوباره هفته ی بعد برگردم سر کار، نمی دونم ...
چند تا عکس برای تولد وبلاگ
عکس اول – عکس دوم – عکس سوم – عکس چهارم – عکس پنجم – عکس ششم – عکس هفتم – عکس هشتم – عکس نهم – عکس دهم
تولد چهار سالگی وبلاگ مبارک
تولد، تولد، تولدش مبارک
تولد چهار سالگی وبلاگ مبارک
آدرس عکس انتهایی:
http://irapic.com/uploads/1204393923.jpg
سلام به همه
من الانه به کمک نیاز دارم. از دیشب تا حالا Task Manager سیستم من از کار افتاده و نمی دونم چی جوری راهش بندازم. ولی روی Task Bar رایت کلیک کنی و بخوایی Task Manager رو انتخاب کنی غیر فعال است. تازه وقتی Ctrl + Alt + Delete رو هم بزنی می گه: Task Manager Has Been Disabled By Your Administrator. در صورتی که User خودم ادمین است. چی جوری Disabled شده و من چی جوری می تونم دوباره Enable کنم؟ اگه می دونین زودی بگین. برام میل بزنین یا تو نظرات وبلاگ بنویسین. فقط اگه میشه سریع تر. ترو خدا !!!!!!!!!!!! به جون ِ خودم اصلاً سیستم رو انگولک نکردم. مطمئن هستم. (یعنی راستش رو بخوایین، اصلاً یادم نمیاد که چی کار می کردم با سیستم، میدونم با فتوشاپ کار کردم دیشب، Word هم که هر شبی است، می دونم توی جی.میل میل هام رو چک کردم. وبلاگ آپدیت کردم. جنگ های صلیبی بازی کردم، آهنگ گوش دادم با مدیا پلیر، چند دقیقه برنامه ی Turbo Pascall 7 رو باز کردم. دیگه یادم نمی آد کار دیگه ایی با سیستم کرده باشم.) جالا به نظرشما چی کار کنم؟ چه راهی داره که من بتونم دوباره Enable کنم این Task Manager رو!؟
* ویروس *
http://DataBus.Persianblog.ir
سیه چشمی به کار عشق استاد
به من درس محبت یاد می داد
مرا از یاد برد، آخر ولی من
به جز او عالمی را بردم از یاد...
سلام. امیدوارم که خوب باشین. اومدم یه سر بزنم ببینم بالاخره پرشین بلاگ باز میکنه یا نه، وقتی دیدم صفحه باز شد و وارد شدم، چنان تغییری کرده بود که شوکه شدم. حالا کلی طول می کشه که من بخوام خودم رو با این مدل جدید پرشین بلاگ وفق بدم. یه نموره جالبناک بید. ولی مثل پارسی بلاگ یه خورده شلوغ پلوغ شده. هنوز زیاد نگاش نکردم ولی خب ...
قالب وبلاگ رو چند روز پیشا عوض کرده بودم، نظرتون چی بید؟ به نظر خودم برا یه مدت همین جالب است. تا دوباره ازش خسته بشم. نمی دونم چرا می گن قالب سایت (یا وبلاگ) باید ثابت باشه و ... من که هیچ علاقه ایی ندارم. آدم احتیاج به تنوع داره.
چند شب پیشا تا 4 یا 5 صبح بیدار بودم. خوابم نمی برد. آخرش هندزفری گوشی رو گذاشتم توو گوشم و آهنگ گذاشتم. نمی دونم کی خوابم برده بود. ولی صبحش هم نتونستم بخوابم. هر چی هم فکر می کردم نمی فهمیدم که چرا خوابم نبرده. ولی کاشف به عمل اومد که بنده اون شب، ساعت 23:30 کافی میکس کوفت کرده بودم. فکر کن!!!!!!! انتظار داشتم خوابم هم ببره. نه خدایی! چه کارش کنم، ویروس یه نمه قاطی بید.
یه مقدار بسیار زیادی درهم برهم شدم. از هر نظرکه فکر کنین، کار، روحی روانی ... چه می دونم. دوباره قاطی ام...
از فردا دفترچه کاردانی به کارشناسی (سراسری) میاد. امسال ثبت نام می کنم. پارسال فقط آزاد شرکت کرده بودم. راستی، کسی از منابع اطلاع داره؟ من منابع رشته ی کامپیوتر رو می خوام. ولی نمی دونم از کجا و چی جوری باید پیدا کنم. هر کی می دونه بهم بگه.
پ.ن: دو تا کار مهم دارم انجام می دم. (البته به نظرخودم)، دعا کنین زود تر تموم بشه، بهتون می گم.
پ.ن: تولدم مبارک
07/11/86
چرت و پرتهای ویروس
سلام.
امیدوارم خوب باشین.
میبینم که امروز روز برفی یی داشتیم و ایشالا داشته باشیم.
چند شب پیشا که با یکی از دوست جونیهام حرف میزدم، بهش گفتم که من برف میخوام. نمیدونم چرا یه هو یه نمه عَصَب (=عصبانی) شد. گفت: "دانشگاه ما قطب شمال تهران بید!" خب مگه چی بید؟ هان؟ دیشب که برف یه هویی اومد، یاد اون شب افتادم زدم زیر خنده! فکر کنم یه نمه عَصَب (=عصبانی) باشه برا خاطر برف. آخه هنوز امتحاناش تموم نشده بید :D
تازشم امروز صبح (نصفه شب) که از خونه در اومدم بیام برم ایستگاه اتوبوس، از دم ِ درب خونه، تا سر خیابون که مربوط به ایستگاه است (نزدیک به 20 دقیقه پیاده راه است)، هر چی برف تمیز و دست نخورده توی پیاده رو بود، همه رو با کتونیهای مبارکم لگد مال کردم و از حالت دست نخورده درشون آوردم. این قده کیف داددددددددد! کلی حال کردم. کلی ذوقیدم. من برف اینقده دوست دارم که نگوووو! نمیدونم چرا بعضیها برف دوست ندارن!
از اتوبوس هم که پیاده شدم، این ده دقیقه راه تا محل کار رو هم هر چی برف دست نخورده مونده بود با پاهای مبارکم لگدمال کردم :D فقط وقتی اومدم سر کار، فقط نمیدونم چرا کفش و جوراب و شلوارم (تا زیر زانو) خیس بود :P :P :P :P :P :P تازه حس میکنم هنوزم جورابام خیس بید!!!! :O :O :O
من فکر میکردم تعطیلات چند وقت پیش برا خیلیها خوب بوده (منظورم دانشجوها است) ولی حالا فهمیدم که خیلیها ناراحت بیدن و عصبانی برا خاطر این که امتحانهاشون عقب افتاده!!!
دیروز رفتم خودم رو اینجا ثبت کردم :D کلی هم دعوت نامه از یه سری سایت مثل مالتی پلایی و Flixster و ... فرستادم. ولی نمیدونم چرا هیشکی نیومد عضو بشه توو این سایتها! خودمانیمها، فعلاً هیچ کدوم این سایتها مثل کلوب.کام خودمون نمیشه. خیلی باحال بید. به خصوص چون فارسی است راحت میدونی باید چی کار کنی :D
راستی لینکهای داستان پیمان (=پیوند) دانیل استیل بود، دوباره برای سایت قفسه فرستادم تا ثبت بشه. (فایلها در سرور باکس.نت آپلود شدن).
یه عالمه لینک عکس و وبلاگ و ... داشتم که توو آپدیت بگذارم، ولی همه خونه است، هیچی ندارم سرکار! شاید آپدیت بعدی بگذارم.
فعلاً فقط برف بازی رو داشته باشین که من عُقده ایی شدم شدید !!! امسال اصلاً برف بازی نکردم. نامردی است. من دیگه حوصله این سرکار رو ندارم. چقده من خُلم !!!
بسه دیگه، برا امروز وراجی بسه! خوش بگذره. سرما نخورین. با ماشین خودتون میرین بیرون زنجیر چرخ یادتون نره. امتحاناتون رو خوب بدین. سر کار میرین سعی کنین عصب نشین ... دیگه نصیحتی نبود؟ یادم نیست. :D بای بای
17/10/86
تولدت مبارک
سلام. امیدوارم که روزهای برفی و یخی خوبی داشته باشین.
یک – فضولی در مورد آپدیت امروز موقوف !
دو – صبح رفتم سرکار، ما هم تعطیل بودیم، باورت میشه؟ برگشتم خونه، کلی حال کردم، حراست گفت فردا هم نیا! من کلی ذوقیدم. فکر کن، اونم جایی که (فضولی موقوف) اگه ولشون کنی میگن جمعه هم باید بیایین، شما که واحد اداری نیستین ...
سه – نصفه شب شنبه، بابا از مکه برگشت.
چهار – بعضی دوستان محترم کی مسلماً ذوقیدن که فیتیله شده و نمی رن دانشگاه امتحان بدن.
پنج – نمی دونم جواب آزمون کاردانی به کارشناسی دانشگاه آزاد که آذر ماه 86 برگزار شد کی است. و حتی نمی دونم دانشگاه جامع علمی – کاربردی کی دفترچه اش میاد برای کاردانی به کارشناسی؟ هر چی هم توو سایت سنجش و آزمون می رم چیزی دستگیرم نمیشه.
شش – قالب وبلاگ رو دیروز دوباره عوض کردم. از قالب های پیش فرض خود سایت استفاده کردم. اون قالب قبلی که اسمش پاپیروس بود، خوشگل و شیک بود ها، ولی سنگین بود، بچه ها مشکل داشتن باهاش.
هفت – مدت هاست که دیگه هیشکی ویروس رو دوست نداره ... از هر نظرکه بگی ...
هشت – باز یه مدتیه که یه نمه زیادی قاطی کردم، دیروز سرکار، اینقده قاطی بودم که بچه ها می گفتن: تو (ویروس) چرا اینقده سگی؟ پاچه می گیری؟ دیروز از روزهایی بود که با کمال میل دلم می خواست همه رو بکشم ...
نه – تا آپدیت بعدی خداحافظ
کارت تولد
http://aminiasl.googlepages.com/Tavalod05.jpg
http://i3.tinypic.com/87ia45k.jpg
http://amirgig.persiangig.com/cart/madun6546.jpg
http://amirgig.persiangig.com/cart/madun321.jpg
http://ahadpop.googlepages.com/happy-birthday24.jpg
http://aminiasl.googlepages.com/Tavalod01.jpg
http://matin.m7.googlepages.com/Happy-Birthday_01.jpg
http://matin.m7.googlepages.com/Tavalodet-Mobarak_01.jpg
http://etri64.googlepages.com/kartetavalod.jpg
http://ahadpop.googlepages.com/happy-birthday23.jpg
http://ahadpop.googlepages.com/happy-birthday22.jpg
http://ahadpop.googlepages.com/happy-birthday21.jpg
http://etri64.googlepages.com/tavallod-barchasb1.jpg
http://etri64.googlepages.com/3D-Flower-Frame.jpg
http://ahadpop.googlepages.com/happy-birthday19.jpg
http://ahadpop.googlepages.com/happy-birthday18.jpg
تولدت مبارک
Happy Birthday
Buon Compleanno
http://databus.persianblog.ir/
86/10/17