https://aliyaghoubi.files.wordpress.com/2012/07/sokot_1.jpg
سکوت کردهام
آن قدر
فریادهایم را
سکوت کردهام
که اگر به چشمان بنگرید
کر میشوید ...
شاعر: ؟؟؟
جور دیگر دیدم
چشمها را شستم
جور دیگر دیدم
باز هم سود نداشت
تو همان بودی که
باید دوست داشت!
شاعر: ؟؟؟
تو اگر بسته ای بار سفر
تو اگر نیستی دیگر
پس چرا از همه جا
از همه جا
من
صدای ِ تپش ِ قلب ِ تو را
می شنوم ...
« جز یاد تو »
میرفتی
رو به سمت سرزمینی که در آن عشق محکوم است..
و روی دروازه آن شهر
پرواز را علامت ممنوع زده اند!..
من خواندم
سوسوی ستاره را که باز روی آسمان سبک خیال..میچرخید...
خوابیدیم
و خواب دیدیم
تو و آن ناز نگاهت را
من و آن دل خرابم را
با ساز وصالت دوباره رقصیدیم
و رقص
مست به هوای عاشقی کرد مرا
و اکنون شبم را دلیلی نیست
جز...
یاد تو.......
تو را که دارم – فریدون مشیری
ز شور ِ عشق، ندانم کجا فرار کنم!
چگونه چاره ی این جان ِ بی قرار کنم.
بسان ِ بوته ی آتش گرفته ام، در باد،
کجا توانم این شعله را مهار کنم؟
رسیده کار به آنجا که اشتیاقم را
برای مردم کوی و گذر هوار کنم.
چنین که عشق تو ام می کشد به شیدایی،
شگفت نیست که فریاد ِ یار، یار کنم!
*
گرانبهاتر، از لحظه های هستی خویش،
بگو چه دارم تا در رهت نثار کنم؟
هزار کار در اندیشه پیش ِ رو دارم،
تو می رباییم از خود، بگو چکار کنم؟!
*
شبانگهان که در افتم میان بستر خویش
که خواب را مگر از مهر غمگسار کنم
تو باز بر سر بالین من گشایی بال
که با تو باشم و با خواب، کارزار کنم!
*
... خیال پشت خیال آید از کرانه ی دور،
از این تلاطم ِ رنگین، چرا کنار کنم؟
تو را ربایم از آن غرفه با کمند بلند
به پشت اسب پریزاد خود سوار کنم!
چه تیغ ها که فرو بارد از هوا به سرم
ز خون خویش همه راه را نگار کنم!
تو را که دارم، از دشمنان نیندیشم
تو را که دارم، یک دست را هزار کنم!
تو را که دارم، نیروی صد جوان یابم
تو را که دارم، پاییز را بهار کنم!
به هر طرف گذرم از نسیم چهره ی تو
همه زمین و زمان را شکوفه زار کنم
تو را به سینه فشارم، که اوج پیروزی ست
چه نازها که به گردون، به کردگار کنم!...
*
سحر، دوباره در افتم به چاه حسرت ِ خویش.
نظر به بام تو از ژرف ِ این حصار کنم
من آفتاب پرستم، ولی نمی دانم
چگونه باید خورشید را شکار کنم!
به صبح خنده ات آویزم، ای امید محال
مگر تلافی شب های انتظار کنم!
- فریدون مشیری –-
شاید او نخواند... – مهدی سهیلی
نازنینم!
خیلی حرف دارم
اشکم اجازه میدهد که بنویسم و بنویسم
اما
یکی در سینهام میگوید: نه!
ننویس!
شاید او نخواند
شاید دوست نداشته باشد.
آیا راست میگوید؟
.................................
.....................................
بدرود –
شب بخیر!
- مهدی سهیلی -
غربت – مهدی سهیلی
روزگاری رفت و من در هر زمان – ...
آزمودم رنج "غربت" را بسی ...
درد "غربت" میگدازد روح را ...
جز "غریب" این را نمیداند کسی ...
هست غربت گونه گون در روزگار ...
محنت غربت بسی مرگ آور است ...
از هزاران غربت اندوه خیز – ...
غربت "بی همزبانی" بدتر است!
- مهدی سهیلی -
لحظهی بدرود! – مهدی سهیلی
ای امیدی که مرا غیر تو مقصود نبود
پیشِ بی تابیِ من، آمدنت زود نبود
*
تا که بیگانه به راز دل ما پی نبرد
کاش چشم من و چشم تو غم آلود نبود
*
یار شیرین لب من گفت به هنگام وداع:
«لحظهای تلختر از لحظهی بدرود نبود!»
- مهدی سهیلی –-
گلِ من گریه مکن!
گلِ من گریه مکن.
که در آئینهی اشک تو غم من پیداست
قطرهی اشک تو داند که: غم من دریاست.
گل من گریه مکن
سخن از اشک مخواه
که سکوتت گویاست
از نگه کردنت احوال تو را میدانم
دل غربت زده ات –
بینوایی تنهاست.
من و تو میدانیم
چه غمی در دل ماست.
*
گل من گریه مکن
اشک تو صاعقه است
تو به هر شعلهی چشمان ترم میسوزی
بیش از این گریه مکن
که بدین غمزدگی بیشترم میسوزی
من چو مرغ قفسم
تو در این کنج «قفس» بال و پرم میسوزی.
*
گل من گریه مکن!
که در آیینهی اشک تو، غم من پیداست،
قطرهی اشک تو داند که: غم من دریاست.
دل به امید ببند.
نا امیدی کفرست.
چشم ما بر فرداست.
ز تبسم مگریز.
دُر دندان تو در غنچهی لبها زیباست.
گل من گریه مکن.
- مهدی سهیلی –-