شادم که جای گریه دارم! – مهدی سهیلی
ای هم نفس! با من بمان، امشب هوای گریه دارم
این لحظههای غربت و غم را برای گریه دارم
*
دارم غمی پنهان گداز و مردم چشمم گواه است
در برق این آئینهی روشن صفای گریه دارم
*
من بیبهارم، قاصد پائیز توفانزای تلخم
من ابر ِ باران خیز غمگینم، هوای گریه دارم
*
با یاد گلهایی که از این باغ توفان دیده رفتند
چون جویبار فصل پائیزی نوای گریه دارم
*
دارم لبی نا آشنا با خندههای شادمانی
اما نگاهی دردمند و آشنای گریه دارم
*
تا کی نگریم؟ پنجهی بیداد خاموشی مرا کُشت
امشب در این خلوت امید هایهای گریه دارم
*
زین کلبهی غمگین مرو، تا سر به دامانت گذارم
در کنج این غربتکده ماتم سرای گریه دارم
*
بر شانهات سر مینهم تا با فراق دل بگریم
با این همه اندوه خود، شادم که جای گریه دارم!
#مهدی_سهیلی #شعر
«نمیدانم چه باید کرد؟» - مهدی سهیلی
نمیدانم چه باید کرد؟
بمانم یا که بگریزم؟
اگر خواهم بمانم با تو، میبازم جوانی را
وگر خواهم که بگریزم، چه سازم زندگانی را؟
گریزان بودن از یک سو، غم فرزندم از یک سو –
کجا باید کنم فریاد، این درد نهانی را؟.
*
نمیدانم چه باید کرد؟
بمانم یا که بگریزم؟
اگر خواهم بمانم با تو، این را «دل» نمیخواهد
گریز از خانه را هم یار پا در گِل نمیخواهد
«تو عاقل» یا که من، «دیوانه» من یا تو، به هر حالی –
عذاب صحبت «دیوانه» را، «عاقل» نمیخواهد.
*
نمیدانم چه باید کرد؟
بمانم یا که بگریزم؟
اگر خواهم بمانم با تو، کارم روز و شب جنگ است
وگر بگریزم از تو، پیش پایم کوهی از سنگ است
نخواندی نغمه با ساز من و بی پرده میگویم:
صدای ضربهی قلب من و تو نا هماهنگ است.
نمیدانم چه باید کرد؟
نمیدانم چه باید کرد؟!
« مهدی سهیلی »
#مهدی_سهیلی #شعر
دریاست، آسمان! – مهدی سهیلی
"دریاست، آسمان!"
دیرینه سالهاست که در دیدگان من –
شبهای ماهتاب چو دریاست آسمان
این تک ستاره های درخشان بی شمار –
سیمین حباب هاست که بر سطح آب هاست
@
در دیدگان من –
این ماه پر فروغ که بی تاب میرود
سیمینه زورقیست که بر آب میرود
رخشان شهابها که پراکنده میخزند –
هستند ماهیان سبک خیز گرم پوی –
کاندر پی شکار، شتابنده میخزند.
@
در دیدگاه من –
دریاست آسمان و ندارد کرانه ای
جز بی نشانگی –
از ساحلش نبوده خرد را نشانه ای
گفتم شبی به خویش:
این آسمان پیر –
بحریست بی کرانه، ولی چشم من مدام –
دنبال ناخداست
پس ناخدا کجاست؟
در گوش من چکید صدایی که نرم گفت:
دریاست آسمان و در آن ناخدا "خداست"!
"مهدی سهیلی "
#شعر #مهدی_سهیلی
نگاهی در سکوت – مهدی سهیلی
«نگاهی در سکوت!»
خداوندا! به دلهای شکسته-
به محرومان در غربت نشسته-
به آن عشقی که از نام تو خیزد-
بدان خونی که در راه تو ریزد-
به مسکینان از هستی رمیده –
به غمگینان خواب از سر پریده-
به مردانی که در سختی خموشند-
برای زندگی جان میفروشند-
همه کاشانهشان خالی از قوت است
سخنهاشان نگاهی در سکوت است-
به طفلانی که نان آور ندارند-
سر حسرت به بالین میگذارند-
به آن "درمانده زن" کز فقر جانکاه-
نهد فرزند خود را بر سر راه-
به آن کودک که ناکام است کامش-
ز پا میافکند بوی طعامش-
به آن جمعی که از سرما به جانند
ز "آه" جمع، "گرما" میستانند-
به آن بی کس که با جان در نبرد است
غذایش اشک گرم و آه سرد است-
به آن بی مادر از ضعف خفته-
سخن از مهر مادر ناشنفته
به آن دختر که نادیدی گناهش
عبادت خفته در شرم نگاهش-
به آن چشمی که از غم گریه خیزد است
به بیماری که با جان در ستیز است-
به دامانی که از هر عیب پاک است
به هر کس از گناهان شرمناک است-
دلم را از گناهان ایمنی بخش
به نور معرفتها روشنی بخش.
"مهدی سهیلی "
#مهدی_سهیلی #شعر
دریاست، آسمان! – مهدی سهیلی
"دریاست، آسمان!"
دیرینه سالهاست که در دیدگان من –
شبهای ماهتاب چو دریاست آسمان
این تک ستارههای درخشان بیشمار –
سیمین حباب هاست که بر سطح آب هاست
@
در دیدگان من –
این ماه پر فروغ که بیتاب میرود
سیمینه زورقیست که بر آب میرود
رخشان شهابها که پراکنده میخزند –
هستند ماهیان سبک خیز گرم پوی –
کاندر پی شکار، شتابنده می خزند.
@
در دیدگاه من –
دریاست آسمان و ندارد کرانه ای
جز بی نشانگی –
از ساحلش نبوده خرد را نشانه ای
گفتم شبی به خویش:
این آسمان پیر –
بحریست بی کرانه، ولی چشم من مدام –
دنبال ناخداست
پس ناخدا کجاست؟
در گوش من چکید صدایی که نرم گفت:
دریاست آسمان و در آن ناخدا "خداست"!
"مهدی سهیلی"
#مهدی_سهیلی #شعر
غربت – مهدی سهیلی
" غربت "
روزگاری رفت و من در هر زمان –....
آزمودم رنج "غربت" را بسی ....
درد "غربت" میگدازد روح را.....
جز "غریب" این را نمیداند کسی.....
@
هست غربت گونه گون در روزگار......
محنت غربت بسی مرگ آور است.....
از هزاران غربت اندوه خیز – ........
غربت "بی همزبانی" بدتر است!
"مهدی سهیلی"
#مهدی_سهیلی #شعر
اندوه و شادی! – مهدی سهیلی
"اندوه و شادی!"
هر جا، کسی با خاطری خرم نشسته است
در خنده هایش، پرده پرده غم نشسته است
اندوه هم دردل نماند جاودانه
زیرا "غم و شادی" کنار هم نشسته است.
شادی نپاید، زانکه شادی چون چراغی –
در رهگذار صرصر ماتم نشسته است
هر جا که دیدم، در کنار شادمانی –
"اندوه "، در جان "بنی آدم " نشسته است.
"مهدی سهیلی"
#مهدی_سهیلی #شعر
«بهت»
میگذرم از میان رهگذران مات
مینگرم از میان رهگذران کور
این همه اندوه در وجود من و لال
این همه غوغاست در کنار من و دور
*
دیگر در قلب من نه عشق نه احساس
دیگر در جان من نه شور نه فریاد
دشتم اما در او نه ناله ی مجنون
کوهم اما دراو نه تیشه ی فرهاد
*
هیچ نه انگیزه ای که هیچم، پوچم
هیچ نه اندیشه ای که سنگم، چوبم
همسفر قصهی های تلخ غریبم
رهگذر کوچه های تنگ غروبم
*
آن همه خورشید ها که در من میسوخت
چشمه ی اندوه شد ز چشم ترم ریخت
کاخ امیدی که برده بودم تا ماه
آه که آوار غم شد و به سرم ریخت
- فریدون مشیری –-
#شعر #فریدون_مشیری
«غریب!»
من در آئینه با تو سخن میگویم:
با تو دارم سخنی –
با تو ای خفته به هر موج نگاهت فریاد!
با تو ام ای همدرد!
با تو ام ای « همزاد»!
با تو ای مرد غریبی که در آئینه به من مینگری!
گوش کن با تو سخن میگویم:
من غریب و تو غریب –
از همه خلق خدا –
تو به من همنفسی –
غیر تو هم سخن و همدل من –
در همه ملک خدا نیست کسی.
های... ای محرم من!
روی در روی تو فریاد کنم –
تا به دادم برسی.
*
خرم آن لحظه که با دیده ی اشک آلوده –
در تو بگریزم و در « آئینه » با هم باشیم
ساعتی هم سخن و همدل و همدم باشیم.
برق اشک تو در آئینه ی چشمت پیداست
شرم از گریه مکن –
اشک، همسایه ی ماست.
*
من و تو چون هر روز –
مات و خاموش به مهمانی اشک آمده ایم
در دل ما اشک است –
اشک تنهایی و تنهایی و تنهایی ها
اشک دیدار ستم ها و شکیبایی ها.
*
من و تو خاموشیم
من و تو غمزده ایم
من و تو همدل ماتم زده ایم
گوش کن ای همزاد!
با زبان «نگهم» با تو سخن میگویم:
از نگاهم بشنو، رخصت گفتار کجاست؟
دل به یاران دروغین مسپار –
واژه ی « یار» دروغ است، بگو یار کجاست؟
*
لحظه ی درد دل و موسم دلتنگی ها –
وعده ی ما و تو در عمق دل ِ آئینه است.
بهتر از آئینه، منزلگه دیدار کجاست؟
با تو راز دل خود را گفتم
« آنکس است اهل بشارت که اشارت داند »
« نکته ها هست بسی، محرم اسرار کجاست؟ »
- مهدی سهیلی –
#شعر #مهدی_سهیلی
«چرا؟»
چرا تو ای شکسته دل! خدا خدا نمیکنی؟
خدای چاره ساز را، چرا صدا نمیکنی؟
به هر لب دعای تو، فرشته بوسه میزند
برای درد بی امان، چرا دعا نمیکنی؟
ز پرنیان بسترت، شبی جدا نبوده ای
پرند خواب را، ز خود، چرا جدا نمیکنی؟
به قطره قطره اشک تو، خدا نظاره میکند
به وقت گریه ها چرا خدا خدا نمیکنی؟
سحر ز باغ ناله ها، گل مراد میدمد
به نیمه شب چرا لبی به ناله وا نمیکنی؟
دل تو مانده در قفس، جدا ز آشیان خود
پرنده ی اسیر را، چرا رها نمیکنی؟
ز اشک نقره فام خود، به کیمیای نیمه شب
« مس ِ» سیاه ِ قلب را چرا «طلا» نمیکنی؟
به بند کبر و ناز خود از آن اسیر مانده ای
که روی عجز و بندگی به کبریا نمیکنی.
- مهدی سهلی –
#مهدی_سهیلی #شعر
https://media.mehrnews.com/d/2016/10/09/3/2236476.jpg?ts=1486462047399
هر روز در فکر تو هستم
گرچه آن قدر که می خواهم
به تو نامه نمی نویسم
یا تلفن نمی کنم
هر روز
در فکر تو هستم
گاه در فکر ِ خاطره ای که با تو داشته ام
و گاه در رویاهایم
برای تو
آنچه برایم رخ داده است را تعریف می کنم
مهم نیست
به چه فکر می کنم
هر روز برایت نامه می نویسم یا به تو تلفن می کنم
و دلم برایت تنگ می شود.
« سوزان پولیس شوتز »
I Think About You Every Day
Though I don’t write
Or call you
As often as I would like to
I spend time every day
Thinking about you
Sometimes it is
A memory of something we shared
Other times it is
An incident in my life
That I imagine myself
Telling you about
No matter what it is
In my mind
I write and call you every day
And I miss you
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنها ترم.
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است ...
و تنهایی من، شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد.
و خاصیت عشق این است.
وصیت نامه وحشی بافقی
دکلمه: لینک مشاهده دکلمه - آپارات
وصیت نامه ی وحشی بافقی
روز مرگم، هر که شیون کند از دور و برم دور کنید
همه را مســــت و خراب از مــــی انــــگور کنیـــــد
مزد غـسـال مرا سیــــر شــــرابــــــش بدهید
مست مست از همه جا حـــال خرابش بدهید
بر مزارم مــگــذاریــد بـیـــاید واعــــــظ
پـیــر میخانه بخواند غــزلــی از حــــافـــظ
جای تلقــیـن به بالای سرم دف بـــزنیـــد
شاهدی رقص کند جمله شما کـــف بزنید
روز مرگــم وسط سینه من چـــاک زنیـد
اندرون دل مــن یک قـلمه تـاک زنـیـــــــد
روی قــبـــرم بنویـسیــد وفــــادار برفـــت
آن جگر سوخته خسته از این دار برفــــت
وحشی بافقی
همسرم دوش به من گفت که مادر شده است
بچه اش بخت بلندم زد و دختر شده است
گفت؛ ای کاش پسر بود، ولی حیف نشد
گفتمش؛ غصه نخور جان تو، بهتر شده است!
دولت الانه بها داده به زنها، مثلن؛
من شنیدم زن همسایه کلانتر شده است
دختر خاله زری بود که کنکوری بود؟!
رفته در جاده راننده خاور شده است
زن بقال سر کوچه که صد کیلو بود
رفته در ارتش و الانه تکاور شده است
مرد میشورد و میسابد و زن، امروزه...
صاحب صندلی و دستک و دفتر شده است
زن، نماینده چند شهر کلان، من جمله...
اصفهان و بم و آباده و ابهر شده است
در خبر دوش شنیدم که حیاتی میگفت؛
دیه اش با دیه مرد برابر شده است
زن، مهندس شده، دکتر شده، این یعنی زن...
جزوِ سرمایه انسانی کشور شده است
مرد سالاری و دوران خوش مرد گذشت
زن در این دور و زمان شوهرِ شوهر شده است..!
منبع: @dr_anoushe
#شعر #طنز
https://www.adyannet.com/sites/default/files/media/image/islam/aerg.jpg
تو را فراموش کنم – شمس تبریزی
در آتش خویش چون دمی جوش کنم
خواهم که دمی تو را فراموش کنم
گیرم جانی که عقل بیهوش کند
در جام در آیی و تو را نوش کنم
ـ شمس تبریزی ـ
ساغر پاینده - شمس تبریزی
ای مجمع دل را پراکنده مزن
زان زخمه پریشان چون دل بنده مزن
ای دل لب خود را که زند لاف بقا
جز بر لب آن ساغر پاینده مزن
ـ شمس تبریزی ـ
https://www.adyannet.com/sites/default/files/media/image/islam/aerg.jpg
از باد بپرس
احوال دلم هر سحر از باد بپرس
تا شاد شوی از من ناشاد بپرس
ور کشتن بی گناه سودات شود
از چشم خود آن جادوی استاد بپرس
ـ شمس تبریزی ـ
https://www.adyannet.com/sites/default/files/media/image/islam/aerg.jpg
عشق
گویند که عشق عاقبت تسکین است
اول شور است و عاقبت تمکین است
هرچند ز آسیاست سنگ زیرین
این صورت بی قرار بالا بین است
ـ شمس تبریزی ـ
https://media.mehrnews.com/d/2016/10/09/3/2236476.jpg?ts=1486462047399
خواب سرخ – سمانه عبدی
شکوفه ها
خواب سرخ
گیلاس می دیدند
طوفان
خوابشان را
به خاک سپرد ...
- سمانه عبدی –
https://media.mehrnews.com/d/2016/10/09/3/2236476.jpg?ts=1486462047399
باغ ملکوت - مولوی
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساختهاند از بدنم
- مولوی -
#شعر #مولوی