جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

جادوی ِ خاطرات

هر کسی از ظن خود شد یار من ... از درون من نجست اسرار من

تو را فراموش کنم – شمس تبریزی

 

 

https://www.adyannet.com/sites/default/files/media/image/islam/aerg.jpg

 

تو را فراموش کنم – شمس تبریزی

 

در آتش خویش چون دمی جوش کنم

خواهم که دمی تو را فراموش کنم

گیرم جانی که عقل بیهوش کند

در جام در آیی و تو را نوش کنم

 

ـ شمس تبریزی ـ

 

 

ساغر پاینده - شمس تبریزی

 

 

 

ساغر پاینده - شمس تبریزی

 

ای مجمع دل را پراکنده مزن

زان زخمه پریشان چون دل بنده مزن

ای دل لب خود را که زند لاف بقا

جز بر لب آن ساغر پاینده مزن

 

ـ شمس تبریزی ـ

 

 

 

از باد بپرس - شمس تبریزی

 

 

https://www.adyannet.com/sites/default/files/media/image/islam/aerg.jpg

 

از باد بپرس

 

احوال دلم هر سحر از باد بپرس

تا شاد شوی از من ناشاد بپرس

ور کشتن بی گناه سودات شود

از چشم خود آن جادوی استاد بپرس

 

ـ شمس تبریزی ـ

 

عشق - شمس تبریزی

 

 

https://www.adyannet.com/sites/default/files/media/image/islam/aerg.jpg

 

عشق

 

گویند که عشق عاقبت تسکین است

اول شور است و عاقبت تمکین است

هرچند ز آسیاست سنگ زیرین

این صورت بی قرار بالا بین است

 

ـ شمس تبریزی ـ

 

 

خواب سرخ – سمانه عبدی

 

https://media.mehrnews.com/d/2016/10/09/3/2236476.jpg?ts=1486462047399

 

خواب سرخ – سمانه عبدی

 

شکوفه ها

خواب سرخ

گیلاس می دیدند

طوفان

خوابشان را

به خاک سپرد ...

 

 

- سمانه عبدی –

 

باغ ملکوت - مولوی

 

 

https://media.mehrnews.com/d/2016/10/09/3/2236476.jpg?ts=1486462047399

 

باغ ملکوت - مولوی

 

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک 

دو سه روزی قفسی ساخته‌اند از بدنم

 

- مولوی -

 

#شعر #مولوی

 

گرت باری گذر باشد نگه با جانب ما کن - سعدی

 

 

https://media.mehrnews.com/d/2016/10/09/3/2236476.jpg?ts=1486462047399

 

 

گرت باری گذر باشد نگه با جانب ما کن - سعدی

 

دو چشم مست میگونت ببرد آرام هشیاران

دو خواب آلوده بربودند عقل از دست بیداران

نصیحتگوی را از من بگو ای خواجه دم درکش

چو سیل از سر گذشت آن را چه می‌ترسانی از باران

گر آن ساقی که مستان راست هشیاران بدیدندی

ز توبه توبه کردندی چو من بر دست خماران

گرم با صالحان بی دوست فردا در بهشت آرند

همان بهتر که در دوزخ کنندم با گنهکاران

چه بویست این که عقل از من ببرد و صبر و هشیاری

ندانم باغ فردوسست یا بازار عطاران

تو با این مردم کوته نظر در چاه کنعانی

به مصر آ تا پدید آیند یوسف را خریداران

الا ای باد شبگیری بگوی آن ماه مجلس را

تو آزادی و خلقی در غم رویت گرفتاران

گر آن عیار شهرآشوب روزی حال من پرسد

بگو خوابش نمی‌گیرد به شب از دست عیاران

گرت باری گذر باشد نگه با جانب ما کن

نپندارم که بد باشد جزای خوب کرداران

کسان گویند چون سعدی جفا دیدی تحول کن

رها کن تا بمیرم بر سر کوی وفاداران

 

- سعدی -

 

#شعر #سعدی

 

تشنگی - نظامی

 

https://media.mehrnews.com/d/2016/10/09/3/2236476.jpg?ts=1486462047399

 

 

تشنگی - نظامی

 

بیا ساقی آن می که جان پرور است

چو آب روان تشنه را در خور است

در این غم که از تشنگی سوختم

به من ده که می خوردن آموختم

 

- نظامی -

 

 

باده - نظامی

 

 

 

 

 

باده - نظامی

 

بیا ساقی آن باده بردار زود

که بی باده شاید نشاید نمود

به یک جرعه زان باده یاریم ده

ز چنگ اجل رستگاریم ده

 

- نظامی –

 

 

نبرد ِ عشق - جیاکُمو لئوپاردی

 

نبرد ِ عشق - جیاکُمو لئوپاردی

 

به یاد می‌آورم روزی را که برای نخستین بار

با نبرد ِ عشق آشنا گردیدم و آن دم گفتم: افسوس!

اگر عشق این باشد، پس چه رنج آورست!

 

_ جیاکُمو لئوپاردی ـ

شاعر ایتالیایی

 

 

خانه‌ام - جیوزپه اونگرتی

 

 

 

 

خانه‌ام - جیوزپه اونگرتی

 

پس از این همه زمان،

متحیر و شگفت زده

از شدت عشق

گمان می‌داشتم آن را

به چهار گوشه‌ی عالم

پخش کرده باشم ...

 

ـ جیوزپه اونگرتی ـ

* شاعر ایتالیایی

 

 

 

صاعقه - جیوزپه اونگرتی

 

 

صاعقه - جیوزپه اونگرتی

 

نعره‌هایم،

همچون صاعقه‌هایی

ناقوس ِ تیز آسمان را

از هم می‌دَرَند ...

و آنگاه، وحشت زده

به تخریب خود می‌پردازند...

 

ـ جیوزپه اونگرتی ـ

* شاعر ایتالیایی

 

 

رشته‌ی عمر بشر - پژمان بختیاری

 


 

 

رشته‌ی عمر بشر - پژمان بختیاری

 

چشم عبرت بین ما را حرص دنیا بسته است

دست و پای عقل را دام تمنا بسته است

رشته‌ی عمر بشر یکتاست یکتا ای دریغ

حرص ما این رشته را اکنون به صد جا بسته است

معنی رنگین به خاطر هست و در گفتار نیست

راه معنی باز و پای معنی آرا بسته است

 

ـ پژمان بختیاری ـ

 

 

 

خواهم وفا از آن ستمکار که نیست - لاله‌ی هندوستانی

 

 

 

خواهم وفا از آن ستمکار که نیست - لاله‌ی هندوستانی

 

داریم هوای وصل آن یار که نیست

خواهم وفا از آن ستمکار که نیست

در فرقت یار، صبر جستیم و قرار

آواز بر آمد از دل زار که: نیست

 

ـ لاله‌ی هندوستانی ـ

 

 

شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی - سعدی

 

 

شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی - سعدی

 

خبرت خراب تر کرد جراحت جدایی

چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی

تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی؟

چه ازن به ارمغانی که تو خویشتن بیایی؟

بشدی و دل ببرد و به دست غم سپردی

شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی

سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم

دگری نمی شناسم تو ببر که آشنایی

من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت

برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی

تو که گفته ای تحمل نکنم جفای خوبان

بکنی اگر چون سعدی نظری بیازمایی

 

ـ سعدی ـ

 

نامهربان تو رفتی با دیگران بمانی - مفتون امینی

 

 

 

 

نامهربان تو رفتی با دیگران بمانی - مفتون امینی

 

مهر از همه بریدم تا مهربان بمانی

نامهربان تو رفتی با دیگران بمانی

خوش تر ز من به رویت کس نغمه ای نخواند

حیف است از تو ای گل بی نغمه خوان بمانی

با رمز دیدگانت کو آشنا تر از من؟

ترسم خدا نکرده بی هم زبان بمانی

ای رفته از سر قهر از راه صلح باز آ

خواهم همان که بودی باری همان بمانی

دور از هما خدایا با بوم هم نوایم

ای شاهباز ایام بی آشیان بمانی

ای دل مباد کاین عمر، بی عشق او سر آری

ای شمع تا سحرگاه آتش به جان بمانی

 

ـ مفتون امینی ـ

 

 

چون لب گذاشتی به لبم از پی وداع - ابوالقاسم حالت

 

 

 

چون لب گذاشتی به لبم از پی وداع

 

دیشب که پا به چشم تر ما گذاشتی

پا چون حباب بر سر دریا گذاشتی

ز آن بسته ماند دوش لب از شکوه، کز نخست

با بوسه مهر بر دهن ما گذاشتی

چون لب گذاشتی به لبم از پی وداع

گویی که داغ بر دل شیدا گذاشتی

تسکین دل چگونه بر آید ز دست من؟

کار تو بود این که به من وا گذاشتی

ای آنکه جای پای تو خود بوسه گاه ماست

بر درگه رقیب چرا پا گذاشتی؟

بر خون عاشقان همه خوبان رقم زدند

این رسم در جهان نه تو تنها گذاشتی

درهای آسمان همه ای آه بسته است

بیهوده رو به عالم بالا گذاشتی

ای اشک! یار آمد و رخسار خود نمود

اما تو کس مجال تماشا گذاشتی؟

حالت ترا چه شد که گرفتی به گریه خوی

از آن زمان که پای به دنیا گذاشتی؟

 

ـ ابوالقاسم حالت ـ

 

 

 

ببخش - بهادر یگانه

 

 

 

 

ببخش - بهادر یگانه

 

خدایی کن ای مه گناهم ببخش

در آغوش هستی پناهم ببخش

به عشقم نگیری به مرگم سپار

به اشکم نبخشی به آهم ببخش

به موی سپیدم نظر کن ز مهر

پس آنگه به بخت سیاهم ببخش

گناهم گران است و عشقم گواه

گناه مرا بر گواهم ببخش

نخواهی اگر لب گشایی ز خشم

نگاهی کن و با نگاهم ببخش

به یاری به پا خیز و دستم بگیر

گنهکارم اما گناهم ببخش

به پای تو سر می نهم بنده وار

به پیشانی عذر خواهم ببخش

ندارم پناهی به جز کوی تو

تو انگار چون خاک را هم ببخش

بود عشق تو صبحگاه امید

فروغی از آن صبحگاهم ببخش

 

ـ بهادر یگانه ـ

 

 

 

خیال بود وصالی که داشتم - سیمین بهبهانی

 

 

 

خیال بود وصالی که داشتم - سیمین بهبهانی

 

نیلوفری که زورق سیمین بر آب داشت

جا در هزار دایره ی سیم ناب داشت

بر سبزه ها ستاره ی شبنم دمیده بود

در چشمه ها بلور روان پیچ و تاب داشت

من بودم و تو بودی و آن سایبان سبز

دل های هر دو حکم روان از شباب داشت

دست نوازش تو روان بود چون نسیم

بر سینه ای که روشنی و لطف آب داشت

آن بوسه ای که روشنی و لطف آب داشت

آن بوسه های گرم که بر چهره می نشست

کی آبدار بود؟ که شهد و شراب داشت

بر بال سبزفام درختان به دست باد

بر ما نثار پول زر از آفتاب داشت

می رفت لحظه ها به شتاب و گریز نور

در خاطرم گذشت زمان کی حساب داشت؟

عشقی که در شکوه، به خورشید خنده زد

دیدی که در گریز، نشان از شهاب داشت

گویی خیال بود وصالی که داشتم

بیداری گذشته ی ما رنگ خواب داشت

می گفت شرح سستی بنیان عشق ما

نیلوفری که زورق سیمین بر آب داشت

 

ـ سیمین بهبهانی ـ

 

 

آهم را نمی بینی – مهدی سهیلی

 

 

 

آهم را نمی بینی – مهدی سهیلی

 

زبانم را نمی فهمی نگاهم را نمی بینی

ز اشکم بی خبر ماندی و آهم را نمی بینی

سخن ها خفته در چشمم نگاهم صد زبان دارد

سیه چشما! مگر طرز نگاهم را نمی بینی

سیه مژگان من! موی سپیدم را نگاهی کن

سپید اندام من! روز سیاهم را نمی بینی؟

پریشانم، دل حسرت نصیبم را نمی جویی

پشیمانم، نگاه عذر خواهم را نمی بینی

گناهم چیست جز عشق تو روی از من چه می پوشی؟

مگر ای ماه! چشم بی گناهم را نمی بینی؟

 

 

ـ مهدی سهیلی ـ